I just love you..it's okay-ep19

ساخت وبلاگ

////////////////////
دوروز بعد
لوهان مشغول کمک کردن به یوجو و جونگین بود و کاغذ رنگیای توی هال رو نسب میکرد..تا حالا نتونسته بود میلایی که همه ازش حرف میزنن رو ببینه. صبح وقتی بیدار شده بود سهون اعلام کرده بود که باید بره دنبال پدر مادرش فرودگاه و بعد از اون میلا رو ببره آرایشگ/اه وتقریبا یک ساعت از آخرین خبرش با عنوان" داریم برمیگردیم "میگذشت.بعد از اینکه جونگین با کمک لوهان تمام کاغذ رنگی هاروچسبوند،پایین اومد وبه لوگفت
-میتونی بری دوش بگیری تا سهون بیاد.من و یوجو بقیشو می چسبونیم. سهون گفت برای اولین بار داری مامان وباباشو میبینی..باید خیلی خوب به نظر بیای لولو....هرچند همه جوره نازی...
لوهان لبخند زد وگفت
-معذرت میخوام هیونگ...زود برمیگردم..
لوهان به سمت اتاقش دوید و یه حموم یه ربعه رو شروع کرد.موهاشو با شامپو توت فرنگی شست چون از نظر جونگین اینجوری بوی بچه هارو میداد وبعد از سشوار کشیدن موهاش،اونارو توی صورتش ریخت...کت شلوار مشکی رنگشو پوشید و پاپیون مشکیشو روی پیراهن سفیدش مرتب کرد.لباسش تقریبا شبیه لباس سهون بود و همین موضوع باعث میشد حس کنه روی زمین جاش نیست و روی ابرا در حاله پروازه.کفش های ورنیشو پوشید و ادکلنی که سهون براش خریده بود و اون درباره مارک و قیمتش هیچ نظری نداشت رو به خودش زد.توی آینه به خودش نگاه گذرایی انداخت و به سمت در اتاق رفت.بعد از بیرون اومدن از اتاق،درو بست و به سمت پله ها رفت.متوجه صدای دخترونه جیغی شد که بهش اطمینان میداد،علاوه بر سهون و خانوادش،میلا هم پایینه.پاشو روی اولین پله گذاشت...تردید داشت..نفس عمیقی کشید و با لبخند پایین رفت...اولین کسی که توجهشو جلب کرد،مطمئنا سهون بود.هیونگ خوش تیپش تو اون کت شلوار مشکی و شبیه ماله خودش واقعا میدرخشید.جونگین اولین نفر متوجه لوهان شد و به نگاه خیره اون روی سهون لبخند زد...
-لولو...کی اومدی؟
لوهان متوجه سر مادر و پدر سهون که به سمتش چرخیدن، شد.دستپاچه تعظیم کرد.
-س...سلام...
.سهون با لبخند به سمتش رفت و دستشو گرفت و اونو جلوی پدر و مادرش کشید...
-ماما...بابا...این لوهانه...
شاید مادر سهون اصلا از اینکه لوهان رو تو واقعیت میبینه خوشحال نبود،اما حال جونگ یون کاملا برعکس بود...از جاش بلند شد و به سمت لوهان رفت
-واو...سهونا....
کلمات برای زبونش زیادی سنگین بودن...
لوهان لبخند زد و گفت
-شما برای پدر ومادر هیونگ بودن خیلی جوونین آقا و خانم اوه...!
سهون خنده آرومی کرد و از پشت به شونه لوهان زد
-یاااا...یعنی من انقدر سنم بالا میزنه؟
لوهان لبخند زد وآروم گفت
-هیونگ...این فقط یه تعارف بود...
میلا که به وضوح نادیده گرفته شده بود،به سمت سهون رفت و دستشو دور بازوی اون حلقه کرد وگفت
-سهونا...این پسره خدمتکار جدیده؟
شاید اگه میدونست چند ساعت دیگه چی تو انتظارشه دهنشو میبست و حرف نمیزد...وقتی با صورت عصبانی پدر سهون مواجه شد،ل/بشو گاز گرفت.پدر سهون جو رو به نفع لوهان عوض کرد.
-میلا..فکر نمی کنی لوهان برای خدمتکار اینجا بودن یکم زیادی زیادی با سهون و جونگین راحته؟ (به سمت لوهان برگشت)والبته بیش از حد زیبا...
سهون که واقعا از صورتش عصبانیت میبارید،لبخند زورکی زد و رو به جونگین گفت
-جونگی هیونگ..میشه لولو رو ببری بالا تا منم بیام؟
جونگین قضیه رو گرفت و به سمت لوهان رفت..بعد از بالا رفتن هر دوشون،سهون بازوشو آزاد کرد و به سمت مادرش رفت.روی زمین جلوی مادرش زانو زد وجوری که میلا نشنوه ،گفت
-دیدیش؟دیدی گفتم واقعیه؟
صورت سیون حسی رو منعکس نمیکرد...
-ماما....خواهش میکنم...
سهون هیچ وقت اینجوری از کسی خواهش نمیکرد..اون همیشه همه چیز داشت...این اولین بار بود...به هر حال سیون الان می فهمید که چرا سهون خوشحاله...آروم با سرش تائید کرد و گفت
-اینبار جلوت کم آوردم سهون...برو...فعلا باید به تولد برسیم...بعدا با هم حرف میزنیم....
سهون لبخند زد و گونه مادرشو محکم بو/سید
-ممنون ماما....ممنون بابا...
-سهونا....دیر میشه ها.باید منو برسونی....
سهون همونطور که از روی زمین بلند میشد گفت..
-درک نمیکنم که چرا نمیگی آرای/شگرت بیاد خونه به جای اینکه توبری..
میلا چشم غره رفت و گفت
-معلومه شما مردا هیچی سرتون نمیشه...خب آخه وسایلشو همه رو نمیتونه با خودش بیاره،پس کم کاری میکنه و اونی نمیشه که دلم میخواد...
همونطور که به صدای نازک و جیغ میلا گوش میکرد،به سمت پله ها رفت و گفت
-پنج دقیقه دیگه وقت میخوام..بعدش باهم میریم.
سهون به سمت اتاقی رفت که حالا اسم لوهان به عنوان صاحبش به کار میرفت.پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید...فقط خدا میدونست که چقدر دلش میخواد بره تو و بغ/لش کنه و صورت برفی و خوشگلشو به رگبار بو/سه هاش ببنده...صدای نا مفهوم لوهان باعث میشد نتونه تمرکز کنه.در زد و بدون اینکه منتظراجازه بمونه،داخل شد.کای صندلی میز آینه رو برگردونده بود و روبروی لوهان روش نشسته بود ولوهان روی تخت زانو هاشو خم کرده بود و بغ/لشون کرده بود وباعث میشد هرلحظه عطش سهون برای به آغ/و/ش کشیدن جسم ظریفش بیشتر بشه.کای و لوهان هر دو به سهون نگاه می کردن ومانع حرف زدنش میشدن...
-سهونا....میلا رو رسوندی؟
کای با سوال پرسیدنش باعث شد جهت نگاه سهون عوض بشه.
-نه هنوز.
خطاب به لوهان ادامه داد
-معذرت میخوام..اون خبر نداشت که توخونه ما چی میگذره..من واقعا ازت...
لوهان مانع ادامه حرفش شد
-نه هیونگ..اصلا..خودتو ناراحت نکن...بدتر از اینارو شنیدم..اصلا...حرف درستی زد..من اینجا در اصل باید خدمتکار شما باشم...از این بابت نه خجالت میکشم و نه ناراحتم...شما فقط زیادی بهم لطف می کنین...از کجا میتونستم دوتا هیونگ مهربون گیر بیارم...؟
لبخند لوهان باعث میشد قلب سهون تندتر بتپه...پس خیلی هم ناراحت نبود..سهون اشتباه میکرد.لوهان قویتر از این بود که این حرفا بهش بر بخوره...سهون متقابلا لبخند زد و گفت
-امشب که مهمونیه و نمیشه...ولی باید فردا شب باهم بریم بیرون..خیلی هو/س کیمباپ و دکبوکی های مدرسه قدیمی رو کردم...
لوهان متوجه برق چشم های کای شد.
-وای..سهونا...یادش بخیر....منم واقعا دلم تنگ شده.از وقتی از کره رفتیم هیچ کدومشون رو دوباره نخوردم....البته خوردما..ولی اون مزه رو ندارن..
لوهان که خودش رو از بحثشون خارج میدید،فقط نگاهش رو با لبخند بین صورت کای و سهون میچرخوند...سهون متوجه لبخند شیرین لوهان بود و همین باعث میشد عمیق تر لبخند بزنه....
-سهونا....چقدر باید بگم دیر....واو...این اتاقو دادین به این پسره؟مگه خدمتکارا اتاقشون پایین نیست؟
سهون خیلی دلش میخواست برای یک بارهم که شده قید دختر بودن میلا رو بزنه و برای یک بار تو زندگیش دست روی یه زن بلند کنه...اما به هر حال باید حواسش به میلا میبود چون بهش نیاز داشت.بعید نبود سر میلا مادرش باهاش لج کنه....به سمت میلا برگشت که بی خبر وارد شده بودو الان وسط اتاق ایستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد...
-میلا..اینجا اتاق یه پسره...به نظرت نباید در بزنی؟
میلا پوزخندی زد و گفت
-برای ورود به اتاق یه خدمتکار لزومی نمی بینم در بزنم.
سهون با چشم های سرخ بهش نگاه میکرد و دهنشو بسته نگه داشته بود چون میدونست به محض باز کردنش،حرفایی ازش بیرون میاد که دلش نمیخواد کسی بشنوه...وقتی احساس کرد میتونه حرف بزنه گفت
-نه..مسئله اصلا این نیست..تو کلا با پسرا زیادی راحتی...
میلا با تمسخر گفت
-چیه...مثلا الان داری حسودی میکنی که با پسرا راحتم؟
سهون کلافه دستی به موهاش کشید
-نه...ولی فکر میکنم به خاطر رابطمون باید یکم بیشتر رعایت...
میلا با پوزخند جلوی حرف زدن سهون رو گرفت
-هه..حرفای خنده دار میزنی...حالا انگار چند بار باهم رابطه داشتیم که اینو گوشزد میکنی...اصلا مگه کودک درون شما که اسمش وجدانه، اجازه میده از بو/سه جلوتر بریم؟
سهون از طرز حرف زدن میلا اصلا خوشش نیومد...اما از یه طرف هم براش بد نشد...کای و لوهان الان میدونستن سهون تا حالا با کسی نبوده...
-یااا...بهتره سریعتر بریم تا آبروی منو کاملا روی پارکت پهن نکردی...!
سهون از اتاق خارج شد و دست میلا رو کشید...شاید فقط صدای خنده های جونگی هیونگش و لوهان باعث میشدن یکم آروم بشه...
/////////////////////
-امشب میای؟
-معلومه...رابطمون باید بهتر بشه...راستش فکر نمی کردم از پس تولد بر بیای..الان فقط باید سرشو گرم کنی تا خودم دست به کار بشم...
-حواسم هست.نگران سهون نباش..
-هردفعه همینو میگی و چیزی هم از پیش نمیره..
خیلی خب..باید قطع کنم..میخواد آرای/ش صورتمو کامل کنه...فعلا...
-میبینمت..

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18