A Long time...As Butterfly's Life

ساخت وبلاگ


دانلود:

Along time..as Butterfly's life


نام:یه زمان طولانی..اندازه ی زندگی پروانه
کاپل:چانکای

 

 برای کسایی که نمیتونن دانلودکنن...

/////////////////////////////////////////////////////////


نام:یه زمان طولانی..اندازه ی زندگی پروانه

کاپل:چانکای

 

یه قطره...دوقطره...سه قطره...
صدای آبی که از سقف میچکه، سکوت فضای نمناک اتاقو از بین میبره...نمیدونم چند روز، هفته یا ماهه که اینجام...اینجا هیچوقت روشن نمیشه...پنجره ای رو به بیرون نیست...با اینکه دور وبرم رو نمیبینم.....اما میتونم حدس بزنم جای مرطوب و خسته کننده ایه...مثل همین حالا...
یه قطره..دوقطره...سه قطره...
اینبار صدای خونیه که از بینیم روی لباس نادیدم میریزه و احتمالا رنگیش میکنه...حسش میکنم...گرمه...گرمای خونم که راهشو قاچاقی به بیرون پیدا کرده ، بهم امید میده...امید هنوز زنده بودن...گرم حرکت میکنه و پاییین میره...طعم آهن توی دهنم میپیچه...چشمای بستمو بیشتر روی هم میفشارم...
یه نفس...دونفس...سه نفس...
بوی عطرش نزدیک ونزدیکتر میشه...صدای آروم و خاص قدم هاش، راهشونو به گوش  هام باز میکنن...
یه قدم....دوقدم...سه قدم...
جلوم می ایسته ...مثل همیشه...حس میکنم که صندلی چوبی قدیمی رو  روی زمین میکشه و اونو بر میگردونه و روش میشینه...دقیقا روبروم....نمیبینمش...اما حسش میکنم...مخصوصا...نگاهشو...
یه نفس...دونفس...سه نفس...
آروم نفس میکشه و صدای نفس های گرمش بهم میفهمونه آرومه....از جاش تکون نمیخوره...انگار یه چیزی به اون صندلی میخش کرده...
یه نفس...دونفس...سه نفس...
بوی عطر یخش اذیتم میکنه...بوی خون و نم بارون و عطر سردش....همشون با همکاریه هم میخوان حالمو بدتر کنن....هیچ نوری نیست....چند وقته که هیچ نوری نیست... هیچی ...انقدر که مطمئن نیستم وقتی از این باتلاق جون به در بردم، میتونم از چشمام استفاده کنم یا نه...
لمس.....یه لمس ساده....
یه لمس ساده و گرم روی شونه هام...دستای گرمی که روی شونم میشینه و به سمت گردن و صورتم بالا میره...خون روی صورتمو پاک میکنه و کنار گوشام متوقف میشه....روی چشم بندم متمرکز میشه ولی بازش نمیکنه... مطمئن نیست میتونه بازش کنه یا نه...بالاخره بعد از چند هفته چشمام نور ضعیفی رو از پشت شونه های پهن و مردونه ی روبروم تشخیص میده...دستاش صورتمو میگیرن و بدون اجازه دادن برای استدلال موقعیتم،....لبهاش چفت لبهام میشه...یه بو/سه ی ساده.....و...دیگه اینجا نمیمونه.....
یه قدم...دوقدم..سه قدم...
دارم داد میزنم تا شاید بمونه...حالا که جرئت کرده  چشمامو باز کنه...چرا جرئت نداره باهام روبرو بشه؟؟؟ صدام در نمیاد...دارم داد میزنم اما صدایی نیست...میخوام فریاد بزنم....ولی نمیتونم...
یه قطره..دوقطره...سه قطره...
دوباره پشت لبم خیس میشه...مطمئنا قرمز هم هست...
یه نفس...دونفس...سه نفس...
دوباره نفسام از ترکیب نفسگیر عطر خنکش و بوی نم و خون میگیره...
یه پلک زدن...دو پلک زدن...سه پلک زدن..
در همیشه قفل اینجا،...بازه....
یه قدم...دوقدم..سه قدم...
با پاهای خشک شده و لرزونم.....به سمت در باز میرم...
یه نفس...دونفس...سه نفس...
به هن هن میوفتم و نمیتونم به نفسام نظم بدم..
یه قدم...دوقدم..سه قدم...
من...آزادم....بالاخره از اون اتق بدون پنجره بیرون میام و چشمام به خاطر هجوم نور میسوزن...همراهیم نمیکنن و مجبورم میکنن پلک هامو روی هم فشار بدم...وقتی تقریبا  چشم هام عادت کردن،راهرو خالیه.....
یه قطره..دوقطره...سه قطره...
بوی خون کمتر نمیشه.....و همینطور عطر جاموندش....
یه بال زدن...دوبال زدن...سه بال زدن...
دارم آزاد میشم و نمیدونم اون قد بلند چهار شونه رو از کجا باید پیدا کنم....
یه قدم...دوقدم..سه قدم...
صدای قدم های آشناش تو گوشم بازی میکنن...به سمتش بر میگردم...نور پشت سرش نمیزاره صورتشو ببینم....قدم هاش زیادی تندن....فریاد میزنه....
"کایا....بدوووووو....."
یه ثانیه...دوثانیه...سه ثانیه...
نمیفهمم چرا...اما اعتماد میکنم و میدوم...
یه قدم...دوقدم..سه قدم...
همونطور که میدوم...از پشت تو آغ/وش گرم و عطر سردش غرق میشم...
یه ثانیه...دوثانیه...سه ثانیه...
صدای تیری که تو سالن خالی و سرد خاک گرفته تنین انداز میشه....
یه قدم...
دستاشو از دست میدم...
دوقدم...
به سمتش بر میگردم و بالاخره صورتشو میبینم...لبخند احمقانه روی لبهاش...
سه قدم...
قبل از به خاک افتادنش،تو آغو/ش سرد و خونیم قایمش میکنم...
یه بال زدن...دوبال زدن...سه بال زدن...
داره کم کم آزاد میشه..زودتر از من...لبخندش هنوز سر جاشه...لبهاشو حرکت میده و سعی میکنه حرف بزنه...
"معذرت میخوام.....زودتر نشد...آزادت کنم....."
سه نفس....
به اندازه ی سه نفس وقت داره....
دو نفس....
به اندازه ی دو نفس وقت داره....
یه نفس....
همون یه نفس باقی مونده رو با لبهام خفه میکنم....وقتی صورتمو عقب میبرم....اون پرواز کرده...
یه ثانیه...دوثانیه...سه ثانیه...
قبل از اینکه به اندازه ی کافی از چشم های بستش مرگ رو درک کنم....صدای آشنایی دوباره مهمون گوشهام میشن...
یه شلیک...دو شلیک...سه شلیک...
آروم میشم..سرمو به سی/نه ی محکمش تکیه میدم و به صورت مهربون و لبخند به جا موندش خیره میشم...عطر لعنتیشو نفس میکشم..
یه نفس..دو نفس...سه نفس...
بوی خون روی پیراهن تنم...بیشتر از قبل اذیتم میکنه...و پیراهنم  رنگی تر میشه...
یه بال زدن...دوبال زدن...سه بال زدن...
دارم آزاد میشم...
یه پلک زدن...دو پلک زدن...سه پلک زدن..
دوباره با اون لبخند روی لباش و چشم ها ی بزرگش بهم خیره شده ....یکمی دور به نظر میرسه.....اما دست یافتنی......به سمتش میرم و دستشو میگیرم.....بال های نامرئیش خیلی  زیبان...منو بین  بازوهاش میگیره..
یه بال زدن...دوبال زدن...سه بال زدن...
ما تو آسمونیم...نمیدونم....شایدم کهکشان....انقدر از زمین دور که میتونم راحت نفس بکشم...بالاخره آزادیم....من از بند...اون از زندگی....
یه بو/سه...دو بو/سه...سه بو/سه....
من نمیدونم عشق چیه...اما الان یه چیزی شبیهش رونسبت  به قد بلند روبروم حس میکنم......شاید یه چیزی مثل ....پرواز پروانه  ها...


برچسب‌ها: one shot 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 18:00