The sweetest mistake.ep14

ساخت وبلاگ

-لوهان...من..کدوم اتاق باید بخوابم؟
لوهان وارفتن سه بارشو احساس میکرد.سهون نمیخواست با لوهان تو یه اتاق باشن؟
لوهان ظاهر خودشو حفظ کرد و گفت
-تو هر کدوم بخوای میتونی بری...البته من این اتاقو پیشنهاد میکنم.
دست لوهان که به سمت اتاق خودش بود و لبخندو مهمون ل/بهای سهون میکرد.سهون سرفه مصنوعی کرد و گفت
-اهم.....پیشنهاد وسوسه انگیزیه....ولی...باید روی پیشنهادتون فکر کنم مستر لو..!
لوهان خندید. وارد اتاق شد و درو باز گذاشت.سهون هم عاشق تر از این حرفا بود که لوهان رو تنها بزاره.سهون وارد اتاق شد و چراغ رو خاموش کرد.به سمت تخت قدم برداشت و کنار لوهان دراز کشید...کنارهم بودن ولی فاصله بینشون هر دورو اذیت میکرد...و مصلما هردو مغرورتر از این حرفا بودن که پیش قدم بشن.
"میشه لوهانو بغ/ل کنم؟"وقتی چند دقیقه گذشت وسهون متوجه شد لوهان بیداره، فکر قبلیشو به زبون آورد
-میشه ب/غلت کنم؟
قبل از اینکه بتونه تشخیص بده لوهان حرفشو شنیده یا نه،احساس کرد که دست های کوچیک لوهان روی سی/نه هاش نشستن.سهون خودشو جلو کشید و لوهان رو تو آغو/شش حبس کرد.لوهان هم بالاخره بعد از اونهمه انتظار سرشو روی سی/نه های محکم سهون گذاشت.صدای تپش قلبش که به خاطر حضور لوهان بالا رفته بود، به لوهان حس امنیت میداد و باعث میشد بخواد اینبار خوابش عمیق بشه.
-دوستت دارم کوچولو من...شب بخیر
لوهان خواب آلودتر از این بود که جواب بده.حس انگشت های کشیده سهون که بین موهاش کشیده میشدن و دست دیگش که مشغول نوازش بازو لوهان بود، باعث میشدن مثل یه خواب آور قوی ، بیهوش بشه.پلک هاش روی هم افتادن و حس کرد قراره دوباره رویا ببینه.یه رویای شیرین...
/////////////////////
زنگ ساعت باعث شد زودتر از همیشه بیدارشه.ساعت شیش بود و این یعنی دوساعت دیگه شرکت پر میشد و رئیسشون هم باید زودتر اونجا میبود.بعد از انتخاب لباس مناسب،موهاشو شونه کرد وگذاشت دورش بریزن.کت خرماییشو روی پیراهن کرم رنگش مرتب کرد و کیف کرمشو برداشت.میخواست قبل از اینکه با مادرش بره خونه اش، تنهایی اونو ببینه. در اتاقو باز کرد و قبل از اینکه مادرش بیدار بشه،بیرون زد.آدرس اون شرکت لعنتی هنوز تو ذهنش بود.باید کارو یه سره میکرد.پنج سال بود که منتظر این فرصت بود و الان دیگه نمیتونست حتی یه روز انتظارشو طولانی تر کنه.بعد از یک ساعت،جلوی در مجتمع ایستاده بود واین پا و اون پا میکرد تا بره تو.بالاخره عزمشو جمع کرد و داخل شد.وارد آسانسور شد.وقتی پاشوتو قسمت مدیریت میزاشت،فکرشم نمیکرد اونهمه نگاه روش بچرخه.
-برگشته؟
-رزی تیلر؟خودشه؟
-چرا دوباره برگشته؟خبر فوت آقای اوه کشیدتش اینجا. نه؟
صدای پچ پچ آدمای توی سالن،فقط باعث میشد گوشاش اذیت بشن.به سمت اتاق آقای اوه که الان برای سهون بود رفت.منشی میانسال از جاش بلند شد.
-خانم تیلر؟
-لیم؟اوه خدای من.دلم برات تنگ شده بود اونی.
رزی وقت رو غنیمت شمرد.
-سهون.....تو اتاقشه؟
-خب...نه هنوز نیومدن.
چشمای رزی دوبرابر شد.اون مطمئن بود سهون وقت شناسترین آدمیه که تو عمرش دیده و اگه اونجا نبود،یعنی حتما یه اتفاقی افتاده.با نگرانی سرکوب شدش پرسید
-کجاست؟سهون هیچوقت دیر نمیکرد.
-ام..خب....امروز گفتن که نمیان شرکت و خونه میمونن.
ابروهای حاشور(هاشور؟) شده رزی بالا پرید.
-خونه میمونه؟مگه...حالش خیلی بده؟
-نه..نه..دیروز شرکت بودن.ولی گفتن که خیلی خسته ان و نیازه که امروز خونه بمونن.
رزی لبخند مصنوعی روی ل/بهاش کشید و گفت
-خیلی خب.میرم خونش.مهم نیست.ممنون اونی.
و تصمیم گرفت به نقشه قبلیش درباره رفتن همراه مادرش به خونه سهون عمل کنه.
////////////////////////
-آههه.نکن...خوابم میاد.
-.......
-باتوام میگم نکن.....آهههه.سهون....
-جونم؟
-نکن...
-مگه دارم چیکار میکنم هی میگی نکن نکن؟
-اون زبون لعنتیتو از تو گوش من دربیار...چندشم میشه.
-نمیخوام....
لوهان سعی کرد با دستاش سهون رو به عقب هل بده اما هر بار کمتر موفق میشد.به سمت سهون برگشت و با چشمای پف کرده ونیمه بازش به صورت کاملا بیدار سهون خیره شد.
-میخوام بخوابم مستر اوه.میزاری یانه؟
سهون ادای فکر کردن درآورد
-اوم.......یا نه...؟
لوهان میخواست اون لحظه یه مشت تو صورت سهون بکوبه ولی خب مگه دلش میومد؟
-سهون....خواهش میکنم..من هنوز خوابم میاد...
-چقدر میخوای بخوابی؟ساعت هشته...
لوهان تو جاش نیم خیز شد و باعث شد سهون کاملا روی تخت بشینه.
-چی؟هشت؟
-آره دیرم شده تازه....
-چی داری میگی؟هشت هنوز برای من شبه...!!!آه خدای من..
لوهان سهون رو هل داد تا دراز بکشه و بازوی سهون رو برای خودش بالشت کرد.سهون از چهره خواب آلود و کلافه لوهان خندش گرفته بود اما جدی ادامه داد.
-یه کاری نکن اول صبح مجبور شی حموم کنی...!
لوهان که تازه چشم هاش در حال دوباره گرم شدن بود، اونا رو باز کرد وبا جدیت به صورت سهون خیره شد
-سهون...؟
-بله...؟
-جملت ایهام داشت..
سهون خندید و گفت
-خب...؟
-مجبور شم اول صبح حموم کنم میتونه سه تا دلیل داشه باشه..
-اوم....؟
-اول اینکه منو میندازی تو وان....دوم اینکه انقدر با زبونت منو لیس میزنی که خودم بدوم تو حموم و سوم اینکه همین اول صبح منو...
چشمای لوهان درشت شدن و به بازوی سهون که دور گردنش بود خیره شد..."میخواد اول صبحی باهام بخوابه؟"
لوهان از جاش پرید و به سمت دستشویی رفت
-تا صورتمو میشورم اجازه داری صبحونه حاضر کنی....!
سهون از اینهمه بامزه بودن لوهان دلش میخواست اونو تو بغ/لش بگیره و انقدر فشارش بده که نتونه نفس بکشه...(یکم تو ابراز احساسات وحشیه پسرم!)
سهون به سمت آشپزخونه راه افتاد و سعی کرد یه صبحونه خوب برای لوهان درست کنه .بعد از ده دقیقه تونست اولین پنکیک رو درست از آب دربیاره. صورتش آردی بود و متوجه صورت خندون لوهان نبود که پشت ستون قایم شده و حرکاتشو نگاه میکنه...اینکه بعد از چشیدن خمیر مایع زبونش بیرون مونده بود چون یادش اومد تخم مرغش نپختست و یا اینکه برای اولین پنکیک یادش رفت ماهیتابه رو چرب کنه و به خودش فوش داد، همشون باعث میشد جنبش خون تو رگ هاش بیشتر بشه و دلش بخواد خودشو به سهون برسونه و صورت آردیشو با بو/سه هاش پاک کنه.وقتی سهون با درست کردن جفت پنکیک همرنگ و هم اندازه دستاشو به هم زد و مثل بچه بالا پرید،باعث شد لوهان نتونه خندشو پنهون کنه و از پشت ستون بیرون بیاد.سهون به محض دیدن لوهان،بهش پشت کرد و سعی کرد لباس آردیشو پاک کنه.لوهان به سمتش رفت و دستشو گرفت و اونو پشت میز نشوند.به صورت آردیش لبخند زد و موهاشو به هم ریخت.
-مثل بچه هایی سهون...
لبخند روی ل/بهاش نشون میداد که نمیخواد سهون رو مسخره کنه...پس باعث شد سهون هم لبخند بزنه...لوهان خم شد ول/بهاشو روی گونه سهون نشوند.لبهاشو ازهم فاصله داد و سعی کرد با زبون کوچیکش آرد روی گونه های سهون رو پاک کنه.آرد هارو با زبونش تو دهنش میکشید و بو/سه های ریز روی گونه های قرمز سهون میزد.وقتی حس کرد گونه سهون کاملا پاک شده،عقب کشید و به صورت  غرق لذت مخلوط با خجالت سهون لبخند زد.
-ممنون...که به خاطرم کارایی میکنی که تاحالا انجامشون نمیدادی.ممنونم سهون...که دوستم داری....
ب/وسه آرومی روی لبهای سهون زد و دورشد.
- بقیشونو من درست میکنم،چون نمیخوام دستای عشقم قرمز و تاول زد بشه.
"عشقم؟الان لوهان به من گفت عشقم؟"
سهون ذوق زده لوهان ر و از پشت بغل کرد و به حرکت دستهای کوچیکش خیره شد که سعی میکردن اندازه پنکیک رو درست در بیارن.سرشو خم کرد و روی گردن لوهان نفس کشید.
-لوهان..؟
-هوم؟
-میای بریم یه جایی؟
لوهان نتونست کنجکاویشو پنهون کنه.
-کجا؟
-مثلا بریم پیش مامان و بابای من...؟بعدش برای ناهار بریم پارک جنگلی،یا دریا.بعد بریم میدون اصلی چون امشب یه فیلم قشنگ داره و بعدشم....
وقتی سکوت سهون طولانی شد لوهان کنجکاوتر پرسید...
-بعدشم؟
سهون مردد بود.نمیدونست لوهان این حرفشو چطوری برداشت میکنه.پس فقط ادامه داد..
-تو تا حالا خونه منو ندیدی..امشب میای خونه من..؟
لوهان لبخند زد...سهون تو خونش بود و چند شب باهم تو یه اتاق و تو ب/غل هم خوابیده بودن و الان سهون ازش میخواست بره خونش؟
-خونه تو با ماله من زیاد فرقی نداره...من فقط یه اتاق در بسته میخوام و یه تخت....(به سمت سهون برگشت)....و یه آغ/وش گرم که فقط ماله خودم باشه...
سهون لبخند زد...لوهان همین الان قبول کرده بود شب خونش بمونه...چی از این بهتر؟
"خب...میتونم بگم امشب بهترین شب عمرت میشه اوه سهون.لوهان همین الان بهت چراغ سبز داده....پس...بزن بریم.."

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 215 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18