The sweetest mistake.ep11

ساخت وبلاگ

با دیدن اونهمه ماهی نزدیک بود از رستوران فرار کنه...دست سهون رو گرفت و به سمت خودش کشید...سهون با تعجب نگاهش کرد..
-چی شده لوهان؟حالت خوبه؟
لوهان آب دهنشو قورت داد و گفت
-سهون...من گرسنم نیست...میشه بریم از اینجا؟
-لو..اینجا غذاهای دریاییش حرف نداره..نمیتونم بزارم بدون شام خوردن از اینجا بیرون بری...
لوهان واقعا نمیدونست به سهون چی بگه.عقلش قد نمیداد...حالش بد بود و بوی ماهی و میگو خام و پخته حالشو بدتر میکرد...لبخند زد و گفت..
-میشه بیرون بشینیم؟حالم خوب نیست.
سهون سر تکون داد و همراه لوهان بیرون رفت..پشت میزی نشستن و منتظر غذاشون موندن...اون غذا برای لوهان حس عذاب رو داشت...
"چرا یادم رفت بگم حساسیت دارم؟چرا نگفتم از این رستوران بریم؟آهههه...خدای من....خرچنگ؟"
چشمای لوهان با دیدن اون موجود نارنجی رنگ متمایل به صورتی،تا بیشترین حد خودش درشت شد...
-سهون...میخوای اینو...
-بخوریم دیگه...نگو که تا حالا امتحانش نکردی؟
لوهان سرتکون داد و گفت
-راستش...سهون..من....
سهون لبخند زد و تکه ماهی نیم پخته ای رو،روی کاسه برنج لوهان گذاشت و گفت
-بخور... تو راه هیچی نخوردی و دو ساعت هم آب بازی کردی... باید خیلی گرسنت باشه...
لبخند سهون،لوهان رو مجبور به زدن لبخندی میکرد که اصلا مناسب موقعیتش نبود... چاپستیکاشو دست گرفت و تیکه ماهی رو برداشت. چشم هاشو بست و اونو خورد..."خدای من..خودت کمکم کن.."
وقتی چشماشو باز کرد،با یه جفت چشم مشتاق روبرو شد.
-چطوره؟
لوهان لبخند زد و گفت
-خوبه....
سهون وقتی مطمئن شد لوهان غذارو دوست داره شروع به خوردن کرد.وقتی تقریبا غذا خوردنشون تموم شده بود،لوهان از جاش بلندشد
-من...باید برم دست شویی...
سهون سر تکون داد و لوهان به سمت دستشویی دوید...یکی از اتاقکارو باز کرد و رفت توش.در توا/لت رو باز کرد و هر چی خورده بود و نخورده بود، بالا آورد.
"دیگه غلط بکنم حتی از جلوی ماهی فروشی رد بشم...!"
وقتی احساس کرد میتونه عادی رفتار کنه،به سمت سالن رفت...سهون منتظرش ،خیره به موبایلش ایستاده بود و با کاغذ توی دستش خودشوباد میزد.وقتی لوهان رو دید لبخند زد و گفت
-بریم؟
لو سر تکون داد و هر دوبه سمت ماشین راه افتادن.حال لوهان تعریفی نداشت.برخلاف زمان اومدنشون، توی راه حرفی نزد و فقط چشمهاشو روی هم فشار میداد تا جاده رو نبینه،چون احساس میکرد با یه نگاه به جاده پیچ در پیچ، دوباره بالا میاره...لوهان نمیخواست بزاره سهون بفهمه و نگران بشه.از طرفی فکر میکرد اگرسهون بفهمه ،فکر میکنه بی احترامی بوده.اون نمیدونست که سهون همین الانشم میدونه و فقط نمیخواد لوهان رو به خاطر این رودربایستی بچگانه سرزنش کنه...وقتی دیگه نتونست حال بد لوهان رو تحمل کنه،جلوی داروخونه بین راه نگه داشت.بوسه آرومی روی بینی لو گذاشت و گفت
-تو بخواب...الان بر میگردم.
لوهان فقط به گفتن"اوهوم"ساده ای بسنده کرد و حتی چشم هاشو باز نکرد. بعد از چند لحظه باز شدن در طرف راننده رو احساس کرد و عطر آشنای سهون تو فضای بسته ی ماشین پیچید.سهون بطری آب رو باز کرد و قرصی رو که خریده بود از بسته در آورد.لوهان دست سهون رو روی ل/بهاش احساس کرد و مجبور شد چشماشو باز کنه.صورت نگران سهون اول از همه نظرشو جلب کرد و بعد از اون،قرص توی دستش بود.
-این چیه سهون؟
-برای آلرژیت قرص گرفتم.باید بخوریش لوهان...
لوهان خجالت زده سرشو پایین انداخت
-واقعا قرص لازم نبود سهون...
سهون بی هیچ حرفی قرص رو توی دهن لوهان گذاشت و بطری آب رو به دستش داد.وقتی مطمئن شد لوهان قرص رو خورده،در بطری رو بست و راه افتاد..بعد از چند دقیقه سکوت بینشون،لوهان شروع کرد
-سهون....ناراحتی؟
-....
-هوف....خب من نمیخواستم نگرانت کنم.
-چرا بهم نگفتی آلرژی داری؟
-لازم نبود بدونی..
-ندونم که هربار پا به پام بخوریشون و بعدش تا چند ساعت درد بکشی؟
لوهان نمیدونست چی باید بگه.سهون خیلی به فکرش بود و این باعث میشد علاوه بر حس قشنگ دوست داشته شدن،حس سربار بودن بهش دست بده.
-من فقط دلم نمیخواست خوشحالیتو خراب کنم.احساس کردم که غذای دریایی رو خیلی دوست داری.من فقط نمیخواستم اذیت بشی..
-به قیمت درد ودل پیچه و بالا آوردن همشون تو دستشویی؟
لوهان چشم هاشو روی هم فشرد.
-تو...
-اونجا بودم.اومدم دستامو بشورم که دیدمت لو...نمیدونستم دلیلش چیه پس از یکی از دوستات پرسیدم و اونم گفت حساسیت داری...ومن باید آخر از همه بفهمم لوهان؟...واقعا فکر نمیکردم انقدر بی فکر باشی.
-معذرت میخوام.ببخشید..من من نمیخواستم ...
سهون اجازه نداد ادامه حرفشو بزنه.
-لوهان من به خاطر تو همه امروزمو با تموم خستگیم بیرون گذروندم.فقط برای اینکه تو خوشحال بشی.فکر میکنی برای من فرقی داره کجا و چی بخورم؟تا وقتی تو باشی همه چی خوبه...حالا که من به خاطر تو اومده بودم باید بهم میگفتی لو...
لوهان حرفی نداشت بزنه.حق با سهون  بود.نمی تونست به همین زودیا عصبانیتشو بخوابونه؟ سهون با لحن آرومتری ادامه داد
-احساس میکنم که یه دوست/پ/سر به درد نخورم.من حتی نمیدونستم به ماهی حساسیت داری..آه.خدای من....
-تقصیر تو نبود سهون.حق باتوعه.باید میگفتم.نمیدونم چرا نگفتم.اصلا برای اینکه از دلت دربیارم،تا خود سئول پر حرفی میکنم و همه خصوصیات اخلاقی و غیر اخلاقیمو(O__O)بهت میگم.چطوره؟
به صورت سهون خیره شده بود و سهون با اخم خونه کرده بین ابروهاش، تمام حواسشو به جاده داده بود.
-سهون...بخند دیگه...شاید...شاید برسیم سئول بهت رشوه هم بدم..!
سهون کاملا ساکت بود.ولی لوهان کسی نبود که با سکوت سهون، ادامه نده..!
-خب..من نمیتونم غذای دریایی بخورم.از غذا های تند و ترش خوشم میاد.مرغ سوخاری و پیتزا خیلی دوست دارم.کولا رو به آب/ج/و ترجیح میدم...دلم میخواد بیشتر از بامزه، مردونه باشم.از رنگ قرمز و سفید خیلی خوشم میاد...راستی...گفته بودم طرفدار منچستریونایتدم؟من فوتبالم خیلی دوست دارم.از بچگی نمیتونستم همزمان دوتاشو برم،پس کم خرج تره رو انتخاب کردم و بسکتبال رفتم....دیگه چی؟آهان...دوست داشتم خواننده بشم...بچه ها همیشه میگن صدام خیلی خوبه.البته خوبم می/ر/قصم...از ریاضیات و فیزیک متنفرم(پ/ن:برعکس من...!من دوستشون دارم..^.^)ولی همیشه نمره هام خوب بوده.یعنی مجبور بودم خوبشون کنم چون به هر حال همه منو یه بچه پولدار میدونستن که پدرخیلی سختگیری داره.خب...تو چی؟
لبخند سهون عمیقتر شد و گفت
-پس همه رو تعریف کردی که به من برسی؟
لوهان خندید و گفت
-تو از اینکه من یه چیزو بهت نگفته بودم عصبانی شدی و حالا من واقعا از تو هیچی نمیدونم.
-چیو میخوای بدونی کوچولوی من؟
-هوم......همه چی...مثل من تعریف کن...مختصر و مفید....
-خب...من از بچگی آدم خیلی تنهایی نبودم.همیشه دور و برم پر بود از فامیل و دوست وآشنا ولی من به اندازه کافی سرد بودم که باهاشون جوش نخورم.سختی زیادی توی زندگیم نکشیدم و به خاطر همین فکر میکنم مثل تو مرد نشدم. وقتی شونزده ساله بودم مادرمو از دست دادم و اونموقع فهمیدم باید بزرگ شم..یازده سال بعدش، پدرمو...ناراحت بودم...ولی نشکستم...شبش وقتی از حال بدم م/ست کردم،بدون اینکه روی مغزم کنترل داشته باشم، به یه فرشته بیگناه تج/ا/وز کردم و باعث شدم مسیر زندگیش، زیرورو بشه.وقتی صبحش بیدار شدم و کم کم اتفاقات شب یادم اومد،از ناراحتی نمیتونستم چشمامو باز کنم...وقتی گفت منو میشناسه، چشمامو باز کردم و با پسر آفرودیت(الهه زیبایی) مواجه شدم. هنوزنتونسته بودم صورت فرا زمینیشو هضم کنم که اشک های توی چشمهاش منو به حرف آوردن.بعد از اینکه بهم گفت اسمش اشتباهه ،فهمیدم شیرین ترین اشتباه زندگیم داره بهم این حرفو میزنه.انقدر مغز وقلبمو اون پسر کوچولوی دبیرستانی پر کرده بود،که نمیتونستم روی کارای شرکت تمرکز کنم.گشتم و آدرس خونشو پیدا کردم.دوستاش رو دیدم و اونا گفتن شب میتونم ببینمش...درباره گذشتش تحقیق کردم و فهمیدم چینی بوده و اومده کره.فهمیدم یه نابغه تو ورزشه و یه فن کلاب داره!راستش حسودیم شد به همه اونایی که اونو میشناختن و هر روز میدیدنش. انقدر سختی کشیده بود که میخواست برای دوستاش همه چیزو راحت کنه.فهمیدم با اینکه سنش کمه ،خیلی از من بزرگتره. وقتی بهم گفت قبول میکنه دوست/پ/سرم باشه، اونموقع تازه فهمیدم وقت دارم خوشبختش کنم..کاری کنم سختیاش یادش بره و تا ابد ماله خودم باشه.تو دو روز انقدر عاشقش شدم که نمیتونستم اشتیاقمو پنهان کنم. انقدر زیاد بود که مشاورم متوجه شد....حالا لوهان...میتونی بهم بگی چیکار کنم تا اون پسر که تا حد مرگ یهویی منو عاشق خودش کرده، باهام سرد نباشه و دوستم داشته باشه؟چیکار کنم تا منو به عنوان یه کمک بپذیره و باهام درباره خودش بیشتر حرف بزنه و بهم اعتماد کنه؟
سهون پشت چراغ قرمز ایستادو به صورت مبهوت لوهان که خیس هم بود،نگاه کرد...
-بازم چشمات خیسه که...
چشم های خیس لوهان برق میزدن و سهون رو به ب/وسه دعوت میکردن. لوهان بدون توجه به تو خیابون بودنشون سرشو جلو برد و خودشو به جرعه ای از شر/ا/ب ناب  ل/بهای سهون مهمون کرد.چراغ سبز شد و صدای بوق های ممتد راننده های بی اعصاب ،توی گوششون پیچید.لوهان اما قصد عقب کشیدن نداشت.کنترل ل/بهای سهون رو به دست گرفته بود و اونارو میمکید.زبون کوچیکش،راهشو به گونه های سهون باز کرد.روی گونش بو/سه های ریز و درشت گذاشت و دوباره به مبدا خودش،ل/بهای سهون برگشت.وقتی احساس کرد دیگه نمیتونه بدون اکسیژن دووم بیاره،خودشو عقب کشید و به چشمهای خمار سهون خیره شد..
-من....دوست دارم سهون...واقعا دوست دارم.اینبار اصلا شوخی نیست... فکر میکنم بدجوری گیرم انداختی...
چراغ دوباره قرمز شده بود و دیگه از صدای مزاحم ماشینا خبری نبود.لبخند سهون،غیر قابل انکار بود.سهون روی ل/بهای لوهان زمزمه کرد.
-خوشحالم چراغ دوباره قرمز شده...
ل/بهاش اینبار با تسلط بیشتری روی ل/بهای لوهان میچرخید و اونارو لمس میکرد.ل/بهای لوهان رو مثل آبنبات های پرتقالی مورد علاقش توی بچگی هاش مکید و از طعم خوشش و از لذت ناله ی آرومی سرداد که تو دهن لوهان خفه شد.صدای بوق،اینبار مانع ادامه بو/سه شد و ماشین سهون بعد از چند دقیقه،بالاخره از جاش تکون خورد وبه سمت خونه لوهان رفت.لوهان بعداز بو/سیدن گونه سهون از ماشین پیاده شد و به سمت خونه راه افتاد .داخل شد وبه سمت آشپزخونه دوید .از پشت پنجره آشپزخونه برای سهون دست تکون داد و باعث شد سهون با خیال راحت از اونجا بره...خودش هم نمیدونست چرا مثل بچه های دبستانی رفتار کرده!به رفتار خودش خندید و به سمت اتاقش رفت.یه دوش آب گرم مطمئنا بهش کمک میکرد راحت تر بخوابه...
////////////////////////
به سمت شرکت رفت تا بتونه وسایلی روکه جا گذاشته بود،برداره.انقدر به خاطر حضورلوهان هیجان زده بود که لپ تاپ و برگه نقشه ها شو یادش رفته بود با خودش ببره.درو با اثر انگشتش باز کرد و داخل شد.به سمت میزش رفت و نقشه های به هم ریخته رو از روش جمع کرد و توی کیفش گذاشت..لپتاپش بیرحمانه بهش دستور میداد تا قبل از اینکه به خونه بره درباره محتویات ایمیل هاش اطلاع پیدا کنه.به سمت میزش رفت و پشت اون جا گرفت.اونو روشن کرد و وارد ایمیل هاش شد.ایمیل دیشب و دوشب پیشو باز کرد و شروع به خوندن کرد.ته دلش امیدوار بود،سختی های لوهان عزیزش تموم شده باشه...ولی همه چی همیشه باب میل ما پیش نمیره...نه؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18