I just love you..it's okay-ep21

ساخت وبلاگ

SEHUN POV
دست میلا بین بازوم اسیر بود و لبخند مسخرش که فقط باعث میشد بیشتر بخوام از خودم دورش کنم،روی ل/بهاش بود.به سمت مهمونایی که میشناختیم میرفتیم و حرف میزدیم..درباره همه چیز...شرکت.. سهام... زندگیمون...همه چیز..همونطور که به راه رفتن بین مهمونا ادامه میدادیم،آقای دو رودیدم که به سمتم میاد...تو نزدیکترین حالت بهم وایستاد و تو گوشم گفت
-اومد..جلوی در منتظره..
لبخند زدم و گفتم
-بگو بره بالا...
آقای دوسر تکون داد و رفت..به میلا نگاه کردم و گفتم
-بیا بریم..یکی از دوستام اومده باید ببینیمش..
میلا لبخند پر رنگتری زد و گفت
-حتما.هونا....
نیشخندی روی ل/بهام ظاهر شد و میلا رو به سمتی که مشاورم گفته بود هدایت کردم.پشت به ما ایستاده بود و یه دستش تو جیبش بود.تقریبا هم قد خودم بود و کت شلوار مشکی نه چندان گرونی به تن کرده بود.وقتی پشت سرش ایستادم صدامو صاف کردم.به سمتمون برگشت و قفل کرد..
نا مردی نکردم و گفتم...
-هی...مینهو...دلم تنگ شده بود برات پسر...!
دست میلا رو احساس میکردم که از بازوم جدا میشد...به صورت میلا نگاهی انداختم..به مینهو خیره شده بود و شرط میبندم قدرت تکلمشم از دست داده بود.دو قدم آروم به سمت مینهو برداشت...مینهو از جاش تکون نمیخورد...نگاه غمگین و عمیقشو به چشم های میلا انداخت و به من نگاه کرد.تعظیم کرد و گفت...
-آقای اوه..فکر میکنم حالم خوب نیست.باید برم..فردا شرکت میبینمتون...
-اما قرار بود باهم حرف بزنیم.چرا ....
حرفمو قطع کرد و گفت
-متاسفم آقای اوه.مشکلی برام پیش اومده.باید برم..
سر تکون دادم و مسیرشو دنبال کردم...به سمت در ورودی میرفت..روبروش دقیقا چان و هیون هیونگ و جونگی هیونگ و لوهان نشسته بودن....نکنه بخواد بلایی سرشون بیاره...؟از استرس حواسم نبود پامو کجا میزارم...فقط یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم و گلدون سرامیکی بزرگ کنار دستم،تحمل وزنمو نداشت و .....
وقتی چشمامو باز کردم خودمو روی تخت بیمارستان پیدا کردم درحالی که یکی از دستامو سرُم سوراخ کرده بود و اونیکی آتل بندی شده بود.اتاق تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.سرم وحشتناک درد میکرد و نمیتونستم از جام تکون بخورم.سعی  کردم حداقل سرمو تکون بدم تا بفهمم کسی تو اتاق هست یا نه.گلوم خشک بود..به سختی سرمو کج کردم که سایه کسی رو روی مبل توی اتاق تشخیص دادم.نمیدونستم اون سایه آشنا متعلق به کی میتونه باشه...صداش کردم...
-هی....
واکنشی نشون نداد...دوباره سعی کردم...
-هی....من..من..تشنمه....هی...
سایه تکون خورد و به طرفم اومد.دستای کوچیکشو روی صورتم حس کردم.درسته که قبلا خیلی باهم تماس جسمی نداشتیم، اما مطمئن بودم اون دستا ماله لوهانه...
-هیونگ...حالت...حالت خوبه؟
صداش پر از بغض بود.انگار هر لحظه آماده بود تا بباره.لبخندی زدم که مطمئن بودم به خاطر تاریکی نمیبینتش.
-لو....تشنمه...
سرشو تند تند تکون داد جوری که باوجود تاریکی هم قابل تشخیص بود. به سمت یخچال توی اتاق رفت و درشو باز کرد.نور چراغ توی یخچال باعث شد بفهمم اون حتی لباسای مهمونی رو عوض نکرده.پاپیونش باز شده بود ودوطرف شونش آویزون بود و موهای مشکی که روی پیشونیش بهم ریخته تراز قبل ریخته بودن،باعث میشد بخوام تو آغوشم حبسش کنم.یقه کتش کج شده بود و روی پیراهن سفیدش،لکه خون بزرگی نگاهمو میدزدید.به سمتم اومد و لیوان آب رو روی میز گذاشت.دستای ظریفشو  زیر بازو هام حلقه کرد و کمکم کرد بشینم و لیوان آب رو دستم داد.هول تر از اونی بود که حواسش به فضای تاریک اتاق باشه.لیوان آب رو گرفتم و یادآوری کردم
-چراغا خاموشن.
با دستپاچگیو استرس توی صداش تکرار کرد
-آهان...چراغ.....چراغ...؟
به سمت دیوار رفت و دستشو روش کشید.از دیدن دستپاچگیش دلم ضعف میرفت و بهم التماس میکرد دستای کوچیکشو که روی دیوار دنبال کلید برقن بو/سه بارون کنم.بعد از گشتن کامل یه طرف دیوار،دوباره از اول شروع کرد...نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم.دستمو دراز کردم و چیزی که به نظر موبایل میومد برداشتم.درست بود.موبایل لوهان که خودم روز اول بهش داده بودم، توی دستم بود.نمیدونستم اجازه دارم روشنش کنم یا نه.ولی حالت لوهان مسمم میکرد.فلاش گوشی رو روشن کردم و لوهان تعجب زده به سمتم برگشت و دستشوروی چشماش گرفت.موبایلو پایین آوردم تا اذیت نشه.دستش پایین اومد ولی تکون نخورد.نگاهش روم قفل شده بود.سایه پشت سرش که دقیقا ورژن بزرگ شده لوهان بود،منو یاد خواب هام مینداخت.دیگه نمیتونستم ادامه بدم...
-لولو....چراغو روشن کن..!
لوهان انگار تازه فهمید برای چی اونجا ایستاده.
-آهان...چراغ....
به سمت دیوار برگشت و با یه نگاه کلید برق رو روبروش دید.چراغارو روشن کرد و من از حجم زیاد روشنایی،چشمامو بستم. با هیجان سمتم اومد و دستمو گرفت
-هیونگ...خوبی؟
چشمامو باز کردم و به چشمای نگرانش که هرلحظه دلم میخواست ببو/سمشون خیره شدم.لبخند زدم و گفتم.
-فقط نور اذیتم کرد لولو..حالم خوبه.
به خودش اومد و دستمو ول کرد.بادستش پشت سرشو خاروند و گفت
-ما خیلی نگرانتون شدیم...جونگی هیونگ میخواست بمونه ولی حالش خیلی خوب نبود...خب...شکه شدیم...بابا..نه ...چیزه...پدرتون خواست من بمونم و منم انقدر ترسیده بودم...سریع قبول کردم.
به هول شدنش لبخندی زدم و گفتم
-بقیه چی؟
نمیخواستم این سوالو بپرسم ولی به خاطر خودم پرسیدم...
-میلا چی؟
لوهان مکث کرد و با چشمای خوشگلش اتاقو از نظر گذروند..
-خب...مادرتون...یه ذره...حالش بد شد...
نگاهم رنگ نگرانی گرفت و لوهان اینو فهمید...
-ولی نونا حالش خوبه...نگران نباش هیونگ...
-ما..مامانم چی؟اون چطوره؟
دوباره پشت گردنشو خاروند و گفت
-اونموقع غش کرده بود ولی...الان دیگه خوبن...
چند لحظه به هم خیره موندیم که اون قفل نگاهشو شکست و گفت
آه...جونگی هیونگ...
به سمت مبلی که روش نشسته بود رفت...دنبال چیزی میگشت ولی پیداش نمیکرد..با نگرانی نگاهشو به من دوخت...دوباره نگاهشو گرفت و روی مبل رو گشت...
-جونگی هیونگ گفت بهش زنگ بزنم..
به سمتم برگشت و ادامه داد
-ولی گوشیمو پیدا نمیکنم...
خندم گرفته بود.انقدر هول شده بود که نمیدونست موبایلش دست منه...
-هیونگ...گوشی ای که بهم داده بودی نیست...چیکار کنم؟
تصمیم گرفتم اذیتش کنم...
-لولو...واقعا که خیلی بچه ای..آخه میذاشتی یه هفته بگذره بعدا گمش میکردی..
سرشو پایین انداخت وآروم جوری که من نفهمم بغض کرده گفت
-آخه...خیلی ترسیده بودم...حواصم نبود.
نتونستم بغضشو تحمل کنم..صداش کردم..
-لو..لوهان..؟
با چشمای عسلی خیسش بهم نگاه کرد...
-بیا اینجا لو...شوخی کردم...
لوهان به سمتم اومد و من دستشو گرفتم و باعث شدم تعجب کنه...به صورتش نگاه کردم و گفتم
-فکر می کنم به یه بغ/ل دیگه نیاز داری.اینطوره؟
حرفی نزد.به سمت تخت کشیدمش و اون روی لبه اش نشست.دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرشو روی شونم گذاشتم.عطر موهاشو تا جایی که ریه هام جا داشت نفس کشیدم...چقدر حس خوبی بود...ولی کاش لوهان به عنوان یه برادر منو نمیدید...از افکارم دور شدم وآروم گفتم...
-مشکلی نیست...من پیداش کردم..
سرشو بلند کرد و ازم فاصله گرفت...
-چطوری؟
گوشیشو از کنار بالشتم برداشتم و دستش دادم...موهاشو بهم ریختم و لبخند زدم..
-انقدر دوستم داری که از هولت یادت رفته بود روی میزه؟پس فکر کردی با چی اتاقو روشن کردم تا بتونی کلید برقو پیدا کنی؟
چشماش درخشید و لبخند زد.
-ممنون هیونگ...
موبایلو به سینش فشرد و گفت
-خیلی ترسیدم هدیه تو گم کنم...ممنون...
دوباره موهاشو بهم ریختم...
-آیگو...یعنی انقدر دوستش داری؟
تند تند سر تکون داد و دوباره موبایلو به خودش فشرد.بعد از خودش جدا کرد و شماره جونگی هیونگو گرفت.
-جونگی هیونگ؟
-
-آره.هیونگ حالش خوبه..ده دقیقست به هوش اومده..
-
قیافه ش به وضوح تو هم رفت و بعد به من نگاه کرد.تماسو بعد از چند لحظه قطع کرد و گفت..
-هیونگ..من باید برم...جونگی هیونگ میخواد بیاد جای من...
-به خاطر اینکه داری میری ناراحت شدی یا به خاطر حرف جونگی هیونگ؟
سرشو تکون داد و گفت
-هیچ کدوم...ناراحت شدم چون ....
چشماش درشت شد...
-ام...نه..نه....همون به خاطر اینکه دارم میرم..آره..چون دارم میرم ناراحت شدم...خدافظ هیونگ..میبینمت...زود خوب شو..
سرتکون دادم...تو فکر بودم.یعنی چی شده بود که لوهان داشت پنهونش میکرد؟بعد از چند دقیقه جونگی هیونگ اومد و از همون اول ورودش شروع کرد حرف زدن.
-آخه مگه تو نمیدونی گلدون سرامیکی تحمل تورو نداره؟چقدر باید بقیه رو اذیت کنی؟خیالت راحت شد؟منو و باباومامانتو سکته دادی رفت؟
خندم گرفت وگفتم
-پس لوهان چی؟
نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت
-اون که همون اولش جان به جان آفرین تسلیم کرد از ترس...شاید باورت نشه ولی من هر لحظه منتظر بودم شلوارش خیس بشه.
بلند خندیدم که جونگی هیونگ بدون تغییر دادن حالت قیافه ش گفت
-باور کن..پیراهنش که انقدر گریه کرده بود و خونی شده بود دیگه کاملا خیس بود..حالا خدارو شکر بلایی سر شلوارش نیومد..
جونگی هیونگ کنار تختم نشست و گفت
-چرا میخندی؟فکرکردی شوخی میکنم؟اه...کاش فیلم میگرفتم ازش سهون..واقعا بامزه بود.دستتو گرفته بود و همش به پرستارا تو آمبولانس میگفت"هیونگم زنده میمونه؟"اونا هم سر تکون میدادن اونم با تو حرف میزد"هیونگ..اینا میگن زنده میمونی...تو حرفشونو گوش میدی دیگه..!" بعد دوباره میزد زیر گریه...عین زنایی شده بود که بیوه شدن و شش تا بچه قد و نیم قد رو دستشون مونده..!
انقدر خندیده بودم که دیگه داشتم کبودمیشدم.جونگی هیونگ یه لیوان آب دستم داد و با لحن جدی و دلسوزانه همیشگیش گفت
-حالت خوبه؟
-بهتر از این نمیشم.
-مطمئنی مشکلی نداری؟
با لحن جدی گفتم
-دارم.
نگرانتر شد و پرسید
-چی؟
-چرا لوهانو کشوندی بیرون؟انقدر کیوت بود.هول کرده بود و نمیتونست چراغو روشن کنه
(مکث کردم)...هیونگ...درسته که الان دیگه خود میلا راضی میشه بهم بزنیم...ولی من همچنان لوهانو ندارم...
جونگی هیونگ موهامو نوازش کرد و گفت
-جایی قرار نیست بره.کناره توعه بالاخره.هر روز میبینیش.هروقت بخوای پیشته.شاید یه روزی خودش عاشق هیونگ دیوونش بشه...هوم؟
کای هیچوقت نفهمید بعضی حرفا...نیازی نیست زده بشن...اونا فقط کارو سخت تر میکنن....شایدم...طاقت فرسا...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت: 19:52