The sweetest mistake.ep10

ساخت وبلاگ

به صفحه لپ تاپ چشم دوخت...نمیدونست کار درستیه که ایمیلشو باز کنه یانه....هنوز تصمیم نگرفته بود که ایمیل دوم اومد و چند خط اول اون نشون داده شد...آروم شروع به خوندن کرد
"آقای اوه من براتون چند صفحه دیگه رو ترجمه کردم.شما دیشب...."
-لوهان....اونجا چیکار میکنی؟
صدای سهون باعث شد لوهان هیسی از روی ترس بکشه و از پشت میز بلند شه..
-من... ن....فق..فقط حوصلم....
سهون به طرفش رفت و به لپ تاپ نگاهی انداخت...خدارو شکر کرد که ایمیل انقدر متن داشته که فقط قسمت اولش نشون داده شده بود...خودشو یه بیخیالی زد و صفحه هایی رو که لوهان کنار زده بود تا خراب نشن دوباره باز کرد .
-هوف....فکر کردم نامه ها ونقشه هام پرید...
به سمت لوهان برگشت  و به چهره پشیمون و ترسیدش لبخند زد...به سمتش رفت و بغلش کرد
-هی...من فقط ترسیدم که نقشه هام خراب بشن.وگرنه هر چی من دارم برای توعه...لو...خواهش میکنم بغض نکن که دلم میگیره.ببخشید دیگه.
لوهان خوشش میومد از اینکه یکی باشه...دعواش کنه و بعد بغ/لش کنه و موهاشو بب/و/سه....بهش بگه هر چی داره برای اونه و نباید نگران باشه... و بهش اطمینان بده که هیچی مهمتر از اون نیست...لوهان عاشق حس غریب دوست داشته شدن بود...لبخند زد و گفت
-معذرت میخوام بی اجازه رفتم سرش...فقط حوصله م سر رفته بود.
سهون لبخند زد و گفت
-مهم نیست عشقم...گفتم که همه چیز من ماله توعه. بریم ناهار..من حسابی گرسنمه.
سهون کت و سویچشو برداشت و گونه لوهان رو نرم بو/س/ید و انگشتاشو بین انگشت های لوهان قفل کرد و اونو دنبال خودش کشید.لوهان با تعجب به سویچ نگاه کرد و آسانسوری که به سمت پارکینگ میرفت
-مگه همینجا ناهار نمیدن؟
-چرا..ولی برای من و عشقم...به نظرت اولین ناهار دو نفره چطوری باید باشه؟
لوهان ریز خندید و گفت
-شبیه پسرای 20 ساله رفتار میکنی سهون...اصلا تاحالا دقت کردی من باهات رسمی ومودبانه حرف نزدم؟
سهون لبخند زد و بدون توجه به دوربین توی آسانسور،بو/سه آرومی روی ل/بهای لوهان کاشت
-وقتی یه دوست/پ/سر کوچولو دارم،باید جوونتر رفتار کنم دیگه...واینکه اگه میخواستی رسمی حرف بزنی هم من خوشم نمیومد...توعشق منی..چه اهمیتی داره رسمی حرف بزنی یا نه...
به سمت ماشین رفتن و خودشون رو برای یه دیت عاشقانه تو خیابونای گانگنام آماده کردن...
//////////////////////////////
-جواب نمیده؟
موهای قهوه ای رنگشو پشت گوشاش قرار داد و چمدونشو تحویل گرفت و گوشی به دست جواب داد
-نه...همش تماسو رد میکنه.
-شاید شمارتو نداره...اگه نشناسه جواب نمیده...
-نمیدونم...شاید..به نظرت امشب بریم خونش؟البته من میگم امشبو هتل بمونیم...فردا شام بریم خونش.چطوره مامان؟
-خوبه.همین کارو میکنیم.فقط زودتر بریم که دارم از گرسنگی تلف میشم رزی..
///////////////////////////////
-تموم شد...بفرمایین...
لوهان لبخند زد و از جاش بلند شد.تشکر کرد و بیرون رفت...با چهره تو هم سهون روبرو شد که اصلا حواسش به لوهان نبودو به صفحه موبایلش خیره شده بود.لبخند زد...چرا؟خب...شاید باید از قلبش میپرسیدی..خودش هنوز هم دلیلش رو نمیدونست.لبخند روی صورتشو پاک کرد و به سمت سهون رفت.
-اهم...اهم...
سهون قبل از بالا آوردن سرش،ل/ب هاشو با لبخند شیرینی پوشوند و ازجاش بلند شد.به صورت لوهان خیره شد...چقدر با اون موهای کوتاه قهوه ای روشن، معصوم تر و بامزه تر شده بود..


سهون یادش رفته بود چطور میتونه حرف بزنه...فقط یه جمله تو سرش میچرخید..
"مطمئنم یه فرشته تو زندگیم پا گذاشته..."
-لو...لوهان...
لوهان مضطرب شد..اون قبل از اومدنش خودشو تو آیینه دیده بود و زیادم بد نشده وبود...
-خیلی بده؟
سهون خندش گرفته بود....
-چی داری میگی؟ عالی شدی لوهان. واو...تا حالا یه پسرانقدر منو به وجد نیاورده بود.....تو...واقعا زیبایی....
لوهان از خجالت سرشو پایین انداخت و با کناره های لباسش بازی کرد.چی میتونست بگه تو این موقعیت؟حتی خودش هم تعجب میکرد که چرا پیش سهون رامه و نمیخواد اذیت کنه. تو حال خودش بود که دست سهون رو روی شونه هاش احساس کرد.سرشو آروم بلند کرد و به سهون خیره شد که خودشو کوتاه کرده بود تا بتونه مستقیم تو صورت لوهان نگاه کنه..
-نبینم دیگه خجالت بکشیا...تو عشق منی... دلم نمیخواد به خاطر زیباییت ،اینجوری سرتو پایین بندازی...توخوشگلی...حالا این مشکلش چیه؟سرتو بالا بگیر.مثل خودت..مثل یه مرد...
لوهان لبخند زد...تازگی ها با هر کار سهون لبخند میزد...چی شده بود؟ دست سهون دور شونه هاش حلقه شد...
-بریم که میخوام ببرمت یه جایی..
لوهان کنجکاو شد.
-کجا میریم؟
- یه جای خوب...
////////////////////////////////
قاب عکس رو روی میز اتاقش تو هتل گذاشت...چقدر دلش میخواست زودتر ببینتش.دلش خیلی تنگ شده بود...
-رزی..؟
به سمت مادرش برگشت
-بله مامان..باهام کاری داشتی؟
-نه عزیزکم...فقط...انقدر به اون عکس خیره نشو..فردا خودشو میبینی..
پوزخندی روی ل/بهاش نشست..
-اون حتی شماره منو نداره...
دستش توسط دست های گرم مادرش پوشیده شد.
-تقصیر تو نبود..تقصیر خودش بود رزی..شما هنوزم جوونین و میتونین بازم به هم فرصت بدین..
قطره اشک سمجی راهشو به گونه های سرخ رزی باز کرد.
-مامان...من هنوزم اون عوضی رو دوست دارم....
خودشو تو آغوش مادرش پرت کرد و ادامه داد
-من میخواستم به خودمون فرصت بدم...اون نذاشت..اون منو ول کرد....من تنهایی چطوری میتونستم....چطوری...
اتاق پر بود از صدای گریه و هق هق و بعد از چند دقیقه....پر از پوچی....
////////////////////////////
-سه......ه...و...ن.....دیدی...؟دیدی درست شد..؟
سهون با لذت به چهره شاد لوهان خیره شده بود که با صدف های کنار ساحل، بالاخره اسم سهون رو نوشته بود.از جاش بلند شد و به سمت آب دوید....با جزر و مد آب ،بازی میکرد و همراه با اون عقب جلو میرفت... وسهون  با نگاه مهربون و پر از عشقش به لوهان نگاه میکرد که چطور مثل یه بچه میدوید و با دریا بازی میکرد...وقتی فهمید لوهان منتظر اینه که موج به طرفش بیاد،کتشو در آورد. ساعتشو از دستش باز کرد وآروم به سمت لو رفت...پشت سرش ایستاد و وقتی احساس کرد لوهان میخواد عقب بکشه،اونو روی دستش بلند کرد و تو آب دوید..لوهان از اینهمه هیجان یهویی تپش قلب گرفته بود وتوی آب می خندید و جیغ میزد...سهون لوهان رو روی سطح آب نگه داشته بود و اجازه نمیداد حتی پاهاش شن های گرم زیر آب رو حس کنن...دستاشو آروم از دور گردن سهون باز کرد و خودشو عقب کشید..طولی نکشید که پاهاش شن های نرم رو حس کردن..از لذت پر شده بود و میخواست از خوشحالی گریه کنه..چقدر از سهون ممنون بود که اونو به دریا آورده...توی آب چرخی زد و دور خودش چرخید..وقتی به صورت خوشحال سهون نگاه کرد،بازم حس کرد دوستش داره...به سمت سهون رفت و دستاشو دور شونه های پهن سهون حلقه کرد...
-ممنون...
-برای؟
-آوردیم اینجا...راستش تا حالا دریا نرفته بودم...
سهون لبخند زد...اونو محکم به خودش چسبوند وموهای قهوه ای رنگ و نمدارشو بوسید..
-دوستت دارم لوهان...دوستت دارم...
سهون دوباره بدون توجه به اعتراض لوهان، اونو تو بغلش گرفت و به سمت ساحل راه افتاد...لوهان رو روی شن های ساحل خوابوند و خودش مشغول جمع کردن صدف شد..لوهان بدون اینکه از جاش تکون بخوره به کارهای عجیب سهون نگاه میکرد...بالاخره وقتی دستاش جایی برای صدف بیشتر نداشتن،اونارو با نظم دور لوهان چید..انگار میخواست به همه بفهمونه یه فرشته داره.بعد از تموم شدن دور چینی و محاصره لوهان توسط صدف هاش ،دستاشو تکوند و روی لوهان خیمه زد..لبخند زد و سرشو پایین برد پیشونی لوهان رو گرم بو/س/ید و دوباره از بالا بهش خیره شد...
-هر دقیقه،به اندازه یه سانت پایین میاد..
لوهان تعجب زد پرسید...
-چی پایین میاد؟
سهون جایی پایین تر نسب به قبل رو بو/س/ید وگفت
-این...
لوهان لبخند زد و گفت
-نمیشه هر دقیقه رو.....بکنی هر ثانیه؟
سهون خوشحال بود از اینکه لوهان بی پرده حرفاشو میزنه...این لوهان رو بیشتر دوست داشت...لوهان شیطون واقعی...لوهان دست هاشو دور گردن سهون قفل کرد و آروم اونو به سمت خودش کشید.....وقتی فقط یه انگشت یا هم فاصله داشتن،لوهان خیره به ل/بهای وسوسه انگیر سهون گفت
-سهون....
-هوم؟
-فکر کنم...من ...منم دوست دارم.
سهون لبخند زد و آروم صورت لوهان رو بو/سید...
-من عاشقتم کوچولو من...
لوهان لبخند زد و ل/بهای سهون رو توی دهنش کشید...بالاخره گفته بود...گفته بود دوستش داره...واقعا دوستش داره...دست های سهون دورش حلقه شدن وباعث شدن لوهان از آغوش گرم شن های کناره ساحل دور بشه.ل/بهای لوهان رو بین ل/بهاش میکشید و میبو/سید..خبری از گزش و زبون های کنجکاوشون نبود...فقط عشق بود....وعشق...چه واژه قشنگی....

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18