I just love you..it's okay-ep18

ساخت وبلاگ

پس پدر مادرتون؟
با حالت بی تفاوتی گفت
-نترس..مامانم این دختره ی هر......
تعجب کردم..مگه دوست/د/خترش نیست؟متوجه تعجبم شد و ادامه داد.
-چیزه...میدونی..ما باهم زیاد شوخی داریم...ببخشید حواسم نبود.
سر تکون دادم و تا وقتی که ماشینو توی حیات یه باغ بزرگ نگه نداشته بود،حرفی نزدم.از ماشین پیاده شد و منم به تبعیت از اون پیاده شدم...
چشمم که به خونه تمام سنگ روبروم افتاد،خشک شدم...
-واو...
سهون به سمتم برگشت و دستمو گرفت وبه سمت خودش کشید و گفت
-از این به بعد اینجا خونه توهم هست...زودباش که هیونگم میخواد تورو ببینه.راستی،من وقتی تو شرکتم خیلی رفتارم خشک و غیر قابل تحمل میشه..ولی توخونه همیشه مثل یه بچه کوچولو میشم..
به سمتم برگشت و چشمک زد
-گفتم بدونی و تعجب نکنی...
لبخند آرومی به مراحل خوشبخت شدنم زدم و دنبالش راه افتادم..وارد خونه نشده بودیم که آقای اوه واقعا بچه شد..باهیجان اسم هیونگشو صدا میکرد و ازش میخواست پایین بیاد و منو ببینه.
-هیونگ....جونگی هیونگ عزیزم.....هیونگ..مهمون داریم...
پسر تقریبا همسن آقای اوه با سرعت از پله ها پایین اومد و گفت
-چه خبرته سهون کوچولو؟ترسوندیم؟او...آوردیش؟..اسمش لوهان بود نه؟
سهون کوچولو؟ویستا...اسم منو میدونه؟به خودم اومدم و لبخند روی ل/بهای حجیمش رو دیدم..ودستش که به سمتم دراز شده بود.
تعظیم کردم و گفتم
-سلام...لوهان هستم...
-منم جونگ اینم..همه کای صدام میکنن..
آقای اوه کتشو به یه دختر که حدس زدم خدمتکار باشه داد و گفت
-من جونگی هیونگ صداش میکنم..بامزه نیست؟خودم وقتی بچه بودیم ساختمش.
از همون خدمتکاره پرسید
-حموم اتاق مهمون آمادست؟
خدمتکار تعظیم کرد و جواب داد
-بله.همونطور که خواسته بودید همه چیز انجام شد.
آقای اوه لبخند زد و گفت
-خوبه...جونگی هیونگ.میشه به لوهان اتاقشو نشون بدی؟
اونی که آقای اوه جونگی هیونگ صداش میکرد،لبخند زد و به سمت پله هارفت...حدس زدم منم باید دنبالش برم و رفتم..از پله ها بالا رفتیم و به جایی رسیدیم که هر طرفش سه تا اتاق داشت...جونگی هیونگ نوبتی از سمت راست به اتاقا اشاره کرد و گفت
-اولیش اتاق سهونه..دومیش من و سومیش تو..اتاقای سمت چپ اولیش اتاق مهمونه دومیش کتابخونه و اتاق کار بابای سهونه و آخریش اتاق خواب مامان بابای سهونه..
سر تکون دادم و دنبالش وارد اتاقی شدم که گفته بود ماله منه..جونگی هیونگ ادامه داد
-اتاق خدمتکار پایینه و تو از الان مثل داداش منی..میتونی رومنم حساب کنی لوهان..گفتم که اتاقم دقیقا کنار اتاق توعه.
تعظیم کردم وگفتم
-ممنونم آقای کیم..
چهرش واضح توهم رفت
-خیلی وقته حتی بچه هام منو اینجوری صدا نمیکنن لوهان  کوچولو..
به من گفت لوهان کوچولو...مثل سهون کوچولو؟ ولی...بچه هاش..؟
-بچه هاتون؟
خنده آرومی کرد و گفت
-منظورم کارآموزامه.من طراح ومعلم ر/قصم..بابام صاحب یه کمپانی بزرگ سرگرمیه..از اینا که خواننده و بازیگر زیاد دارن.
-واو... رق/ص؟حتما باید خیلی خوب باشه...منم از بچگی خیلی رق/صیدنو....
به خودم اومدم و فهمیدم بیش از حد دارم حرف میزنم...ادامه دادم
-معذرت میخوام.. زیاد دارم پر حرفی می کنم.
جونگی هیونگ لبخند زد وگفت.
-نه..راستش..خیلی بامزه حرف میزنی...فکر کنم قبلا آدم پرحرفی بودی..مثل سهون..اونم یه بند و بدون استراحت حرف میزنه..البته اگه یخش آب بشه..با تو اینطوری نبوده؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
-نه..آقای اوه به نظر پرحرف نمیان..
جونگی هیونگ از روی تخت بلند شد و گفت
-یااا..آقای کیم؟آقای اوه؟تو برادراتو اینجوری صدا میزنی؟
با خجالت زمزمه کردم
-آخه خجالت میکشم...شمارو اینجوری...
به سمتم اومد و بغلم کرد..تعجب زده شدم..ازم دور شد و به صورتم نگاه کرد...
-وقتی سهون خجالتی بود،به بهانه های مختلف بغ/لش میکردم تا باهام راحت تر باشه.هر یک ساعت یه بار اینجوری بغ/لت میکنم که توهم یخت آب بشه..تحمل صدا زده شدن با فامیلیم رو ندارم...زود بیا پایین...
به سمت در رفت و بعد از بیرون رفتن درو بست و من هنوز به روبروم خیره شده بودم و یخ زده بودم.چقدرعجیب بود.سعی کردم فراموشش کنم.به سمت دری رفتم که به خاطر بیرون اومدن بخار ازش حدس میزدم حموم باشه.داخل شدم و چشم هام از خوشحالی برق زد.خیلی خوب بود.نه.عالی بود..واقعا تاحالا مثل شو ندیده بودم.یه وان سفید که از تمیزی برق میزد پر از آب و کف بود و ازش بخار بلند میشد.یه آینه قدی که بخار گرفته بود و روشویی سفید رنگ که دلت میخواست الکی توش پشت سر هم دستاتو بشوری.بیرون اومدم و لباسامو در آوردم و مرتب روی تختی که الان متعلق به من بود گذاشتم.کفش های مشکیمم کنار تختم گذاشتم و دمپایی های سفید رو پوشیدم و داخل حموم رفتم.یه حوله که معلوم بود برای من آماده شده روی حوله خشک کن بود و لباس/زی/ر نو مشکی رنگی کنارش قرار داشت.وارد وان شدم و ساعت رو از دست دادم.فکر کنم یک ساعت گذشته بود که تصمیم گرفتم بیرون برم.با حوله گرم خودمو خشک کردم و موهامو هم بعد از اون خشک کردم.لباس/زیرمو پوشیدم و حوله رو روی شونه هام انداختم و بیرون رفتم.خوشبختانه کسی نبود و منم با خیال راحت لباسایی که برام آماده شده بود،پوشیدم.یه آستین کوتاه یاسی رنگ با یه شلوار که پاچه هاش تنگ بودن و طوسی رنگ بود.خیلی راحت بودن.از خوشحالی داشتم بال در میاوردم که در اتاقم زده شد و بعد از اینکه گفتم بفرمایید،یه پسر سرشو داخل آورد..سوتی زد و با داد گفت
-سهــــــــــون...کشتمت...این جیگر کیه آوردیش خونت؟
به سمتم اومد و من از ترسم روی تخت نشستم.صورتشو نزدیکم آورد و گفت
-اسمت چیه خوشگله؟
زبونم قفل شده بود.وحشت کرده بودم.این پسره اینجا چی میخواست؟متوجه دستی شدم که اون پسرو عقب کشید.خدارو شکر...آقای اوه بود...
-هی...جونگهیون هیونگ...ترسونیدش...
اونی که اسمش جونگهیون بود گفت
-واسه چی یه پسر ترسو و مظلوم که زبونشو موش خورده برداشتی آوردی خونت آخه؟
جونگهیون منتظر جواب آقای اوه نشد و به سمت میز آینه سفید رنگ رفت...راستی یادم باشه از جونگی هیونگ بپرسم اتاقم چرا همه چیزش سفیده...متوجه شدم این پسره همون آرا/یشگر معروفه! آقای اوه گفت
-لوهان مثل داداشمه.چشماتو روش ببینم،مطمئن میشم که کارتو از دست بدی هیونگ...
با تعجب به صورت عصبانی آقای اوه خیره شده بودم...برای داداش من بودن زیادی جذاب بود....!دستم توسط کسی کشیده شد و من روی صندلی جلوی آینه نشونده شدنم!قیچیشو تو دستش چرخوند و به آقای اوه گفت
-خیلی خب بابا...غیرتی نشوواسه من...چه خبر از میلا خانومت؟
-هیچی بابا...با مامانم قرار گذاشتن تولدشو تو خونه ما بگیرن.خودت میدونی چقدر دلم میخواد اون قیافه نحسشو دیگه جلو چشمام نبینم.
قیافه نحس؟منظورش دوست /دخت/رش نیست که؟با تشکر از آرای/شگر عزیز جوابو گرفتم
-چرا آخه توعه عقل کل داشتی دوست/دخ/تر انتخاب میکردی با من مشورت نکردی؟
آقای اوه پوزخند زد و گفت
-آره..حتما  باید با هیونگی مثل تو مشورت میکردماونجوری که کلا از دنیام زده میشدم!
جونگهیون دیگه حرف نزد و مشغول خوند یه آهنگ مسخره شد...از قیافه آقای اوه میتونستم بگم که این آهنگو همیشه میخونه...در اتاق بدون هشدار قبلی باز شد و جونگی هیونگ داخل شد.به سمت من اومد و من همچنان با تعجب نگاهش میکردم که آروم لپمو کشید و گفت
-سهونا..این خیلی بامزس...من خیلی دوستش دارم..باورت میشه بهت میگه آقای اوه؟تازه منو آقای کیم صدا میکنه..
جونگهیون پقی زد زیر خنده و ازم پرسید..
-منو چی صدا میکنی؟من فامیلیمو بهت نگفتم....هههه....
با قیافه پوکر نگاهش کردم و گفتم
-آقای آرای/شگر...!
آقای اوه و جونگی هیونگ زدن زیر خنده و باعث شدن منم به چهره مسخره جونگهیون لبخند بزنم...فکر کنم خیلی حرص خورد که دیگه تا آخرش حرف نزد...بعد از اینکه کارش تموم شد،موهامو سشوار زد و توی پیشونیم ریخت...بعد منو به سمت آقای اوه برگردوند...جونگی هیونگ گفت
-واو..سهونا..خیلی کیوته....!
آقای اوه حرفی نمیزد فقط با یه لبخند مهربون بهم خیره شده بود...با صدای سرفه ی آرای/شگر به خودم اومدم وبهش نگاه کردم.
-اهم...خب تموم شد..اینم از شاهکار من...من دیگه میرم سهون...توهم بهتره این بچه رو ببری یه چیزی بدی بخوره...صدای شکمش از صدای آهنگ خوندن من بلند تر بود.!
وای..بیشتر از این نمیتونستم خجالت زده بشم.سرمو پایین انداختم و بی اختیار بغض کردم...جونگی هیونگ به سمت من اومد و بلندم کرد.با لبخند بهم گفت
-فکر نکنم صداش از شکم من بلند تر باشه.تازه من صبحونه خوردم و انقدر گشنمه..فکر نمیکنم لولو کوچولومون صبح چیزی خورده باشه..
از لقبی که بهم داده بود ناراحت نشدم..بامزه بود و دوستش داشتم..آقای اوه زودتر با جونگهیون پایین رفت و منو هیونگو تنها گذاشت...بیمقدمه پرسیدم.
-میشه شمارو هیونگ صدا کنم؟
جونگی هیونگ نگاهشو بهم دوخت..
-اگه دوست داری میتونی جونگی هیونگ صدام کنی..مثل سهون...
لبخندی از روی خوشحالی زدم و سرمو بالا پایین کردم..خندید و منو به سمت در هل داد....از پله ها پایین رفتیم و با راهنمایی جونگی هیونگ روی یکی از صندلی هایی که گفته بود نشستم.آقای اوه هم اومد و گفت
-این جونگهیون هیونگ همیشه  منو عصبی میکنه..هوف..
-سهونا...لولو بهم گفت میخواد منو جونگی هیونگ صدا کنه....
آقای اوه با تعجب سرشو بلند کرد و بهم خیره شد....
-چی؟
AUT POV
سهون سرشو بلند کرد وبه صورت بانمک لوهان خیره شد و گفت
-چی؟
جونگین تعجب نکرد..میدونست که سهون دوست نداره کس دیگه ای هیونگاشو با اسمایی که اون روشون گذاشته صدا کنه.فقط میخواست ببینه سهون چقدر میتونه با قبل فرق داشته باشه....و وقتی سهون لبخند زد،تعجب نکرد..
-پس..منو چی صدا میکنی؟بزار فکر کنم....
جونگین پیش دستی کرد و گفت
-آقای اوه کوچولو چطوره؟یا آقای اوه نی نی!
حرف جونگین باعث شد لوهان نتونه خودش کنترل و اونا برای اولین بار خنده ی لوهان رو دیدن...اون لحظه فقط جونگین می فهمید سهون چقدر دلش میخواد لوهان رو تو آغ/وشش بگیره و قلقلکش بده تا همینطوری بی وقفه بخنده...
لوهان با فهمیدن نگاه های خیره اون دو روی خودش ساکت شد و سرشو پایین انداخت..حالا نوبت خنده های پر سروصدای جونگین و سهون بود..سهون بعد از خندیدنی که خیلی وقت بود،واقعا کسی ندیده بودش گفت..
-فکر کنم باید برای لولو کلاسای چگونه خجالت نکشیم بزارم..
لوهان از اینکه سهون اسمشو به طور مخفف گفته بود،خوشحال شد...
-میتونم هیونگ صداتونکنم؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 161 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18