The sweetest mistake.ep9

ساخت وبلاگ

بعد از اینکه لوهان آروم شد، ماشین حرکت کرد و بعد بیست دقیقه تو پارکینگ شرکت پارک شد.سهون ماشین رو دور زد و دست لوهان رو که سعی داشت از ماشین بیرون بیاد، بین دستش قفل کرد وجواب نگاه متعجب لوهان رواینطوری داد..
-ماله خودمه...هر وقت بخوام میگیرمش...مشکلیه؟
درسته که سعی داشت مهربونتر از قبل باشه و باعث بشه لوهان صبح امروز رو فراموش کنه،ولی هر لحظه به این پی میبرد که اصلا استعداد شوخی نداره...و وقتی اون لبخند گرم روی ل/ب های صورتی عشقش نقش بست،میتونست بگه روی ابرها در حال لِی لِی کردنه! به سمت آسانسور راه افتاد و لوهان رو به دنبال خودش کشید...وارد آسانسور که شدن،بالاخره لوهان زبون باز کرد.
-میخوای بگی کیو دنبال خودت آوردی شرکت؟اونم با این موهای بنفش..!
سهون به چشمای لو خیره شد.هنوزم اگه دقت می کردی،قرمز بودن و میتونستی رد اشکو روی پوست مهتابیش تشخیص بدی.صدای قشنگش از بس تو ماشین داد زده بود،خشدار شده بود و قلب سهون رو میفشرد.لبخند کمرنگی رو روی ل/بهاش کشیدو دست لوهان رو بیشتر فشرد. اونو از پشت بغل کردو گفت
-عشقم...اکسیژنم...معجزه زندگیم....کسی که باعث شد بعد از 27سال،عاشق بشم...کسی که بهم فهموند مردونگی به قد بلند و شونه پهن نیست...کسی که بهم یاد داد با یه نگاه عاشق شم....(صداشو پایین آورد)هنوزم نمی فهمم چطوری تو این مدت کم منو انقدر به خودت وابسطه کردی...انقدر که نفسم بهت بنده...
اگه سهون اون لحظه به چشمای لوهان نگاه میکرد،مطمئنا به خودش افتخار میکرد....چشم هاش برق میزدن..انقدر که مبهوتت کنن.. لوهان با چشمهاش میخندید...صدای آهنگ توی آسانسور قطع شد و لوهان خودشو از سهون فاصله داد...اون میدونست اگه بقیه بفهمن برای سهون خیلی بد میشه..مخصوصا که پدرش تازه مرده والان کل هیئت مدیره منتظرن سهون کله پا بشه و اونا شرکتو بالا بکشن...سهون اما به هیچی اهمیت نمیداد..همونطور که دست لوهان رو توی دستش داشت،به سمت اتاقش میرفت و هر کی سر راه میدید،بدون توجه به خم و راست شدن اونا، معرفیشون میکرد..
-این ماریاست...تدارکات جلسه رو میچینه.معمولاهمه برنامه جلسات دستشه.اومممم....اون منشی آقای چو،جونهو عه...آقای چو مسئولیت تبلیغات رو به عهده داره...اونیکی هم یونگ دوعه....اون بیشتر به عنوان حسابدار شناخته میشه...البته سر به هواتر از این حرفاست و با ووهیون تقریبا کامل میشه.
به دفتر سهون رسیدن و وارد شدن..بلافاصله خانم تقریبا سی ساله ای که پشت میز بزرگ قهوه ای رنگ نشسته بود، از سر جاش پرید.
-سلام آقای اوه...روز بخیر..
-ممنون خانم لیم..
رو به لوهان ادامه داد
-خانم لیم منشی شخصیمه و کارشو واقعا خوب بلده.
لوهان سر خم کرد
-روز بخیر خانم لیم...لو هان هستم..
قبل از اینکه خانم لیم جوابی برای لوهان در نظر بگیره ،سهون اونو به داخل اتاق برده بود.
-خب...اینجاهم اتاق من....
لوهان رو جلوتر هل دادواز پشت ب/غ/لش کرد و درو با پاش بست.
-چطوره؟
لوهان تو اتاق چشم چرخوند و لبخند زد..کاملا شبیه شخصیت سهون بود...همه چی در تضاد هم..... سیاه و سفید..درست مثل سهون......سرد وخشک...در عین حال گرم و انعطاف پذیر...مهربون و قوی... و مخالفش گزنده و شکننده...
-میدونی اونقدری که به این اتاق نگاه کردی ،تا حالا به منم نگاه نکرده بودی...
لوهان زیر خندید و به سمت سهون برگشت
-هیچی نشده حسودی میکنی آقای رئیس؟
سهون نمیتونست جلوی کشیده شدن ل/بهاشو بگیره...
-معلومه که حسودی میکنم....من حتی به هواهم حسودی میکنم که به جای ل/بهام میره بین ل/بهات...من به یقه پیراهنت حسودی میکنم که به جای من می/ب/وستت...من به دستبند توی دستت حسودی میکنم که مچ هاتو تو دستش گرفته......به همه کسایی که تا حالا فرصت دیدن تورو تو زمین بسکتبال داشتن...به همه دوستات....من به همه چی حسودی میکنم لوهان....به همه چیز...
حس قشنگی بود....حس دوست داشته شدن....اینکه بدونی یکی منتظره تا نگاهش کنی...یکی دوست داره....یکی به خاطرت شباشو صبح میکنه.... خیلی قشنگ...انقدر که به لوهان فرصت فکر کردن نداد.....اون خیلی وقت بود دور انداخته شده بود.....دستاشو دور گردن سهون محکم کرد و ل/بهاشو به ل/بهای خندون سهون کوبید...دلش میخواست سهون حسش کنه...دلش میخواست سهون بفهمه که دیگه حتی اگه بخوادم نمیتونه ازش جداشه...میخواست بهش بفهمونه...شاید...شاید دوستش داره...
ل/بهاشوآروم تکون میداد و اجازه میداد طعم اون آلبالوهای سرخ زیر زبونش پخش بشه...همون حس بستنی شاتوت و سیب....یا همون جرقه های عاشقانه بین ل/بهاش...دست هایی که چفت کمرش شده بودن و قلبش که داشت از سینش بیرون میزد...دستاشو از شونه سهون به سمت گردن و موهاش برد...سرشو کج کرد تا راحتتر باشه...اگه یکی ازش بزرگترین پشیمونی شو میپرسید،مطمئنا فقط یه چیز می گفت
"کاش اون روز بهش نمیگفتم من یه اشتباهم...کاش بهش اجازه نمیدادم بره بیرون...کاش از همون اول عاشقش میشدم.."
قفل ل/بهاشون به  خاطر کمبود اکسیژن شکست...اما سرهاشون عقب نرفت...هر دو به نفس نفس افتاده بودن...هردو تپش قلب داشتن..."هر دو".... چه حسی داره وقتی برای کسی به کار میره که تمام بچگیش دور انداخته شده...همراه کسی بودن...چه طعمی داره؟اگه طعم ل/بهای سهون بود،لوهان قسم میخورد نمیخواد دیگه تنها بمونه.کی انقدر عاشق شده بود؟شاید از همون شبی که م/ست تو بار باهاش شب رو به صبح رسوند...یا شاید از اولین باری که بعد از اون اتفاق تو رستوران دیدش...با اون دسته گل دوست داشتنی و سری که بعد از دیدن لوهان از خجالت پایین افتاد...شاید دفعه اولی که سهون گفت دوستش داره....یا دیوونگی شیرین بعدش...هر جا..هر زمانی بود...حالا دیگه لوهان میدونست سهون،بدون هیچ تلاشی حرف شب قبل رو عملی کرده...
(مجبورت نمیکنم دوستم داشته باشی..اما خودم کاری میکنم که حتی اگه نخوای هم دلت برام تنگ بشه...حتی اگه مغزت بگه نه،قلبت پیروز بشه...چطوره؟)
سهون درست گفته بود..جبری در کارنبود...اما حالا تو مبارزه قلب و مغزش...مغزش بدون اینکه حتی فرصت فکر کردن بهش بده،ناک اوت میشد...این منصفانه بود؟شاید....شایدهم نه....هنوز هم نگاه تشنه لوهان بین چشم ها و ل/بهای سهون در تکاپو بود...عاشق بود؟نمیدونست...هنوزهم مطمئن نبود...فقط یه چیزو مطمئن بود...دیگه نمیتونه بدون سهون زندگی کنه....
وقتی به این نتیجه رسید،فاصله بین ل/بهاشون رو دوباره از بین برد و ل/بهاشو روی ل/بهای سهون قرار داد..سهون هیجان زده بود...نه مثل یه مرد 27 ساله...درست مثل یه بچه شش هفت ماهه که عروسک مورد علاقشو ازش دور میکردن و اون برای برداشتنش تقلا میکرد...لوهان براش این حسو داشت...نزدیک نزدیک....در عین حال دست نیافتنی... ل/بهاشو آروم روی ل/بهای لو تکون میداد و هر لحظشو حفظ میکرد..به هر دقیقه اش برای به خاطر سپردنشون، نیاز داشت...به هر ثانیه اش...زبونش  سعی داشت طعم ل/بهای لو رو به خاطر بسپاره...با بیقراری زبونش رو،روی ل/بهای لوهان میکشید و فشار دستاش روی کمر لو رو بیشتر میکرد.لوهان آروم ل/بهاشواز هم فاصله داد و باعث شد، پروانه ها فرصت به پرواز در اومدن تو شکم سهون رو داشته باشن.زبون سرکش سهون تمام لوهان رو میخواست...اما میترسید...پس فقط به شیرینی ل/بها ودهنش بسنده کرد.دستاشو زیر با/سن لو برد و اونو بالا کشید و لوهان بلافاصله پاهاشو دور کمر سهون حلقه کرد و بو/سه شو ادامه داد.سهون به سمت میز کارش حرکت کرد و لوهان رو روی اون نشوند تا راحت باشه.وقتی سهون حس کرد نمیتونه نفس بکشه،سرشو عقب برد و اجازه داد هوا وارد ریه هاش بشه...به موهای ارغوانی لوهان خیره شد و نوازششون کرد...بو/سه آرومی روی موهاش گذاشت...مقصد بعدی ل/بهای هیجانزدش،پیشونی لوهان بود...پایینتر،گونه هاش و بینیش و در آخر،ل/بهاش...
-نمیشه رنگشون رو عوض کنی؟
لوهان تعجب کرد
-بهم نمیاد؟
سهون تلخ خندید..
-مگه میشه به فرشته من نیاد...ولی اینا یادگاری های اون بار لعنتین... نیستن؟
لوهان سرشو پایین انداخت..نمیدونست چی باید بگه...سهون هنوز اصرار داشت فرشته صداش کنه...از همه بدتر این بود که سهون همه چیزو میدونست...میدونست چیکار کرده….میدونست دیگه اون لوهان پاک قبلی نیست و هنوزم مثل قبل بهش محبت میکرد و هر لحظه اونو بیشتر اسیر خودش میکرد...لوهان حس خفگی داشت...از اینهمه توجه و محبت داشت خفه میشد چون فکرمیکرد سهون از روی ترحم....یا شاید هم عذاب وجدان باهاشه...سهون رو ازخودش دور کرد و از روی میز پایین اومد...
-باید برم خونه...من...
ابروهای سهون تو هم گره خورد
-یادت نیست قراره امشب تا شام باهم باشیم؟
لوهان هنوز نمیخواست از حرفش برگرده.
-من باید برم خونه...اصلا اینجا حوصلم سر میره....میخوام با بچه ها برم بیرون.
-لوهان...اذیتم نکن...ما باهم توافق کردیم که...
لوهان مانع ادامه حرفش شد.
-ادامه نده آقای اوه...من باید برم...جای امثال من اینجا نیست...قبلش نمی دونستم برای چی منو آوردی شرکتت...اما الان کاملا فهمیدم...مطمئن میشم دیگه سایه مون هم با هم برخورد نکنه.من آدم درستی نیستم که شما باهاش رفت و آمد داشته باشی.
-نه داری اشتباه میکنی لو....
لوهان به سمت در اتاق قدم برداشت و سهون به دنبالش. و لوهان هنوز هم مصرانه بهش پشت کرده بود...
-خواهش میکنم لوهان....
لوهان میشناخت ...اون لرزش عجیب صدای سهون....اونو یاد گذشته مینداخت..ولی با این تفاوت که کسی که الان این جمله رو به کار برد،سهون بود... سهون اشتباهی نکرده بود..این لوهان بود که اشتباه میکردو کسی نبود که به روش بیاره.دفعه قبل بعد از شنیدن این جمله،شکسته بود...دیگه نمیخواست برای دومین بار تنها بشه...اگه قبلا به اون فرصت نداده بود..الان میتونست به سهون فرصت بده...نمیتونست؟
چشماش از به یاد آوردن گذشتش تار شد....چقدر باید میگذشت تا گذشتشو فراموش کنه؟ به سمت سهون برگشت وقبل از اینکه چشمای خیسش دیده بشن خودشو تو آغو/ش همیشه گرم سهون رها کرد..دستهای سهون کارشون رو خوب بلد بودن...حلقه شدن دور بدن ظریف و شکننده لوهان،کمترین وظیفه شون بود.سهون میدونست لوهان پشیمونه...یه پسر هیجده نوزده ساله نمیتونه اشتباه نکنه.ولی اشتباه لوهان،فقط به خودش مربوط نمیشد.سهون خودشو بیشتر از لو مقصر میدونست...چی میشد اگه اون شب،بهش ت/ج/اوز نمیکرد؟شاید اتفاق متفاوت تری میوفتاد...شاید هم دوباره یه جای دیگه،یه جور دیگه همو میدیدن و سهون دوباره عاشق اون جفت چشمای عسلی میشد.کی میدونست؟
سهون میدونست که الان دیگه وقت فکر کردن به گذشته نیست.الان فقط باید دو دستی به لوهان بچسبه تا از دستش نده.بین خودش و لوهان فاصله انداخت.دستشو زیر چونه لوهان گذاشت و آروم سعی کرد با بلند کردن سر لو،به چشم هاش نگاه کنه...
-میگن چشم پنجره احساسه...لوهان...چشمات پشیمونی رو داد میزنن. ترس...عشق..سردرگمی...دودلی..همه چی تو چشمات پیداست...کی میخوای دوباره یه فرصت به خودمون بدی؟یه فرصت برای دوباره زندگی کردن...من..و..تو...باهم...هوم؟
لوهان حرف نمیزد...توجیهی نداشت تا تحویل حرفای سهون بده...دوباره سرشو پایین انداخت...
-لوهان...من دوست دارم...خسته نمیشم.هر روز،هر لحظه بهت میگم دوست دارم تا بالاخره توهم احساس واقعی خودت رو بفهمی.بهت گفتم پاکی...هیچ چیز عوض نشده.تو هنوزم همونقدر پاکی که بودی...و میمونی.هیچی تقصیر تو نبوده...من حتی مطمئنم بیشتر این اتفاقات زیر سرمن بوده...
توجه لوهان جلب شد..سهون به چشماش خیره شد و ادامه داد...
-اولیش...من بودم دیگه؟اون شب...تو هنوز لوهان معصوم و دبیرستانی بودی که چیز زیادی از کثا/فت کاری های تو دنیا نمی دونست..اولین عوضی من بودم که باعث شدم زندگیت عوض بشه...تو از وقتی بازی آخر رو باختین، تو اون بار لعنتی کار میکردی... بازی رو به خاطر من باختی و من اینو خوب میدونم.لوهان...تو هنوزم همون لوهان دبیرستانی پاک و معصومی که یه نگاه تو چشماش باعث میشه به همه گذشته و آینده نا معلومم پشت کنم و فقط اونو ببینم.تو که نمیخوای همه امید زندگی الانمو ازم بگیری...میخوای؟
لوهان اگه میگفت تحت تاثیر قرار نگرفته،دروغ میگفت...خیلی زمان نیاز نداشت تا بفهمه منظور سهون چیه.داشت بهش میفهموند که هر چی بشه اونو دوست داره و تنهاش نمیزاره.این ناراحتش  میکرد که سهون خودش رو مقصر میدونست ولی چیز زیادی نداشت تا به زبون بیاره...این حسی که قلبتو از سی/نت بیرون میاره و توی مغزت نبض میزنه و زبونتو قفل میکنه....عشقه.....نه؟
لوهان میدونست خودش چی میخواد...نه مطمئن بود..اون سهون رو میخواست پس دلیلی نداشت که دست رد به سی/نش بزنه پس اون روز رو امتحان میکرد.میخواست با جنبه های مختلف اخلاقی سهون آشنا بشه و این به نظر زیاد سخت نمیومد...البته فقط زمانی که با لوهان تنها بود...وقتی سهون زیر دست و کارمنداشو میدید،شخصیتش 180 درجه تغییر می کرد...حتی گاهی اوقات لوهان وسط حرفای سهون با همکاراش خندش گرفته بود،چون به نظرش سهون خیلی هم بی احساس وسرد نبود که لازم باشه اونجوری ازش بترسن وبهش بگن خوشتیپ یخی...!این لقبو از یکی از همکارای دختر سهون شنیده بود و به نظرش کاملا با شخصیت واقعی سهون در تضاد بود....حتی لوهان فکر میکرد خودش بی احساس تره تا سهون و این با توجه به ابراز علاقه های دم به دقیقه سهون،فرض کاملا درستی بود.تمام مدت جلسه به نظر مهم سهون،لوهان تو اتاق کار سهون تنها بود و به نظرش تلوزیون دیدن، وب/ گردی و یا حتی طرح زدن هم میتونست بهش کمک کنه تا ساعت هارو سریعتر بگذرونه.به سمت میز سهون رفت و متوجه لپ تاپ سهون شد که روی میز روشن بود...یکم فوضولی کمکی به شناخت شخصیت سهون میکرد؟
پشت میز نشست و به صفحه پر از نقشه و متن هایی با زبونای نا آشنا خیره شد.وقتی ازشون سر در نیاورد، فقط اونا رو پایین زد تا به صفحه دسکتاپ برسه...باورش نمیشد...این عکس از کجا اومده بود؟اون که گفته بود لوهان رو تو زمین بسکتبال ندیده...پس این عکس اینجا چیکار میکرد...؟
"شیطون....منو مسخره کرده...چیه..؟ نکنه استاکری چیزیه...؟"
به کند و کاش توی پوشه های سهون ادامه داد..
"بویااا؟یه فیلمم تو این لامصب نداره؟پس باهاش چیکار میکنه؟"
صدای آلارم ایمیل سهون باعث شد نفسشو حبس کنه...ترسیده بود که نکنه سهون برگشته...!به در نگاهی انداخت و دوباره سر لپ تاپ برگشت...فکر میکرد که حتما ایمیل کاریه و زیاد مهم نیست...اما وقتی اعلان رو دید......

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 18:18