The sweetest mistake.ep12

ساخت وبلاگ

هر دوایملشو باز کردوشروع به خوندن کرد.
(2013/24/2)
ماما...حالم امروز عالیه.تیم بسکتبالمون اسمش عقاب هاست و منم امروز برای تیم بازی کردم.انقدر خوب بودم که مربی گفت از این به بعد همیشه تو ترکیب اصلی تیم میرم تو زمین...وای ماما...دارم ازخوشحالی بال در میارم.الان اسم همه بچه هارو بلدم،ولی اونایی رو میگم که بیشتر باهاشون صمیمیم...یکیشون اسمش جونمیونه..چون همیشه مراقبمونه بهش میگیم سوهو.ازم سه ماه بزرگتره ولی من بیشتر برای اینکه اذیتش کنم هیونگ صداش میزنم.اون خیلی سفیده ماما..از منم سفید تره.اگه یکی ازم بپرسه بهش میگم واقعا شبیه شیر برنجه!خیلیم مهربون و خوش خندس.منم خیلی باهاش راحتم.یکی دیگشون اسمش چانیوله.اون قدش خیلی بلنده چون از بچگیاش بسکتبال بازی میکرده.خیلی خوشتیپه و همش مارو میخندونه.یکی دیگه اسمش بکهیونه.دوست صمیمی چانیوله وخیلی شیطون و پر سروصداست.من بکهیونو برای اولین بار تو کوچه نزدیک مدرسه دیدم که دوتااز سونبه هامون میخواستن پولاشو ازش بگیرن. منم دوتاشونو ادب کردم.آخریشم اسمش کیونگسوعه.خیلی بامزس ماما.چشمای درشتی داره و ل/بهاش خیلی خوش فرمه.وقتی میخنده قلب میشن...خیلی جالبن ماما.راستی بهش میگن دی او.دلیلشو یه بار پرسیدم ولی فکر کنم خودشونم نمیدونن چرا اینجوری صداش میکنن.کلا بامزه ان ماما.راستی..اونجا چطوره؟بدون من خوش میگذره ماما؟

(2013/27/4)
وای ماما...بازی هامونو پشت سر هم بردیم...سه تا دیگه مونده.اگه قهرمان بشیم،بچه ها توافق کردن من کاپیتان بشم چون از وقتی اومدم تیممون خیلی بهتر شده.چیز زیادی به آخر مدرسه ها نمونده.دوست دارم ماما...

(2013/7/8)
دلم برات تنگ شده بود....تو؟
چه انتظاری دارم واقعا؟به هر حال.ما قهرمان شدیم.من انقدردرس داشتم نتونستم زودتر برات چیزی بنویسم ماما..متاسفم...امشب تمرین دارم.باید برم ماما.سعی میکنم زودتر بیام...البته اگه تو واقعا بودی...با سر میومدم ولی الان..فقط میترسم حتی از اون بالا هم یادت نیاد من وجود داشتم.پسر بدبختت...
(2013/92/9)
ماما..امروز یه پسره انتقالی گرفت مدرسه ما.خیلی خوشتیپه.بقیه صداش میکنن کای ولی اسمش جونگ اینه.پوستش یکم تیرس وواقعاخوشتیپه ماما .بهم خیلی توجه نکرد که فکر کنم به خاطراین بود که نمیدونست من کاپیتانم..به نظرت باید یه گوشمالی حسابی بهش بدم یانه؟
(2013/4/11)
امروز اولین قرار عمرمو رفتم.خیلی خوش گذشت ماما.یه پیراهن سفید پوشیدم با شلوار جین و موهامو توی صورتم ریختم.با رانندش اومد دنبالم.اون خیلی خوشتیپه ماما.کاش بودی تا بهت معرفیش میکردم.منو برد رستوران.بعدم سینما.فکر کنم این رویه همه قرار هاست.اینطوره؟آخه خیلی هم چیز جدیدی نیست ولی واقعا همه همینکارو میکنن.مثلا چرا نمیشه برای اولین قرار دریا رو انتخاب کرد یا جنگلو؟چرا همیشه باید جاهایی باشه که کلی آدم هست و از بس بقیه رفتن اونجاها،شلوغه و آدمو اذیت میکنه؟من که اصلا نمیتونم درک کنم.امیدوارم قرار بعدیمون بهتر باشه.
(2014/1/4)
سلام ماما.معذرت میخوام که نتونستم برای کریسمس برات چیزی بنویسم.خیلی خوب بود.من و دوست/پ/سرم بیرون رفتیم.اسکی بازی کردیم وفیلم دیدیم.خوش گذشت اما کاش توهم بودی که بهش نشونت میدادم.کاش بودی ماما..
(2014/22/4)
دوروز از تولدم گذشته و من هنوز خوابشو میبینم.وای ماما.باید بودی و میدیدی که چه تولد قشنگی برام گرفته بود.عالی بود.ولی نتونستم دوستامو دعوت کنم ،چون گفت اگه مدرسه بفهمن خیلی بد میشه واینم گفت که تو روز تولدم دوست داره باهم تنها باشیم.وقتی خونه نبودم همه اتاقمونو با گل،قرمز کرده بود.روی میز وسط هال،پر از گلبرگ و کادو بود.کیک تولدم مثل یه توپ بسکتبال بود و شمارمونو کنارهم روش نوشته بود..عالی بود.... واییییی.....اونروز برای اولین بار خونم موند.نمیدونم کارم برای یه پسر16 ساله درست بوده یانه...ولی خیلی هم ناراحت نیستیم..اون منو دوست داره..منم دوستش دارم.میدونم رابطه دوتا پسر غلطه...ولی چیکار کنم ماما؟من واقعا دوستش دارم.برام دعا کن ماما...دوستت دارم....
(2014/3/5)
امروز بازی داشتیم ماما. من هفته پیش پام صدمه دید ودکتر گفت  نمیتونم تا دو هفته بازی کنم.دوست/پس/رم میاد و کمکم میکنه تا راه رفتن برام عادی تر بشه.روزی دوساعت باهم میریم پارک قدم میزنیم.اون خیلی مهربونه ومنو خیلی دوست داره.دلم میخواست کاری میکردم براش. یعنی..اون همیشه بهم محبت میکنه و کمکم میکنه و من هیچکاری در جوابش نمیکنم.امروز یکم درد دارم...دیر کرده و نگرانشم.موبایلشو برنمیداره.امیدوارم لااقل بهم اس ام اس بده که چرا نیومده.دارم از نگرانی میمیرم.
(2014/4/5)
حوصله ام تو خونه تنهایی سر رفته.دیروز نیومد.امروزم نیومد.نمیدونم چیکار کنم.همش فکر میکنم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه و به خاطر همین میترسم.اما همش به خودم دلداری میدم که شاید به خاطر خانوادش نتونسته بیاد.دلم خیلی براش تنگ شده. امروز به سرم زد برم خونشون.ولی بعد فکر کردم که بهتره تا فردا صبر کنم.میبینی ماما..اون منو از تو دور کرده.با فردا شب میشه سه شب پشت سر هم...
(2014/6/5)
دیروز بالاخره اومد ماما.منو برد پارک.دوساعت قدم زدیم.برام دکبوکی خرید چون به نظرش واقعا خوشمزه بودن وقتی با من میخوردشون.بدون توجه به ممنوعیت همج/نس بازی توکره، منو چندبار وسط خیابون بو/سید و بغ/لم کرد...بدون توجه به محدودیت سنیمون منو برد بار و برام رق/صید... منم براش خوندم واون اونجا جلوی همه سعی داشت ل/بهامو از روی صورتم بکنه...شب خونم موند..تو اتاق من...روی تخت من....کنار من... صبح برای صبحونه بیدارم کرد....ولی خیلی یخ شده بود.نمیدونستم چی شده پس ازش پرسیدم.اونم سرم داد زد و گفت دیگه منو نمیخواد ماما...باورت میشه؟تو میدونستی چقدر دوستش داشتم.امروز بهم گفت براش یه عروسک بودم که الان ازم خسته شده.گفت میخواد دورم بندازه چون دیگه به دردش نمی خورم.حالم داره از زندگی مسخرم به هم میخوره.دیگه به چه امیدی باید زندگی کنم؟عشق انقدر راحته ماما؟انقدر راحت مردم همدیگه رو دور میندازن؟من هنوز دوستش دارم ولی اونو کنارم ندارم.از همه بدتراینه که این هفته استراحتم تموم میشه و از اونجایی که به هیچ کس هیچی نگفته بودیم،اتفاقی نمیوفته...فقط.....من خورد میشم...
(2014/15/5)
قسم میخورم اون بازیگر قابلیه.اون انقدر مثل قبل جلو بچه ها باهام عادی رفتار میکرد که خودمم داشت یادم میرفت همه زندگیمو به هم ریخته و رفته.نمیدونم باید چیکار کنم...اون منو شکست.الان با یکی دیگست.جلو چشمم...رابطشون کاملا علنیه با اینکه اونم یه پسره....قلبم درد میکنه ماما...خیلی دردناکه.اون پسر بدون اینکه بدونه عشقمو ازم گرفته و من موندم و خودم...یه آدم بی سر و پا و حرو/م/زاده که هیچ کس بهش اهمیت نمیده.این واقعیت منه ماما.اون بهم خیانت کرد و سرمو کلاه گذاشت و رفت...منم مثل احمقا فقط رفتنشو تماشا کردم...رفتنی که دیگه هیچ برگشتی نداره...به زور سوهو رفتم روانشناس و اون بهم گفت افسردگی دارم...
همش گوشه اتاقم میشینم و اونو تماشا میکنم که چطور منو روی تختم تو آغو/ش گرمش پنهان کرده.لرزش بدنشو زیر پتو حس میکنم.... وقتی منو میبینه دلش میخواد زودتر منو بب/وسه و تحمل نداره تا کتشو در بیاره....
توی زمین بسکت نمیرم چون همیشه تصویرش اونجاست... تصویروقتی که بعد از بردن آخرین بازی بهم اعتراف کرد و باعث میشه ل/بهام به لبخند باز شه. بازم بو/سش یادم میاد...مثل تشنه ی آب دیده...دقیقا....همون حس عطش...

سهون  کنجکاو شده بود.خاطرات لوهان خیلی مبهم بود.انگار که نمیخواسته کس دیگه ای بفهمه اون کی بوده و اسمی از اون شخص عجیب توی خاطراتش نبرده بود.احساس خوبیبه این قضیه نداشت.اگه اینطوری که لوهان نوشته توی مدرسه شون باشه،درسته که امسال برای دانشگاه میخونه...ولی بسکتبالش تموم نشده و به خاطر بسکت ممکنه بازم ببینتش.اگه اون پشیمون بشه و بخواد دوباره با لوهان باشه... اگه لوهان قبول کنه دوباره پیشش برگرده...افکار مختلف سهون اذیتش میکردن...سهون حس کسی رو داشت که ممکنه عشق چند سالشو با یه اشاره از دست بده...لپ تاپش رو خاموش کردوهمه وسایلشو تو کیفش چپوند.سوییچشو برداشت و به سرخدمتکارش زنگ زد.
-آجوما؟
-تورونیم؟خسته نباشید...
-ممنون..زنگ زدم بگم شب خونه نمیام.منتظر نمونین.
-چشم.مراقب خودتون باشید.
-اوهوم...
تماس کوتاهش همزمان با توقف آسانسور تموم شد.سوار ماشینش شد و انقدر سریع رانندگی کرد که مطمئن بود به خاطر سرعتش چند بار جریمه شده.خودشم نمیدونست از چی میترسه.شاید از اینکه اون عوضی دوباره بخواد یاد زمان عشق و عاشقیش با لوهان بیوفته و بخواد برگرده. یا مثلا الان که لوهان دوست/پ/سر داره، حسودیش بشه و بخواد لوهان رو بدزده؟همه جور احتمالی به ذهن ترسیده سهون خطور می کرد و اون نمیتونست جلوشونو بگیره.ضربه آرومی به سرش زد چون اگه پیش میرفت ممکن بود قضیه روجنایی کنه و پلیس لازم بشه...!ماشینش رو بیرون از محوطه خونه لوهان پارک کرد و به سمت در ورودی راه افتاد. زنگ درو زد و منتظر موند.خبری نشد....دوباره زنگو فشرد و منتظر موند...وقتی در باز نشد،به این نتیجه رسید که واقعا قضیه جنایی شده.!دوبازه زنگ درو فشرد و با پا به جون در افتاد.وقتی به نتیجه ای نرسید،تصمیم گرفت از کسی کمک بگیره که لوهان شیربرنج خطابش میکرد!به سوهو زنگ زد و خب...سوهو کسی نبود که تماس کسی رو جواب نده.
-هی سوهو...لوهان پیش توعه؟
-آقای اوه؟سلام...نه پیش من نیست.چطور؟
-هر چی زنگ میزنم درو باز نمیکنه..دارم از نگرانی میمیرم...
-خب...شاید دوباره بیخبر رفته سفر.باهاتون حرف نزده؟
-تا یک ساعت پیش باهم بودیم.رسوندمش خونه...رفتم شرکت و دوباره برگشتم و اون الان درو باز نمیکنه.میشه...میشه لطفا...
-رمزش رو بلدین؟
-راستش...فرصت نشد که..
-0124..لطفا پیداش کردین به منم بگین.منم نگرانشم.
-حتما...فعلا..
سهون زیادی هول شده بود و دستاش میلرزیدن
"ههه.اوه سهون...ببین به چه روزی افتادی.اسم شرکتتون بقیه رو سکته میده و الان تو داری به خاطر یه بچه دبیرستانی میلرزی؟"
و چه شیرین هر لحظه بهش یاد آوری میشد
"اون بچه دبیرستانی الان همه زندگی منه."
بالاخره تونست رمز درو بزنه و وارد بشه.
"خونه به این بزرگی یه خدمتکارم نداره؟"
به سمت هال دوید و لوهان رو صدا کرد.لباساش پخش زمین نبودن و این یکم نگران کننده بود.به سمت اتاق لوهان رفت ودر اتاق  رو باز کرد.خالی بود.....!!!ترس خوندنی ترین حالت چهرش شده بود...یعنی به همین زودی لوهان رو از دست داد؟ مغزش قفل شده بود و احساس میکرد هیچ اختیاری روی حرکاتش نداره.وقتی حس کرد نمیتونه نفس بکشه، سُر خورد و روی زمین نشست.سعی داشت نفساشو آروم کنه...دم...بازدم....دم...بازدم...
دلش نمیخواست گریه کنه....ولی کی میتونه جلوی یه قلب عاشقو بگیره؟اولین قطره اشک که گونشو خیس کرد، مطمئن شد دیگه نمیتونه لوهان رو ازدست بده....اگه داشت به خاطرش گریه میکرد،یعنی لوهان واسش از هرچیزی با ارزش تر بود.باید پیداش میکرد.به هر قیمتی که شده.فقط باید پیداش میکرد....

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18