I just love you..it's okay-ep22

ساخت وبلاگ
 

AUT POV
لوهان بلافاصله بعد از بیرون اومدن از اتاق سهون به سمت اتاق بعدی دوید و آروم در زد...وقتی صدایی نشنید آروم درو باز کرد و داخل شد.
روی تخت خوابیده بود وبه فضای بیرون خیره بود.با صدای بسته شدن در به سمت لوهان برگشت...
-حال...حالتون خوبه؟
نگاهشو از لوهان گرفت و گفت
-سهون چطوره؟
لوهان سرشو پایین انداخت و گفت
-خوبه.هیونگ حالش خوبه...خب....شما...
-حالم خوبه.
سکوت کر کننده ای حکم فرماشد..هیچ کدوم نمیتونستن ادامه بدن...سیون سرشو برگردوند و به لوهان نگاه کرد...لباسای خونیش...پاپیون باز شده...کت نامرتب و یقه ای که کج شده...میتونست قسم بخوره اون از همشون بیشتر ترسیده بود...دلش برای این بچه که شاید به زور 20 سالش بود، سوخت...اگه به عنوان دشمن دوسالش بهش نگاه نمیکرد،اون واقعا دوست داشتنی بود...برخلاف بقیه که وقت کردن لباس عوض کنن...اون فقط منتظر موند تا سهون بیدار شه تا شاید بتونه با خیال راحت بیمارستانو ترک کنه.حالا اینجوری جلوی سیون وایستاده بود وسرشو پایین انداخته بود وانگار منتظر تنبیه بود.سیون طاقت نیاورد...به هر حال اون عاشق سهون بود...
-هی...لوهان...بیا اینجا...
لوهان بدون نگاه کردن به سیون جلو رفت.کنار تخت ایستاد.سیون دستشو گرفت و باعث شد به خودش بلرزه.لوهان رو روی تخت نشوند و سرشو بلند کرد.
-حتی وقت نکردی لباستو عوض کنی؟
-خب...سهون هیونگ....مهم تر بود.
-بینتون چی گذشت؟
لوهان صورت گنگشو به نمایش گذاشت..
-منظورم اینه که...چطوری آشنا شدین؟چطوری قبول کردی بیای پیشش؟
خودشم نمیدونست چراداره ملایم و بدون عصبانیت رفتار میکنه...ولی یه چیز لوهان براش خاص بود...اون خیلی خجالتی و معصوم بود.
-من...من...
سیون وقتی فهمید لوهان راحت نیست، دستشو روی شونه لوهان گذاشت و گفت
-ببین...من مادر سهونم...تو هم برادری که خودش انتخاب کرده...ما باید باهم کنار بیایم...به خاطر سهون...تو اینطور فکر نمیکنی؟
لوهان سر تکون داد و نفس عمیقی کشید. سرشو پایین انداخت و شروع کرد
-من ...تو خانواده خوبی بزرگ شدم...دوتا خواهر کوچیکتر دارم که یکیشون اسمش میناعه و هفت سالشه...و اونیکی سانی و پنج سالشه...مامانم وقتی سانی دو سالش بود،به خاطر یه بیماری ناشناخته میمیره....وپدرم...دوساله که معتاده...اون..همش منومیفرستاد تا براش مواد جور کنم و خب...بعد از یه مدت گفت که به هیچ دردی نمیخورم و بهتره که بیرون کار کنم...وقتی اینو میگفت....من...اصلا فکر نمیکردم....بخواد منوب.....بفروشه....
سیون ناباورانه به داستان زندگی لوهان گوش میداد و چشماش ناراحتی رو داد میزدن...لوهان دوباره نفس گرفت و گفت
-منم قبول کردم به شرطی که دوتا خواهرام جاشون امن باشه و بهشون کاری نداشته باشه. یه ماه تو یه بار کار کردم...هر کاری بگین...ازشون خواهش کردم منو تبدیل به یه ه.....هر/زه نکنن...و اوناهم هر کاری داشتن بهم میدادن...ولی صاحب بار گفته بود که منو برای یکی نگه میداره که....خاص باشه...بتونه منو ازشون به قیمت زیادی بخره و اونا از دستم خلاص بشن.ظرف میشتم...لیوانارو پاک میکردم...مش/روب سرو میکردم...اتاقارو تمیز میکردم...نگهبان هم وایمیستادم...گاهی... اوقاتم پشت صحنه میخوندم و یه خواننده جای من روی استیج لب میزد...
لوهان دوباره نفس گرفت و گفت
-بالاخره بعد از یه ماه اون شخص خاص پیداش شد...وقتی رئیس صدام کرد تا برم پیش اون زنه آرا/یشگر،تمام بدنم میلرزید...فهمیدم که دیگه تموم شد...من دیگه یه آدم عوضی میشم...من....اون زنه بهم لباس پوشوند و منو برد سمت یکی از اتاقایی که ازشون وحشت داشتم...وقتی رفتم تو....نمیتونستم سرمو بلند کنم...اون به سمتم اومد و من تونستم برای اولین بار صورت هیونگو ببینم...اون...اولش بهم خندید...اون مست بود و منو با نونا اشتباه گرفته بود...فقط منو بغ/ل کرد و خوابید...وقتی صبح پاشد از تخت پایین افتاد چون فهمید یه پسرو ب/غل کرده.برام توضیح داد که برای تولد نونا به کمک نیاز داره و بعد گفت میتونه کاری کنه مثلا....به عنوان یه خدمتکار اینجا کار کنم...خب...کی بود که از این موقعیت بدش بیاد...منم قبول کردم و ازش خواهش کردم منو از اونجا بیرون بیاره...بعد از ظهر آقای دو اومد دنبالم و منو برد برایم لباس خرید...بعدم جونگی هیونگو دیدم.اونا خییلی مهربون بودن..جونگی هیونگ گفت اگه هیونگ صداش نکنم دیگه نگام نمیکنه.منم قبول کردم.بعد از اون هروقت میخواستم به یوجو کمک کنم سهون هیونگ و جونگی هیونگ نمیذاشتن...هیونگ گفت من مثل داداششم...نباید همه کاری رو بکنم...هر وقت بخوام کاری انجام بدم اونا نمیزارن...ولی... خب منم باید کار کنم دیگه...میشه شما باهاش حرف بزنین؟
لوهان با آخرین جمله سرشو بالا آورد و به سیون خیره شد...از روی تخت پایین رفت وکنارش ایستاد و تعظیم کرد
-معذرت میخوام..منو ببخشید.من...بعضی وقتا زیاد پر حرف میشم...
سیون به اون مجسمه زیبایی نگاه کرد...اون چشما نمیتونستن دروغ بگن...چشماشو بست و گفت
-میدونی تو اولین کسی هستی که سهون با خودش آورده خونه و گفته میخوام داداشم باشه؟اون همیشه از آدمای غریبه دوری میکرد.
نفسشو به بیرون فوت کردو گفت
-اون خیلی کم پیش میاد از من چیزی بخواد...اون ازم خواست تورو بپزیرم...منم نمیتونم روشو زمین بندازم...بهت قول نمیدم مثل سهون باهات رفتار بشه ولی...اگه سهون میگه میخواد داداشش باشی...باید داداشش باشی...نه کمترنه بیشتر...
سرشو به سمت پنجره برگردوند و گفت
-تا الان فکر میکردم یه آدم دورویی که میخوای سهون رو تیغ بزنی ولی..الان میفهمم چرا انقدر سریع تو قلب دوتا هیونگات نفوذ کردی...
صورت لوهان رو نوازش کرد و ادامه داد
-مثل بچه ها...خیلی معصومی لوهان...وخیلی...ساده....امیدوارم خیلی اذیت نشی.
لبخند زد
- به پدر سهون زنگ میزنم تا ببرتت خونه.باید لباس عوض کنی.حموم منم بگو یوجو آماده کنه...
لوهان لبخندی زد که سیون رو وادار به خندیدن میکرد..حتی ازروی نوع خندیدن لوهان هم میشد سادگیشو تشخیص داد....لوهان دوباره تعظیم کرد و گفت
-ممنونم خانم...به سمت در رفت...نیمه راه سیون صداش کرد
-لوهان..؟
به سمت صدا برگشت
-بله خانم..؟
-بهتر نیست با سهون برای منم یه اسم مستعار پیدا کنین تا مجبور نباشی هی منو خانم صدا کنی؟
لوهان دوباره تعظیم کرد.تشکر کرد و بیرون رفت...مسلما برای هر دوشون...این یه شروع جدید بود.
////////////////
-هی...لوهان...حالت چطوره؟
لوهان به سمت پدر سهون قدم برداشت و با لبخند جواب داد
-حالم خوبه آقای اوه..هیونگ هم حالش خوبه...
جونگ یون با حفظ لبخندش به سمت لوهان رفت و دستشو پشتت گذاشت و با خودش به سمت بیرون بیمارستان برد.
-نگاهش کن..حالا مامیدونیم تو هیونگتو دوست داری...ولی واقعا لازم نبود با همین لباسا اینجا بمونی...مطمئنم تا الان خیلی اذیت شدی...
لوهان سرشو به نشونه مخالفت تکون داد و گفت
-نه...هیونگ خیلی به من کمک کرده..اون منو نجات داده...واقعا وقتی دیدم بیهو....بیهوش شده ترسیده بودم...
جونگ یون در ماشین رو باز کرد و به لوهان علامت داد که بشینه و خودش به طرف مقابل رفت.بعد از جاگرفتن تو ماشین،بدون هیچ حرفی تا خونه روند و بیست دقیقه بعد به خونه رسیدن.لوهان تشکر کرد و به سرعت بالا رفت.بعد از دوش نیم ساعته و عوض کردن لباسهاش با یه آستین بلند ساده لیمویی و یه شلوار جین آبی، دوباره پایین رفت. 

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 150 تاريخ : جمعه 14 مهر 1396 ساعت: 10:20