I just love you..it's okay-ep17

ساخت وبلاگ

تقریبا بیست دقیقه بود که رفته بود و من از شک بزرگی که بهم وارد شده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم..صدای سرفه شنیدم وتازه انگار جون گرفته بودم..از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم...نگاهشو روم چرخوند و بی تفاوت گفت
-امروز.....اوف...امروز منشیم میاد و تورو میاره شرکتم...باید وسایلتو جمع کنی و آماده بشی...من پول این مردیکه رو بهش میدم و تو آزادی....
سریع خم شدم و چندبار تعظیم کردم...خدایا فرشته هات این شکلین؟
با دستاش متوقفم کرد و گفت
-خب...داری میای شرکت،باید...باید لباسای مناسب بپوشی و....
سرمو انداختم پایین...راست میگفت..الان هیچ فرقی با بقیه هر/ز/ه های بار نداشتم..دوباره ادامه داد...
-منظورم اینه که شرکت برای خودش استایل مخصوص داره و برای اینکه به پدرم معرفیت کنم...
سریع پرسیدم
-چرا باید مثل کارکنای شرکت شما لباس بپوشم؟
دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت
-نه...منظورم این نبود که جزو کارکنای اونجایی..ولی میخوام به دوستام به عنوان منشی شخصیم یا همون مشاورم معرفیت کنم...منشی خودم امسال بازنشست میشه..تو باید تا قبل از اون کار یاد بگیری...
اگز قبلا بال درآورده بودم..الان با هواپیما شخصیم داشتم پرواز می کردم..به خودم اومدم ودیدم به سمت در رفت..مچ دست چپشو بین انگشتام گرفتم و بغضم شکست...با گریه سعی کردم حرف بزنم
-من...واقعا میتونم...تو شرکتتون کارکنم؟...من...میشم...منشیتون...؟ واقعا...من.....ممنونم...فقط نمیدونم....حتی اگر بگین بشم مستخدم هم انجامش میدم...میشه...فقط بگین خواب نمیبینم؟
لبخند زد و دستامو از دور مچش باز کرد و گفت
-لباساتو عوض کن و آماده باش...به محض اینکه برسم شرکت منشیم میاد...وقتی اومد بهش زنگ میزنم تا برای اطمینانت صدامو بشنوی و اونموقع به منشیم اعتماد میکنی...ممکنه این مردک عوضی بخواد نزاره ولی نگران نباش...من حواسم از همشون جمع تره...تو فقط به آقای دو اعتماد میکنی فهمیدی؟
دوباره تعظیم کردم و اون...رفته بود....!
//////
بعد از نیم ساعت که به فکر کردن درباره دیشب و صبح خارق العادم گذشت،به اتاق خودم رفتم.هم اتاقیام به جز یکیشون نبودن.تعجبی هم نداشت.دیشب یکشنبه شب بود و خیلی ها پارتنر میخواستن.لباسامو با بهترین لباسایی که داشتم عوض کردم وموهامو شونه زدم. هم اتاقیم جیمی،نزدیکم شد و گفت.
-هی..لو...میبینم که رفتنی شدی.
بهش اهمیت ندادم و مشغول جمع کردن همون چند دست لباس و وسایل قدیمیم شدم.
-چرا انقدر کم حرفی؟باورکن تا نینا بهم نگفت باهاش حرف زدی فکر میکردم لالی.
بازم ساکت موندم.به تختم تکه داد و گفت
-شنیدم طرف خیلی خرپوله.خوش به حالت که فقط یه شب زیر بودی و از این به بعدم فقط با یه نفری...تازه از این خرپولایی که هرچی بگی همون میشه و میشی سوگلی....از این آدما که اکه بخوانت تمومه...حتی شنیدم که جیا دانشگاهم میره...اونم پارتنرش پولدار بود..خرشانسا...
از حرفایی که میزد کم و بیش سر در میاوردم..نمیدونست که آقای اوه منو واسه خدمتکاری و منشی شدن میخواد...وای خدا بالاخره منوهم دیدی؟هنوزم باورم نمیشه...ولی...اگه مسخرم کرده باشه و نیاد؟
-هی...لوهان..میگم...پسره خوشتیپ بود؟
به صورت نگران جیمی خیره شدم و گفتم..
-کریس نبود...نترس...
میتونم قسم بخورم که چشماش اگه پلک نداشتن،الان از روی زمین بهم زل میزدن...
-تو...چطوری فهمیدی؟
من آدم کم حرفی بودم.اما کم حافظه نه.یه پسری همیشه میومد اینجا که اسمش کریس بود و همیشه جیمی رو میخواست..اما هیچوقت نمیفهمم که چرا اونو مثل جیا یامن از اینجا بیرون نمی بره...مثل من؟یعنی واقعا من دارم آزاد میشم؟
-هی..لو..پرسیدم از کجا فهمیدی...؟
به سمتش برگشتم و گفتم.
-امیدوارم تو هم آزاد بشی جیمی...کریس اگه تورو از دست بده پشیمون میشه.
از اتاق بیرون اومدم و جیمی تعجب زده رو تنها گذاشتم...چهل دقیقه جلوی در اصلی بارمعطل بودم.کم کم داشت باورم میشد همش سرکاری بوده.داشتم کلافه میشدم.با ناخنم ،کناره های ناخنای دیگمو میکندم...نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..به محض جدا شدن نگاهم از دستم، با مرد میانسال خوشپوشی مواجه شدم که به من خیره شده بود وباعث شد تمام وجودمو شادی پر کنه...مطمئن بودم خودشه...از روی صندلی بلند شدم و ایستادم.جلو اومد و تعظیم کرد..خدای من..!تعظیم به من؟
-دو هستم...ارباب جوان؟شما باید لو.هان باشید..آقای اوه مایلن که شمارو تو شرکتشون ملاقات کنن...
تا حالا کسی انقدر مودبانه باهام حرف نزده بود..خداجون چقدر باید ازت تشکر کنم تا دیگه راحت بشم؟ارباب جوان...من؟
دستپاچه گفتم...
-شما اومدین...من...منو ببرین...؟آخه "اون" گفت بهم زنگ...میزنه...
آقای دو گفت
-بله..همین که پول رو پرداخت کنم...میتونین با ایشون حرف بزنین..
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد
-تقریبا تا یک ساعت دیگه می تونین ملاقاتشون کنین
پول؟یعنی به خاطر من قراره چقدر پول بده؟تو فکر بودم که دیدم مشاور به سمت اتاق رئیس رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد...درحالی که با موبایلش حرف میزد، به سمتم میومد.بعد از چند جمله موبایلو به سمت من گرفت.
باتردید موبایلو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم...حرف نزدم تا مطمئن بشم خودشه..
-لوهان؟
حرف نزدم..اینبار از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم.
-هی...چرا حرف نمیزنی؟بازم میترسی؟چیز دیگه ای برای ترس نیست...
آروم ولی با هیجان گفتم
-نمیترسم...خیلی خوشحالم..ممنونم آقای اوه...
آقای اوه نفس عمیقی کشید و گفت
- آقای دو آدم قابل اعتمادیه و یه پسر تقریبا هم سن توداره...نگران هیچی نباش..یک ساعت دیگه میبینمت...
تماسو قطع کرد و منم موبایل رو به آقای دو دادم.آقای دو از غفلتم استفاده کرد و کیفمو از روی زمین برداشت وبه در ورودی اشاره کرد.
-ارباب جوان...از اینطرف لطفا...
خجالت کشیدم...وای..ارباب جوان؟خدایا چه کار خوبی انجام دادم که این جوری دارم تو عسل فرو میرم؟آروم جواب محبت آقای دو رو دادم
- لطفا اینطوری باهام حرف نزنین..باعث میشه راحت نباشم...
حرفی نزد..به سمت ماشین راه افتاد..تا حالا اون ماشینو فقط تو تلویزیون دیده بودم...فوق العاده بود..واقعا نمیتونستم لبخندمو جمع کنم...
مشاور در ماشین رو باز کرد و بعد از سوارشدن با خجالتم اونو بست.پشت فرمون نشست و گفت
-آقای اوه گفتن شمارو به فروشگاهی که خودشون میرن،ببرم...بعد از اون حدودا چهل دقیقه بعد،به شرکت میرسیم...
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم...ماشین راه افتاد و من تولذت حرکتش غرق شدم...کاش سانی و مینا اینجا بودن..اوناهم حتما عاشقش میشدن..به فروشگاهی رسیدیم که واقعا میشد فقط با دو دست ازلباساش،خواهرامو به مدرسه بفرستم.
آقای دو برام لباس انتخاب کرد و آخرش نزاشت کت شلوار مشکی توی تنمو عوض کنم و گفت که باید همونو بپوشم و برم شرکت..وای شرکت..؟ جلوی آینه به خودم خیره شدم...واقعا خوب شده بودم..حالا به جز موهام ظاهر کاملا مردونه ای داشتم. به سمت آقای دو که بالبخند مهربونی بهم خیره بود رفتم و بعد از چند لحظه حرف نزدن و من من کردن گفتم
-میشه....میشه بریم آرای/شگاه؟
لبخندش تغییری نکرد و گفت
-اوه...من باید با آقای اوه صحبت کنم..ایشون ممکنه برنامشون به هم بریزه..چند لحظه...
آقای دوبه سمت مخالف رفت و منو با یه عروسک قرمز سفید تنها گذاشت..اون موقعا که مادرم نمرده بود و پدرم هنوز معتاد نبود ،عاشق تیم فوتبال منچستر یونایتد بودم و اونا لباس تیمشون قرمز بود...به خاطر همین عاشق قرمز بودم و هنوزم هستم..لباس تن مانکن روبروم دلبری میکرد و من فقط میتونستم نگاهش کنم...داشتم خودمو توش تصور میکردم که مشاور به سمتم اومد.وقتی کاملا بهم رسید،با نگاه سوالی بهش خیره شدم.
-چی گفتن؟
-گفتن الان نمیشه...خودشون برنامشو ریختن...ارباب جوان..از اینطرف لطفا....
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم.حتما آقای اوه فکر همه چیزو کرده بود.آقای دو دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت بیرون مجتمع برد.من تو ماشین نشستم و خودش برگشت و با دست پر به سمتم اومد..وسایلی که خریده بودیم رو توی صندوق عقب گذاشت و به سمت شرکت راه افتاد...بعد از تقریبا نیم ساعت رفتیم توی زیر زمین تاریک که پارکینگ یه برج خیلی بزرگ بود.آقای دو در سمت منو باز کرد و گفت
-ارباب جوان رسیدیم..
پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتیم..یکم ترسیده بودم اما خودمو خونسرد نشون میدادم.طبقه دوازدهم آسانسور وایستاد و ما ازش بیرون اومدیم...آقای دو به منشی خانومی که اونجا بود و سنش خیلی هم زیاد نبود گفت که به آقای اوه خبر بده ما اومدیم ...بعد از تلفنی که منشی زد و من فهمیدم با آقای اوه حرف میزنه منو داخل فرستاد...
وارد اتاق شدم.مرتب پشت میز نشسته بود و در حال امضا کردن چیزی بود..وقتی وارد شدم سرشو. بلند کرد و بهم خیره شد...از پشت میز بلند شد و با لبخند مهربونی به سمتم اومد.
-منتظرت بودم...
سریع تعظیم کردم و گفتم
-ممنونم که کمکم کردید آقای اوه.برای همیشه منو به خودتون مدیون کردید...
لبخند زدو به سمت میزش برگشت.کیف وفکر کنم موبایلمش رو برداشت و به سمت در رفت وادامه داد
-خب...کارما اینجا تموم شده...از این طرف...
راه دستشو گرفتم و به در رسیدم.سرمو تکون دادم وراه افتادم.بعد از آقای اوه بیرون رفتم و بعد از اینکه آقای اوه چند جمله با منشیش حرف زد،به سمت آسانسور  رفتیم..واقعا دلیل اینکه به شرکت اومده بودمو نمیفهمیدم.ولی خب هر کار این مرد یه دلیلی داره!سرم پایین بود.داشتم به این فکرمیکردم که چطوری موضوع موهامو پیش بکشم که آخرش صداش کردم..
-آقای اوه؟
تو فکر بود...به سمتم برگشت و گفت
-سهون...اسمم سهونه...
دستامو آوردم بالا و جلوش تند تند تکون دادم...
-نه نه..من چطور میتونم شمارو اینطوری صدا کنم؟
همونطور که به سمت در ماشین میرفتیم پرسید..
-پس چطوری میخوای صدام کنی؟چندروزدیگه پدرم از سفربرمیگرده و مطمئنا تو بامن راحت تری تا اون...به پدرم بگوآقای اوه.هوم؟
به فکرم رسید
-آقای دو ارباب جوان صداتون میکنن؟
-نه معمولا آقای اوه...
-خب...پس منم همینو میگم..
دوباره سرمو پایین انداختم.در ماشینو برام باز کرد و من رنگ سیب قرمزو به خودم گرفتم.نشستم و سرمو تا حد شکستن گردنم پایین آوردم..پشت چراق قرمز دوباره گفتم
-آقای اوه..؟
به سمتم برگشت...و پرسشی نگاهم کرد...دست پاچه شدم و آروم گفتم
-میشه...بریم آرای/شگاه؟از این ظاهرم خسته شدم...
با نگاهی که بیشتر معنی "به من چه؟" رو میداد گفت
-چرا؟مگه مدل موهای خودت اینجوری نیست؟
ناراحت نشدم... شاید فقط یکم شدم ..ولی مهم نبود..اون منو نجات داده بود..
-نه...خب..به خاطر اینه که یک ماه تو بار م/ش/روب سرو میکردم واون رئیس عوضیم...(صداش آروم شد)میگفت بهم اینطوری بیشتر میاد.
ماشین رو حرکت داد و گفت
-آرای/شگر خودم میاد خونه..نگران نباش..راستی..دیروز مادر پدرم از کره رفتن و احتمالا سه روز دیگه برمیگردن.البته هیونگم خونست و حوصلمون سر نمیره..اون خیلی مهربونه..مطمئنم ازش خوشت میاد..
آروم پرسیدم
-تولد...کیه؟
میخواستم خودموآماده کنم...فکر میکردم از لحظه ورودم باید کار کنم ولی انگار وقت داشتم..
-اوم...شنبه شب.یعنی سه روز دیگه..
ذهنم جرقه زد...
-پس پدر مادرتون؟
با حالت بی تفاوتی گفت
-نترس..مامانم این دختره ی هر......
تعجب کردم..مگه دوست/د/خترش نیست؟متوجه تعجبم شد و ادامه داد.
-چیزه...میدونی..ما باهم زیاد شوخی داریم...ببخشید حواسم نبود.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 191 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18