I just love you..it's okay-ep14

ساخت وبلاگ


از اتاق بیرون اومدم...بار تعطیل بود ولی صدای دعوا میومد...به سمت صدا رفتم..اوه...اصلا یادم نبود..
-جونگی هیونگ؟
هیونگ عصبی به سمتم برگشت و به محض دیدنم به سمتم اومد و بازوهامو گرفت..
-سهونا....حالت خوبه..اوه خدایا شکرت...خیلی ترسوندیم...کجا بودی؟نمیتونی نصورشم بکنی که چقدر ترسیدم...
دستاشو از خودم جدا کردم و گفتم...
-خوبم هیونگ..ولی الان یه کار خیلی مهم دارم...
به سمت پیشخدمتی که با هیونگ دعوا کرده بودن،رفتم و اتاق رئیسو پرسیدم که گفت خوابه...ومنم کسی نبودم که دست رد به سی//نش بزنن...
به سمت اتاق رئیس رفتم و در زدم...مرد قد کوتاه و تقریبا چاقی درو باز کرد و با عصبانیت بهم خیره شد...از یقه باز و چروکش فهمیدم چه خبره...پوزخند زدم..درو با پام هل دادم و داخل رفتم..بدون توجه به دختری که روی میزش نشسته بود،روی مبل نشستم و پامو رو پام انداختم و گفتم..
-سریع میرم سراصل مطلب چون ظاهرا کار مهمی داری...اسمم اوهه...اسم شرکت O.J.Y تاحالا به گوشت خورده؟من مدیر مالیشم... اومدم تو پول غرقت کنم..هستی یانه؟
خندید..یقه شو بست و به دختر علامت داد که بره بیرون وخودش با خوشحالی نزدیکم شد...
-مگه میشه بزرگترین شرکت کره رو نشناسم؟قربان؟
دوباره پوزخند زدم..
-خب...یکی از این پسراتو میخوام...
-کدوم؟فقط ل/ب تر کنید..
-همون که دیشب باهاش بودم....میخوامش...
لبخندش کمرنگ شد و کم کم محو..
-لو....لوهان؟
-اوهوم...
-آخه....لوهان نمیشه...میدونین...مااینجا دخترو پسر کم نداریم چرا...
-فقط همون...
-ولی....خب....
-دوبرابر...
-نه..مسئله اون نیست..
-سه؟
-....
از اینکه دیگه پافشاری نکرده بود خوشحال شدم...از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...
-منشیم امروز چهار برابرشو برات میاره...یه خط روش بیوفته، توو این بارتو با خاک یکسان میکنم....
از در اتاق بیرون اومدم و از خوشحالی جونگی هیونگو بغل کردم و باعث شدم قافلگیر بشه..
-هیونگ....جونگی هیونگ....بالاخره ماله من شد...ماله خود خودم....
باخنده تکرار میکردم و هیونگ هم فقط به من زل زده بود...بعداز چند دقیقه به حرف اومد...
-چی؟چی ماله توشد؟
وای....تازه فهمیدم چه گندی زدم...به جز پدر مادرم کسی نمیدونست که من اونو....نه بهتره بگم لوهانو تو خوابم میدیدم و دوستش دارم...
-خب...هیچی...
سویچ ماشینمو بهش دادم وگفتم
-هیونگ..من کیف پولموتو اتاق جاگذاشتم...میشه ماشینو روشن کنی تا من بیام؟
-اوهوم...زودبیا....
تند تند سر تکون دادم و تائید کردم....بعد از اینکه جونگی هیونگ ازم دور شد،به سمت اتاقی رفتم که لوهانم توش بود...در همونطوری که بازش گذاشته بودم،باز بود و از بین در و چهارچوبش، میتونستم لوهانو ببینم که از جاش تکون نخورده و عمیق توفکره...سرفه ای کردم و رفتم تو..به سمتش رفتم و اونم از روی تخت بلند شد و جلوم وایستاد....آه....نمیشد همونطوری بشینه؟چطور میتونم چشممو از پاهای سفید و شونه های لخ/تش بگیرم؟به هر زحمتی بود خودمو کنترل کردم و گفتم...
-امروز.....اوف...امروز منشیم میاد و تورو میاره شرکتم...باید وسایلتو جمع کنی و آماده بشی...من پول این مردیکه رو بهش میدم و تو آزادی....
چشماش.....میتونم قسم بخورم که برق میزد...بارونی بود...ولی کاملا معلوم بود که نمیخواد اجازه باریدنشو بده....تا کمر خم شد و تشکر کرد و باعث شد نفسم حبس بشه...وای خدایا...من چه قلطی کردم؟ چطوری میتونم کنارم نگهش دارم وقتی هرلحظه بیشتر میخوامش؟با هر بار خم شدنش،ناخواسته تمام بدن سفید و خوردنیش مشخص میشد و هر بار باعث میشد دلم ضعف بره...بالاخره متوقفش کردم و بهش اطمینان دادم که بیرون از بار دیگه به هیـــــــچ وجه نباید اینطوری لباس بپوشه...
-خب...داری میای شرکت،باید...باید لباسای مناسب بپوشی و....
سرشو انداخت پایین...ترسیدم پس سریع ادامه دادم..
-منظورم اینه که شرکت برای خودش استایل مخصوص داره و برای اینکه به پدرم معرفیت کنم...
-چرا باید مثل کارکنای شرکت شما لباس بپوشم؟
اوه..به اینجاش فکر نکرده بودم...اوه سهون...تو واقعا...به هر حال ادامه دادم...
-نه...منظورم این نبود که جزو کارکنای اونجایی..ولی میخوام به دوستام به عنوان منشی شخصیم یا همون مشاورم معرفیت کنم...منشی خودم امسال بازنشست میشه..تو باید تا قبل از اون کار یاد بگیری...
میتونم قسم بخورم،انقدری که این اول کار به لوهان دروغ گفتم،تو کل زندگیم نگفتم..ولی اگر واقعا منشی بشه،بهانه ی بیشتری برای شرکت رفتن دارم...
نگاهمو به صورت متعجبش دادم و لبخند زدم...روی پاشنه ی کفشم چرخیدم وبه سمت در رفتم...به محض اینکه میخواستم از اتاق خارج بشم، دو دستشو دور مچ دست چپم حس کردم...به دستم و بعد به صورتش نگاه کردم...دوباره خیس بود...اولین بار بود تو واقعیت خیس بود...دستم،به مغزم گوش نمیکرد و همش میخواست اشکای پاکشو از روی گونش پاک کنه....قبل از اینکه از من حرکتی سر بزنه،گفت
-من...واقعا میتونم...تو شرکتتون کارکنم؟...من...میشم...منشیتون...؟واقعا...من.....ممنونم...فقط نمیدونم....حتی اگر بگین بشم مستخدم هم انجامش میدم...میشه...فقط بگین خواب نمیبینم؟
آروم پلک زدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم که این بارو با اون  رئیس عوضیش آتیش نزنم که باعث گریه ی فرشته ی من شده....دستشو از دور مچ دستم باز کردم و با هردو دستم گرفتم...لبخند عصبی زدم و گفتم
-لباساتو عوض کن و آماده باش...به محض اینکه برسم شرکت مشاورم میاد...وقتی اومد بهش زنگ میزنم تا برای اطمینانت صدامو بشنوی و اونموقع بهش اعتماد میکنی...ممکنه این مردک عوضی بخواد نزاره ولی نگران نباش...من حواسم از همشون جمع تره...تو فقط به آقای دو اعتماد میکنی فهمیدی؟
آروم سر تکون داد و دوباره تعظیم کرد...لعنتی...
/////////////////////////////
AUT POV
سهون به محض بیرون اومدن از بار باصورت عصبانی جونگ این مواجه شد...به لکنت افتاد و لبخند مسخره ای رو روی صورتش آورد ...
-هیونگ...معذرت..راستش زیر میز پیداش کردم...
کای نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداخت و گفت
-هوم...مشکلی نیست...بریم خونتون؟
سهون نگاهی به لباسای اسپرت خودش کرد و بعد از متوقف شدن ماشین پشت چراغ قرمز گفت
-هیونگ...به نظرت با این لباسا برم شرکت مشکلیه؟آخه کارم خیـــــلی ضروریه...!
کای نگاه مشکوکشو روی سهون ثابت کرد و بعد از براندازش گفت
-عیبی که نداره...ولی اگر دوست داری آمبولانس جلو شرکتتون صف نکشه آقای مدیر...بهتره عوضشون کنی....
سهون لبخند زد وادامه داد...
-هیونگ...میخوام یه رازی رو بهت بگم که بجز مادر پدرم کسی دربارش چیزی نمیدونه...
-خب..؟ اون چیه؟
-راستش..دوسال از شروع این ماجرا میگذره...
/////////////////////////
هر چقدر بیشتر به اطاف نگاه میکرد،بیشتر متعجب میشد....اون همه نقاشی فقط از یه نفر؟به سمت سهون برگشت..
-این پسر همونه؟
-اوهوم....جونگی هیونگ...دیشب وقتی تو بار دیدمش،نمیتونستم باور کنم....خیلی...خیلی شبیه رویا بود..من...واقعا دوستش دارم و نمیخوام از دستش بدم...امروز وقتی گفتم میتونم از اینجا بیارمت بیرون دوباره گریه کرد..جونگی هیونگ...نمیتونی باور کنی که چقدر تو واقعیت خوشگلتره...اون...اون خیلی سفیده و صورتش وقتی گریه میکنه و خیس میشه برق میزنه و دلم میخواد همه جای صورتشو ب.و./سه بارون کنم....فقط چشماش کافیه تا تو یه بهونه داشته باشی برای عاشقش شدن....بهت قول میدم توهم عاشقش میشی........ چی؟ نه..نه..هیونگ...تو که به پسرا علاقه نداری؟داری؟تو نباید عاشقش بشی..من میترسم جلوت کم بیارم...!به هر حال..تو...نباید عاشقش بشی جونگی هیونگ...فهمیدی؟
جونگ این نمیدونست باید به دستپاچگی سهون بخنده یا به حال خودش  گریه کنه...اون هفت سال پیش وقتی فهمید نمیتونه بیشتر از این کنار سهون به عنوان هیونگش بمونه،از کره رفته بود تا سهون وقتی بزرگتر بشه و بتونه درست تصمیم بگیره...والان چی میدید؟عشقش عاشق شده بود...شاید تا دیشب هم فرصت داشت ولی از امروز،ورق برگشته بود...الان شانسش دربرابر مع/ش/وق دوساله سهون، چیزی نزدیک به صفر بود...لبخند از روی صورتش پاک نمیشد...نمیتونست همه چیزو همونجا تموم کنه، پس فقط سعی میکرد به درداش لبخند بزنه تا از رو برن...ولی نه..انگار پر رو تر از این حرف ها بودن....!
-هیونگ...شنیدی چی گفتم؟
-هان؟نه...حواسم به نقاشیات بود...
-یااااااااا...هیونـــــــــگ...گفتم عاشقش نشو..!
کای خندید و از مخفیگاه کوچولوی سهون بیرون اومد...
-عاشقش نشدم...فقط داشتم فکر میکردم تو این  چند سال چقدر نقاشیت پیشرفت کرده...
-آره..اون باعثش شد...
کای از اتاق سهون خارج شد و گفت...
-برو...الان حتما منتظره..منم اتاقشو آماده میکنم...
-اوم..ممنون جونگی هیونگ...زود برمیگردم...لطفا اتاق کناراتاق خودتو بگو یوجوآماده کنه...خودتو اذیت نکن.من فقط...نمیخوام احساس کنه اینجا اضافس....دوست دارم هیونگ..بای...
بارفتن سهون،لبخند روی صورت کای،خشکید..
-من هنوزم عاشقتم هونی کوچولو...
//////////////////////////////
سهون وارد اتاق شخصی خودش شد و به مشاورش گوش زد کرد
-تا صدامو نشنوه باهات نمیاد..اولم خودتو معرفی کن..چون اسمتو بهش گفتم....دیگه....آهان کسی نذاشت با خودت بیاریش میدی بادیگاردام از خجالتش دربیان...فهمیدی..اون پسر واسم خیلی مهمه..
دو-بله آقا...اجازه مرخصی میدین؟
-میتونی بری....

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 142 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 8:42