The sweetest mistake.ep16

ساخت وبلاگ

خط چشم کم رنگی کشید و سعی کرد زیاد خودشونو روی مژه هاش نشون ندن...با  ر.ژ لب صورتی رنگی به لب هاش رنگ داد و موهاشو دورش آزاد گذاشت.گوشواره های بلندی توی گوشاش انداخت و گردنبندی رو که برای نامزدیشون خریده بودن گردنش انداخت. چشمش به حلقه شون افتاد..نمیدونست کار درستیه یانه ولی گذاشت امشب بعد مدت ها دوباره تو انگشت حلقش جا خوش کنه. از جاش بلند شد و پیراهن مشکی براقی که مورد علاقش بود پوشید وکفشای ورنی همرنگشو پا کرد.کت سفیدشو روش پوشید و کیف ست کفششو از روی میز آینه برداشت.به سمت اتاق مادرش رفت. قبل از اینکه دربزنه،مادرش بیرون اومد.تعجب خوندنی ترین حالت چهرش بود.
-رزی...تو....
رزی سرشو پایین انداخت...
-مثل پنج سال قبلم شدم نه؟
-رزی.....لازم نیست ...
-مثل زمان حماقتم شدم نه؟
صدای رزی کم کم تحلیل میرفت و بغض جای خشمو می گرفت.
-مثل اونموقع که دیوونه بودم..؟ کور بودم..؟
مادرش چاره دیگه ای نداشت...رزی رو تو ب/غلش گرفت و اجازه داد اشکاش زیر چشماشو سیاه کنن.آروم کمرشو نوازش کرد و گفت
-امروز دوباره حماقت کن رزی...عشقی که اسمشو حماقت گذاشتی قشنگ ترین حماقت دنیاست...
//////////////
در ماشین رو باز کرد و در حالی که بستنی توی یکی از دستاشو لیس میزد، داخل شد.بستنی توی دست چپشو به دست لوهان داد و به قیافه هیجان زدش خیره شد
-واو...مرسی سهون....من عاشق بستنی شاتوتم.
سهون کام دیگه ای از بستنیش گرفت و گفت
-خب...چه عجب تو یه چیز تفاهم داریم.
لوهان لبخند زد و زبون کوچیکشو روی بستنی لغزوند.مثل یه گربه شیطون زبونشو روی بستنی حرکت میداد و اصلا حواصش به نگاه یخ زده سهون نبود.سهون با دیدن این صحنه نمیدونست باید بستنیشو که در حال آب شدنه بخوره یا زبون کوچولو لوهانو..!سرشو به سمت مخالف چرخوند و سعی کرد حواص خودشو از دلبریهای ناخواسته لوهان پرت کنه.همونطور که ماشینای توی خیابونو میشمرد،  متوجه لوهان شد..
-سهون...بستنیت ریخت...
سهون با صدای لوهان به خودش اومد و متوجه قطره های قرمز روی شلوار کرم رنگش شد.سریع در ماشینو باز کرد و بیرون رفت و بستنی رو توی سطل انداخت.
-اه...گند زدم به شلوارم...
لوهان از اون سمت پیاده شد و به سمت بستنی فروشی دوید.بعد از حرف زدن با فروشنده،با بطری آب و جعبه دستمال کاغذی به سمت سهون دوید.سهون از اینکه دستای لوهان از بستنی خالیه تعجب کرد ولی الان شلوار کرمش که بعضی جاهاش صورتی شده بود در مرحله اول توجه قرار داشت.لوهان در طرف راننده رو باز کرد و سهون رو به سمت صندلی کشوند.سهون متوجه شد که باید بشینه و همین کارو انجام داد. لوهان چند تا دستمال از توی جعبه بیرون کشید واونارو خیس کرد و آروم روی شلوار سهون کشید.سهون که با طرز بستنی خوردن لوهان احساس خیلی خوبی تو بدنش نداشت،با حس لمس های دست لوهان روی ران هاش از ترس تحریک شدن در مرز تبدیل شدن به گچ دیوار بود.دستشو روی دست لوهان گذاشت و اونو متوقف کرد.به سختی لبخند زد وگفت
-خودم انجامش میدم لوهان..ممنون...
لوهان هم متقابلا لبخند زد و به سمت صندلی مخالف رفت. داخل ماشین نشست و منتظر موند تا سهون پروژه تمیز کردن شلوارشو تموم کنه.سهون بعد از مدتی به سمت لوهان برگشت کاملا خودشو توی موقعیت راننده قرار داد.
-ممنون دوباره...
-مشکلی نیست سهون.
-بستنیت چی شد؟
لوهان متعجب به سهون خیره شد...
-نفهمیدی؟خوردمش دیگه...
سهون دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی صدایی ازش خارج نمیشد. لوهان از قیافه سهون خندش گرفت و گفت
-خب...بستنی دوست دارم...سرعتم هم تو خوردنش زیاده..!
-دیگه انقدر..؟
لوهان با لبخند سر تکون داد...
-همینقدر...!
سهون هوفی کرد و به راه افتاد.بعد ازبیست دقیقه به خونه سهون رسیدن.در خود به خود باز شد و باعث شد لوهان با تعجب به دست سهون خیره بشه...
-ریموت داشت؟
سهون به سمت صدا برگشت...
-نه
-پس..کی درو باز کرد؟
سهون بالبخند مهربونی روی لبش توضیح داد.
-حس گرا پلاک ماشینمو میشناسن.
لوهان با تعجب سر تکون داد
-واو...چه باحال...
لوهان با دیدن پارکینگ که پنج تا ماشین دیگه توش بود گفت.
-چند نفر تو ساختمونتون زندگی میکنن؟
-تک واحده...
لوهان به سمت سهون برگشت
-چی؟یعنی همه اینا ماله....توعه؟
سهون سر تکون داد و کمربندشو باز کرد.به سمت لوهان رفت و در طرف لوهانو باز کرد و کمکش کرد پیاده بشه.
-واو....این...بوگاتیه...واو..
سهون فقط لبخند میزد...
-این..اینم میشناسم...این ASTON MARTIN  DB9عه...وای سهون...من عاشقشم....مخصوصا قرمزش...
سهون با خودش فکر کرد در اولین فرصت برای لوهان قرمز همون ماشینو بخره..به هر حال خودش ماشین مشکی رو ترجیح میداد.
-وایییییییی.......نامرد این MASERATI GRANTURISMOعه. سهون....تو خیلی دست و دل بازی...
-....
-واو....نمیدونم چی بگم...عالین...همشون....میشه سوارشون بشم؟
سهون ابرو هاشو بالا داد و باعث شد لوهان فکر کنه زیاده روی کرده.. خجالت زده پشت گردنشو خاروند و گفت
-آهان...چیزه...من رانندگی بلد نیستم..! ولش کن...
سهون خندید و به سمتش رفت...با دودستش صورت لوهانو قاب گرفت و بو/سه محکم و کوتاهی روی لبهای لوهان گذاشت...
-خودم رانندت میشم...خوبه؟دیگه لباتو اینجوری آویزون نکن وگرنه قول نمیدم بزارم سر جاشون بمونن....!
لوهان خندید ودستشو به سمت آستون مارتین دراز کرد.
-میشه فردا با اون منو ببری بیرون؟خیلی دوست دارم توشو ببینم.
سهون ادای فکر کردن در آورد و گفت
-...خب...خرج داره...
لوهان با خنده بالا پرید..
-چی؟ چی؟
سهون دوباره خندید و گفت
-شاید اگه قبول کنی بیای پیش من، بتونم بزارم هرروز با یکیشون بری بیرون..!
لوهان مشتی به بازوی سهون زد و گفت
-خیلی سو استفاده گری...من هنوزم باید فکرکنم..
سهون دست لوهان رو گرفت و به سمت آسانسور کشید
-باشه...فکراتو بکن...منم هر وقت جواب گرفتم میتونم اجازه بدم از ماشینام استفاده ببری.
لوهان دلخور به دنبال سهون کشیده میشد.اون همونجا پیش مادر پدرسهون تصمیمشو گرفته بود..فقط نمیخواست سهون پر رو بشه و هیچی نگفته بود.الان هم هیچی نگفت چون نمیخواست سهون فکر کنه لوهان هوله. وارد آسانسور شدن و لوهان گفت.
-مگه نگفتی تک واحره...پس آسانسور چیه دیگه؟
-تک واحره...ولی خیلی بزرگه.الانم دو طبقه زیرزمین بودیم..
-دو طبـــقــــه؟؟؟؟
سهون سر تکون داد و گفت
-پارکینگ دوطبقه زیره و استخرو سونا یه طبقه.البته یه استخر بزرگم توی حیاطه.
لوهان تعجب زده به سهون نگاه میکرد.سهون از اون چیزی که لوهان فکرشو میکرد پولدار تر بود.
سهون با باز شدن در،لوهان رو به داخل کشید.سه خدمتکار زن و دومرد به سرعت جلوی در ایستادن
-خب....لوهان...اینا دوستای منن...جویونگ و میونگ جین راننده و باغبون اینجان...مشاورم هم.....آقای کیم که الان اینجا نیست.اونو بعدا نشونت میدم.این خانوما هم آلِی،آشپزمون که دستپختش عالیه...وی این و یرین هم خدمتکاران...
تعجب زده پرسید
-پس آجوما کجاست؟
قبل ازاینکه یرین جواب بده صدای مسنی به گوششون رسید.
-من اینجام تورونیم...
زن تعظیم نصفه نیمه ای کردو گفت
-معذرت میخوام دیر کردم...
سهون لبخند زد و گفت
-آجوما...این لوهانه..همون که بهتون گفتم...!
لوهان با تعجب به اون زن نگاه کرد و متوجه نگاه سهون روی خودش نشد
-اینم آجوماعه..یعنی همه اینجوری صداش میکنن.
لوهان سری تکون داد و بازم به همون زن خیره موند.زن دوباره سر خم کرد و گفت
- به خونه خوش اومدین.نمیدونین تورونیم چقدر دربارتون باهامون حرف زده.
لوهان سرخم کرد وزیر چشمی نگاهی به سهون انداخت.سهون دست لوهانو گرفت و گفت
-آجوما...میشه یه غذای خوشمزه برای لوهانم آماده کنین؟ فقط یادتون باشه ماهی و...
صدای خنده دوتا دختر جوون تر بلند شد و آجوما ادامه داد.
-ومیگو نداشته باشه.چه سرد و چه گرم.چشم تورونیم.خیالتون راحت.
سهون لبخند زد و به سمت پله ها رفت و لوهان رو دنبال خودش کشید.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 177 تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396 ساعت: 6:01