The sweetest mistake.ep15

ساخت وبلاگ

-مامان...بابا....حالتون چطوره؟
دست گل های نسبتا بزرگی رو روی دو بلندی روبروش گذاشت...
-دلم براتون تنگ شده بود...به اندازه 10 سال دلم تنگ شده بود. وقتی تنهام گذاشتین با خودتون فکر کردین این بچه لوس با تنهاییش چیکار باید بکنه؟
لبخند گرمی لبهاشو پوشوند. نزدیکتر رفت و گفت
-امروز اومدم یه خبر مهم بهتون بدم...بالاخره اتفاقی که منتظرش بودین افتاد...مامان...من عاشق شدم...با اینکه شاید سه هفته نیست که میشناسمش ولی.....ولی احساس میکنم خیلی دوستش دارم.خیلی وابستشم و نمیتونم هیچ جوره خودمو..فکرمو ازش منحرف کنم.اسمش لوهانه مامان...خیلی خوشگله. میدونم از اینکه عاشق یه پسر شدم خیلی از دستم عصبانی میشید ولی... نمیخوام اینبار اجازه بدم کس دیگه...حتی شما برای زندگیم تصمیم بگیرین. متاسفم که اینطوری باهاتون حرف میزنم ولی...بابا خیلی بی رحمانه تنهام گذاشت و باعث شد منم بیرحم بشم.میخوام بهش بگم بیاد. ازم خواست اول تنهایی باهاتون حرف بزنم چون نمیخواد مزاحم خلوت خانوادگیمون بشه..ولی خب...اون خودش الان همه خانواده منه.
به سمت لوهان برگشت و لبخندی به صورت منتظرش پاشید.سرشو به معنی موافقت برای پیاده شدن لوهان تکون داد و دقیقه ای بعد لوهان کنارش ایستاده بود.ادای احترام کرد و شاخه گل رز قرمزی رو که عاشقش بود،روی مقبره مادر سهون گذاشت.بیصدا حرف دلشو میزد.نمیتونست خودشو قانع کنه که با یه مرده بلند بلند جلوی سهون حرف بزنه.بغضی ناخواسته توی گلوش خونه کرد.چیکار میتونست بکنه وقتی خودش در حد مرگ دلش برای مادرش تنگ شده بود.سهون متوجه بغض لوهان شد و اونو از پشت توآغو/ش همیشه گرمش کشید.
-گریه نکن...حالمو بد میکنه...
لوهان سرشو به شونه سهون تکیه داد و با صدای لرزونش گفت
-سهون...؟
-جونم..؟
- خیلی دلم برای مامانم تنگ شده...
اخم سهون کاملا علنی فاصله بین دو ابروشو کم کرد.
-خب میبرمت پیشش...
-نمیتونی...تو چینه..
-تو بخوای تا مریخ هم میبرمت.
صدای لرزون لوهان، لرزون تر شد...
-من حتی نمیدونم اونو کجای چین می تونم پیدا کنم.وقتی از دستش دادم کسی بهم نگفت اونو کجا بردن.حتی داییم که بعد ازمرگش پیداش شد هم نمیدونه.
سهون به خاطر بغض خفه شده توی گلوی لوهان ،غمگینتر شد.دستای کوچیکشو حس میکرد که زیر دستاش میلرزیدن و سعی داشتن با مشت شدن لرزششونو پنهان کنن.قفل دستاشو باز کرد.نمیتونست اجازه بده جلوی چشمای غم زدش صاحبشونو اذیت کنن.انگشت هاشو تو انگشت های لوهان حلقه کرد و لبهاشو روی موهای لوهان گذاشت و اونارو به بو/سه آرومی دعوت کرد.بعد از چند لحظه با صدای بلند و شاد،به پدر مادرش گفت
-مامان..بابا...این لوهانه...همونی که تعریف کرده بودم.خوشگل نیست؟
بدون منتظر موندن برای جواب، ادامه داد
-اون الان همه زندگی منه مامان. امشب میخوام ببرمش پیش خودم.تو خونه خودم.البته اگه قبول کنه ،دلم میخواد همیشه پیش من بمونه. مامان..بابا..به نظرتون چطوری میتونم راضیش کنم؟
صدایی از لوهان در نمیومد...نمیخواست...شایدم نمیتونست حرف بزنه...مردد بود.لوهان هنوز از حس خودش کاملا مطمئن نبود و همینطور از تکرار تاریخ میترسید.اگه سهون هم فقط برای یه مدت دوستش داشت و بعدا اونو کنار میذاشت چی؟اگه برای سهون هم تبدیل به یه عروسک میشد چی؟سهون بی طاقت خودشو تکونی داد و گفت
-هی...پسر خوشگله....میای خونه من؟
لوهان باز هم سکوت کرده بود...
-نمیخوای نظر مثبتتو در این مورد اعلام کنی لوهان؟به هر حال الان دارم جلو مامان بابام ازت خواهش میکنم بیای..
لوهان خودشو از بین  بازو های سهون آزاد کرد و با دوتادستش صورت سهون رو قاب گرفت....
-نمیخوای تمومش کنی آقای رئیس؟
سهون تعجب زده پرسید...
-چیو؟
-کنترل کردن منو...!
سهون اخم کرد و گفت
-نمیخواستم کنترلت کنم...فقط دوست دارم نزدیک هم باشیم.
لوهان خودشو از سهون دور کرد و به مقبره ها نزدیکتر شد.تعظیم کاملی کرد و جوری که سهون بشنوه گفت
-خانم اوه..آقای اوه....من......من از بچگی روی پای خودم وایستادم و همیشه خودم بودم و خودم...مادرمو خیلی زود از دست دادم....شکستم....قوی شدم،عاشق شدم......شکستم....افسره شدم.....موفق شدم ودوباره عاشق شدم...مطمئن نیستم اینبار هم نشکنم ولی...من.....
لوهان زانو زد و باعث شد سهون با چشم های گرد شده بهش خیره بشه..
-من...پسرتون رو دوست دارم...نمیدونم ازکی.... نمیدونم تا کی....نمیدونم چقدر.... ولی...فقط همین یه چیزو میدونم....اینکه... اینکه من بدون سهون نمیتونم تنها بمونم...دیگه نمیتونم...امروز قبول کردم باهاش بیام اینجا چون قبل از اینکه ازتون درخواست اجازه و دعای خیر داشته باشم، میخوام یه چیزو واضح بهتون بگم.... من پا پس نمیکشم...قوی میمونم....عاشق هم میمونم...حتی اگه خودش نخواد....حتی اگه شما راضی نباشید و روحتون در آرامش نباشه...و ازاین بابت ازتون معذرت میخوام.درسته اختلاف سنیمون زیاده، ولی من تو این مدت فهمیدم سهون خیلی بچست...!انقدر که دلم میخواد همیشه کنارم باشه تا یوقت دست از پا خطا نکنه...ولی فرصت میخوام...میشه به سهون بگین باید یکم دیگه منتظر بمونه..؟
لبخند سهون از لبهاش جدانمیشد...به سمت لوهان رفت و بازوهشو گرفت و بلندش کرد.موهاشو با دستش مرتب کرد و بو/سه آرومی روی پیشونیش کاشت...به چشم هاش خیره شد و گفت
-تا هر وقت بخوای منتظر میمونم لوهان...تا هر وقت به شرطی که خودتو ازم دریغ نکنی...اینجوری همه چی قابل تحملتر میشه.
لوهان با لبخند سر تکون داد. سهون گفت
-فکر میکنم زمان زیادی رو اینجا گذروندیم...بهتره بریم...
و قبل از اینکه رضایت لوهان رو بگیره، به سمت ماشین رفت ولوهان هم به دنباش...در ماشین رو باز کرد و عقب کشید تا لوهان سوارشه.بعد از لوهان، خودش رو صندلی راننده جا گرفت و گفت
-بریم پارک؟
-پارک؟؟؟؟
-آره دیگه.تو مگه پارک جنگلی و دریا و اینجور جاها رو به دیت معمولی ترجیح نمیدی؟
لوهان چشم هاشو ریز کرد و گفت
-هی...اوه سهون....تو چطوری این اطلاعاتو داری...؟؟؟
خب...سهون اگه تا الان کاملا آدم سالمی بود،الان سکته اول رو زد.با صورت متعجب از سوتی خودش ،به سمت لوهان برگشت..اماقبل از اینکه حرفی بزنه،لوهان دوباره به حرف اومد..
-اگه دستم به بکی نرسه..اون ایناروگفته نه؟یا...شایدم...سوهو؟
سهون خوشحال از رفع خطر احتمالی،لبخند زورکی زد و گفت
-خب باید یه پیش زمینه ای دربارت داشته باشم دیگه.
/////////////////
-هنوز گوشیشو جواب نمیده؟
به سمت صدا برگشت و مادرشو دید که مشغول شونه کردنه موهاشه...
-نه مامان...برنمیداره.چون خطمو عوض کردم اینجوریه..نه؟
مادرش به سمتش رفت وموهاشو نوازش کرد...
-حتما همینطوره رزی...حتما همینطوره.
/////////////////
-سردمه...!
سهون متعجب نگاهشو از ال ای دی بزرگ روبروش گرفت و به صورت لوهان نگاه کرد.
-مطمئنی؟الان اوایل تابستونیما.آفتاب تا الان داشت چشمامونو از کاسه در میاورد ومن دارم از گرما خفه میشم..
لوهان قیافه عصبی به خودش گرفت و گفت
-پس چون گرمته نمیتونی منو بغل کنی؟
سهون حالا فهمیده بود منظور لوهان از سرما چیه.آروم خندید و دستاشو باز کرد تا لوهان جای خودشو بین بازوهاش پیدا کنه.وقتی یکم تکون خورد تا بتونه تو پوزیشن راحت تر قرار بگیره، آروم گرفت و شروع کرد.
-سهون..؟
-هوم؟
-اگه بیام خونت...خب...منظورم اینه که...کسی نیست تو خونت که اگه منو ببینه ناراحت بشه؟
سهون متعجب لب زد.
-منظورت چیه؟خدمتکارامو میگی یا مشاورم؟
-هیچکدوم.مثلا...چه میدونم...فامیلی ،دوستی...
-هیچ کس تو خونه من نیست...اگه بخوای حتی میتونم چند روز خدمتکارامو مرخص کنم راحت باشیم.
لوهان آب دهنشو با صدا قورت داد و باعث شد لبخند سهون عمیقتر بشه.سهون بینیشو بین موهای لوهان فرو برد و گفت
-مرخص کنم..؟
-ن..نه...برای چی؟مگه میخوایم چیکار کنیم؟
-کار که مطمئن نیستم....ولی اگه دوست نداری کسی صدامونو بشنوه میتونم مرخصشون کنم.
-نه...نمیخواد...من که سروصدا ندارم..!بچه نیستم که شیطونی کنم...!
سهون خندید و گفت
-خیلی خب.ولی بعدا حق اعتراض نداری.آخه شاید من خواستم شیطونی کنم....
لوهان تو همون حالت سرشو به سمت سهون چرخوند و گفت
-به نظرت الان نباید دیگه بریم؟آفتاب داره غروب میکنه.فیلمشم چنگی به دل نمیزنه.
سهون سر تکون داد وسرجاش پشت فرمون برگشت.
-خب پسر خوشگله...کجا بریم؟
لوهان فکر کرد و گفت
-شام که خونه توایم...پس الان بریم بستنی بخوریم!
سهون تکون داد و راه افتاد.از میدون اصلی تا گانگنام تقریبا یک ساعت راه بود.لوهان نمیخواست بخوابه ولی دیگه نمی تونست مقابل لالایی آهنگ ملایم توی ماشین و تکون های گهواره مانندش مقابله کنه.چشماش روی هم رفت و وارد دنیای خواب شد.مطمئنا امشب یه شب قشنگ و به یاد موندنی میشد برای هر دوشون...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 214 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 19:52