The sweetest mistake.ep13

ساخت وبلاگ

اولین قطره اشک که گونشو خیس کرد، مطمئن شد دیگه نمیتونه لوهان رو ازدست بده....اگه داشت به خاطرش گریه میکرد،یعنی لوهان واسش از هرچیزی با ارزش تر بود.باید پیداش میکرد.به هر قیمتی که شده.فقط باید پیداش میکرد....
از جاش بلند شد تا به دوستاش زنگ بزنه و از اونا بخواد باهم دنبالش بگردن...ولی لحظه آخر،احساس کرد یه چیز درست نیست.دوباره تو اتاق برگشت..."خدای من...حموم...!"به سمت حموم دوید و دستشو روی دستگیره گذاشت.تو همون لحظه چند تا احتمال از ذهنش گذشت.
"اگه خودکشی کرده باشه...؟اگه لیز خورده باشه و سرش جایی خورده باشه...؟اگه دوباره به خاطر آلرژیش حالش بد شده باشه؟اگه نفس تنگی گرفته باشه..؟اگه...اگه...اگه...."
درو باز کرد و داخل شد...اولین چیزی که توجهشو جلب کرد،چشم های بسته لوهان بود...به سمت لوهان رفت که توی وان بیهوش بود..حالا باید چیکار میکرد؟از ترس ،حواسش به همه چیز بود بجز بدن لوهان.صورت لوهان رو با دوتا دستاش گرفت و صداش کرد. آروم با دستش به صورت لوهان میکشید...ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه..جلو رفت و سر لوهان رو توی بغ/لش گرفت...سرشو بو/سه بارون کرد و همزمان سعی داشت اونو به هوش بیاره...کنار گوشش اسمشو صدا کرد و بو/سه های پراسترس روی گونه اش کاشت و موفق هم شد.پلک های لوهان از هم فاصله گرفتن و نگرانی سهون رو کم کردن.
-آه.... لوهان..خوبی؟
لوهان از بودن سهون تو خونش تعجب کرده بود.ولی مطمئنا بودن تو حموم اونم وقتی لوهان ل/خته تعجب برانگیزتر بود.
-سهون..؟اینجا چیکار میکنی؟
-من...فقط نگران شدم.تو درو باز نمیکردی هرچقدر زنگ میزدم.منم از سوهو گرفتم رمزو و اومدم تو..منو کشتی لوهان...فکر کنم دوتا سکته رو رد کردم.چرا بیهوش شده بودی؟از ضعفه نه؟شامی هم که خورده بودی بالا آوردی...چرا با شکم خالی اومدی حموم؟
لوهان از اینهمه هول بودن سهون خندش گرفته بود.دست سهون رو که روی لبه وان بود گرفت گفت
-سهون...نگران نباش...من بیهوش نشدم.فقط خواب بودم.عادت دارم تو وان خوابم میبره.
سهون که تاحدی قانع شده بود سری تکون داد وسرشو به دستاشون لبه وان تکیه داد...
-خیلی ترسوندیم لوهان...خیلی...
لوهان که طعم نگران شدن دیگران برای خودش رو نچشیده بود،از خوشحالی سر سهون رو بو/سید و گفت
-فکر کنم تو دل نازک تری سهون...
سهون سرشو بلند کرد تاجواب لوهان رو بده که متوجه موقعیتشون شد..خودش کنار وان نشسته بود و دست لوهان رو گرفته بود.لوهان هم روبه سهون توی وان نشسته بود.مغزش از دیدن بدن سفید وخیس لوهان قفل کرده بود.قطره های آب از روی ترقوه های خوش فرمش لیز میخوردن و بین دریای قطره های آب توی وان گم میشدن. ل/بهای صورتی و خوردنیش نیمه باز بودن و التماس میکرد بو/سی/ده بشن.
"اوه سهون..الان وقت منحرف بازی نیست.." سهون به خودش هشدار داد و خودشو راضی کرد چشمشو از اون شکم نرم و برفی بگیره.
-من...من....می..میرم بیرون...توهم بعد از حمومت بیا....
لوهان متوجه شد سهون معذبه و دستشو ول کرد و تا بسته شدن در از جاش تکون نخورد.نمیتونست به سهون بگه اینجا خوابیدم چون میترسیدم دوباره خوابم عمیق بشه و خواب اون عوضی رو ببینم.وقتی تو آب میخوابید هر نیم ساعت یکبار به خطر سرد شدن آب بیدار میشد و اینجوری خوابش عمیق نمیشد و کابوس نمیدید.از جاش بلند شد و تو پنج دقیقه خودشو آب کشید.حوله سفیدشو پوشید و بیرون رفت.خوشبختانه سهون تو اتاق هم نبود.لباس هاشو با خیال راحت پوشید وباموهای خیس بیرون رفت.سهون توهال نبود،اما کت و کیفش روی مبل نشون میداد، یا تو یکی از اتاقاست یا تو آشپزخونه. با دیدن سایه سهون تو آشپزخونه، فهمید حتما داره برای لوهان چیزی آماده میکنه چون فکر میکنه چیزی نخورده و به خاطر ضعیف شدنش تو آب غش کرده.به سمت آشپزخونه رفت و بی صدا داخلش شد.سهون هول هولی داشت گوشت سرخ میکرد تا کناربرنج هایی که تو پلوپزن یکم بتونن مشکل گرسنگی لوهان رو رفع کنن.آستین پیراهن جذب سفیدشو بالا زده بود و باعث میشد هر لحظه لوهان دلش بخواد بین اون بازو های بی نقص فرو بره..لوهان به اپن تکیه دادو شاهد سه بار سوختن دست سهون با روغن بود.بعد از اینکه سهون گوشت هارو تو بشقاب چید،به سمت سهون رفت و آروم دستاشو از پشت دور کمرش حلقه کرد و سرشو به شونه های محکمش تکیه داد.لرزش بدن سهون زیر دستاش رو حس کرد و لبخند زد.
-سه بار دستاتو سوزوندی...به خاطر من...
سهون به دستاش نگاهی کرد و بعد به دستای لوهان که روی شکمش محکم شده بودن.
-دیدی؟
سر لوهان روی کتف سهون به نشونه جواب مثبت تکون خورد...سهون ذوق زدگیشو از اینهمه نزدیکی پنهون کرد و گفت..
-از کی اینجایی؟
لوهان فکر کرد وگفت
-هوم.......فکر کنم از وقتی شروع کردی گوشتارو سرخ کنی؟
-هوففففففف....لوهان....؟
-بله؟
-موهات خیسن...!!!
لوهان سرشوعقب کشید و به لکه خیس بزرگی که روی شونه سهون بود نگاه کرد.
-اوه....متاسفم...
دستاشو باز کرد و به سمت اتاقش دوید و خنده بیصدای سهون رو ندید.از توی کمدش یه آستین بلند سفید که برای خودش چند سایز بزرگ بود، درآورد و محض احتیاط شلوارک طوسی گشادی هم با خودش بیرون برد.به سمت آشپزخونه رفت و دید که سهون در خالی کردن یخچال و انتقال محتویاتش به میزه.
-سهون..
سهون سر بلند کرد و به لوهان نگاه کرد.نگاهش روی دست های پر لوهان ثابت شد و لوهان ادامه داد.
-اینارو بپوش.اذیت میشی با لباس بیرون.
سهون از جاش بلند شد و به اذیت کردن لوهان رو آورد.
-اذیت نمیشم.یه شامه دیگه...مگه بیشتر از یک ساعت طول میکشه؟
لوهان وارفت.دستاشو پایین آورد و به لباسا خیره شد.
"چه فکری کردم واقعا؟"
سهون ادامه داد..
-مگه بهت نگفتم موهات خیسه؟چرا خشکشون نکردی؟
لوهان دستی به موهای خیسش کشید و گفت
-یادم رفت خب....
سهون به طرف  لوهان رفت و جلوش ایستاد...دکمه های پیراهنشو باز کرد و باعث شد نفس لوهان بگیره.سهون پیراهنشو درآورد و لوهان رو جلو کشید.نگاه لوهان تقلا میکرد تا به سی/نه هاو بدن فرم گرفته سهون نیوفته.سهون پیراهن سفیدشو برعکس کرد و با سمتی که روی بدنش نبوده،شروع به خشک کردن موهای لوهان کرد...
-خب اینجوری با موهای خیس اینور اونور میری سرما میخوری دیگه.بعد کی میخواد مراقبت باشه؟نکنه ازعمد اینکارارو میکنی چون میدونی اگه سرما بخوری نمیتونم تنهات بزارم؟
لوهان توانایی نفس کشیدنش هم از دست داده بود.نمیتونست جواب سهون رو بده و فقط به این فکر میکرد که شب قراره سرشو رو همون سی/نه ها بزاره.لبخند پیروزی روی ل/بهای سهون نشسته بود چون میدونست قیافه لوهان به خاطراون اینطوری شده و باعث میشد دلش بخواد به بغ/ل کردن صورت کیوت لوهان رو بیاره.وقتی حس کرد موهای لوهان خشک شده،بادستش صافشون کرد . لباسایی که تو دست لوهان بودن رو گرفت و به سمت یکی از اتاقا رفت و درحالی که صداش هر لحظه ضعیفتر میشد گفت
-تا لباس عوض میکنم تو شروع کن...
لوهان به خودش اومد و به سمت میز رفت.قلبش دیوونه وار میتپید و این حس براش کاملا جدید بود.او هیچوقت قبلااینطوری تپش قلب نداشت.حتی وقتی با دوست/پس/ر قبلیش بود و فکر میکرد عاشقشه.فکر میکرد....! الان مطمئن بود حتی یک صدم احساسی که به سهون داره به اون نداشته.صدای در بهش فهموند سهون برگشته. سرشو برگردوند تا ببینه سهون تو اون لباسا چطور شده...ولی کاش اینکارو نمیکرد. اون آستین کوتاه گشاد برای لوهان،انگار برای تن سهون دوخته شده بود.فیت تنش بود و باعث میشد عضلات شکم و سی/نه ش به لوهان دهن کجی کنن.شلوارک کوتاهش هم فقط وضعیت رو بدتر میکرد.لوهان سعی کرد نگاهشو از سهون بگیره ولی فقط تونست اونو به چشم های سهون انتقال بده .لبخندی برای ماستمالی قضیه زد و دستاشو زیر چونش قفل کرد.سهون روبروش نشست و با تعجب به لوهان خیره شد
-هنوز هیچی نخوردی؟چرا انقدر لجبازی لو؟
-فقط منتظرت موندم باهم بخوریم.تو درستشون کردی و الان انتظار داری تنهایی بخورمشون؟
-منه احمق یه بار به حساب اینکه داریم باهم شام میخوریم تا خرخره ماهی و میگو دادم پایین.توهیچی نخوردی.
سهون کاسه جلوی لوهان رو برداشت واونو پر از برنج های روبروش کرد و در آخر کل بشقاب گوشت رو کنار کاسه لوهان قرار داد و دست به سینه عقب کشید.
-حالا بخور تا خودم به زور به خوردت ندادمشون.
لوهان نگاهی به کاسه و بشقاب روبروش کرد و اعتراض کرد.
-این به اندازه دوروز شام و ناهار منه.چطور همشو بخورم؟
سهون حالت پوکر به خودش گرفت و گفت
-ده دقیقه وقت داری بخوریشون وگرنه خودم به زور میریزم دهنت...
چشمای لوهان درشت شدن...
-چی؟
سهون نگاهی به ساعتش انداخت..
-9دقیقه و 43 ثانیه وقت داری لوهان...
با اینکه لوهان اصلا قصد غذا خوردن نداشت،اما قیافه جدی سهون مجبورش میکرد تا جایی که جا داره بخوره.چاپستیکاشو برداشت و شروع کرد.انقدر سریع غذارو پایین میداد که متوجه موبایل سهون که ازش عکس میگرفت، نشد.وقتی تقریبا نصف غذارو خورده بود...سرشو بالا آورد و به سهون نگاه کرد که دوباره به گوشیش خیره بود.
"توگوشیش چی داره که همش کله اش تو اونه؟"
غذای تو دهنش رو به زور چندبار جویدن و کولای کنار دستش پایین داد و گفت
-سهون..؟
سهون خودشو متوجه لوهان کرد و صفحه گوشیش رو خاموش کرد.
-جونم؟
لوهان چاپستیکاشو رو میز گذاشت و گفت
-تو اون گوشی چی داری که همش نگاهت بهشه؟
سهون از لحن خریدارانه لوهان خندش گرفت...
-چیز خاصی ندارم.همش کاریه.دوست داری مثل یه دوست/پ/سر خوب چکش کنی؟
لوهان پشت چشم نازک کرد و گفت
-نه..ممنون.ولی دوست دارم وقتی باهمیم واقعا باهم باشیم.نه اینکه هر دفعه چشمم طرفت میچرخه تو گوشیت باشی.
سهون گوشیشو خاموش کرد و روی میز گذاشت
-خاموشش کردم.خوبه؟
لوهان لبخند زد و سر تکون داد...سهون نتونست خودشو در مقابل لبخند لوهان کنترل کنه و نخنده.به غذای لوهان نگاه کرد و گفت
-واو..خیلی خوب خوردیشون تو ده دقیقه...آفرین لو...بقیش؟
لوهان به میز نگاهی انداخت و روی صندلیش وارفت
-به خاطر خدا سهون..واقعا نمیتونم بخورمشون.
-خیلی خب..شبیه کشتی تایتانیک غرق نشو حالا...پاشو که دارم از خستگی میمیرم...
از چشمهای لوهان قلب بیرون میزد.با کمک سهون میزو جمع کردن و ظرفا روتو ماشین ظرف شویی چیدن.لوهان به سمت اتاقش راه افتاد اما قبل از اینکه واردش بشه،سهون صداش کرد.
-لوهان...
لوهان به سمت سهون برگشت.
-بله؟
-من..کدوم اتاق باید بخوابم؟
لوهان وارفتن سه بارشو احساس میکرد.سهون نمیخواست با لوهان تو یه اتاق باشن؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 218 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18