I just love you..it's okay-ep23

ساخت وبلاگ

لوهان بعد از دوش نیم ساعته و عوض کردن لباسهاش با یه آستین بلند ساده لیمویی و یه شلوار جین آبی، دوباره پایین رفت. تصمیم داشت بلافاصله دوباره به بیمارستان برگرده که صدایی مانعش شد. انگار کسی داشت با تلفن حرف میزد و لوهان انقدر خنگ نبود که نفهمه اون یه نفر میلاعه. بعد از اتفاق دیشب، میلا خونه نرفته بود چون به ظاهر نگران سهون بود اما یک لحظه هم بیمارستان نمونده بود. لوهان هر چقدر خواست خودشو متقاعد کنه که برگرده و به راهش ادامه بده نتونست. به سمت اتاق که درش خیلی جزئی باز بود رفت. صدای میلا واضح تر شد. میشد عصبانیتشو کاملا تشخیص داد. به سمت تخت رفت و روش نشست و ادامه داد
-توعه احمق دیشب سه سوت از اینجا فرار کردی...اگه یکم بیشتر میموندی، میتونستی به مینهو بفهمونی رابطه من و سهون همش الکیه... توعه کثافت دیشب همه چیزو پروندی...
-....
-خفه شو...بدون همه چی تموم میشه..اگه مینهو بخواد رابطمونو تموم کنه..به جون خودش...اگه دیگه منو نخواد...خودم جوری سهون و شرکتشو زمین میزنم...که تو تمام تاریخ موندگار بشه...شنیدی احمق...
-....
-این اراجیفو تحویل من نده...من یک روز کامل تو این خونه بودم..از اتاق خدمتکار لعنتی که دیشب باهاش گرم گرفته بودی تا اتاق جونگین و سهون و پدرمادرش...همه رو زیرو رو کردم و لی دریغ از یه کارت روانپزشک...این عوضیا هیچی رو نمیکنن...شاید اصلا همه چیرو تو گاوصندوق قایم میکنن...
-....
-من دیگه نمیدونم...مینهو باتو...وگرنه همونطورکه میدونی...من فقط 17 روز وقت دارم و بعد از اون از کره میرم...به نفعته مینهو رو راضی کنی باهام باشه...وگرنه آتیشم دامن شرکت تورم میگیره...مطمئن باش...
تماس رو قطع کرد و موبایلشو روی میز کوبید.
////////////
لوهان نمیتونست حرفایی رو که شنیده بود، هضم کنه. آروم به عقب قدم برداشت و به سمت پله ها دوید.تو اتاق خودش رفت و متوجه تغییرات شد. میزش به هم ریخته بود. کشو هاشو یکی یکی باز کرد و متوجه شد که کسی اونارو زیر و رو کرده. به سمت برگ های روی میزش رفت و هرچیز مهمی رو که شنیده بود نوشت و تاریخ زد. باید اونا رو به هیونگش تحویل میداد...گفته بود سهون رو زمین میزنه و لوهان از این حرفش ترسیده بود. برگه رو توی جیبش گذاشت تا گمش نکنه. میترسید دوباره به سر میلا بزنه و بخواد اتاقشو بگرده. به سمت پایین دویدو بدون توجه به اتاق که درش باز بودبه سمت بیرون دوید. به پدر سهون که داشت با یکی از خدمه صحبت میکرد رسید و گفت
-آقای اوه..میشه...منو ببرید پیش هیونگ؟
جونگ یون به لوهان نگاه کرد و از نفس های قطعه قطعه لوهان تعجب کرد
-چرا نفس نفس میزنی؟
لوهان لبخند زد و گفت
-هیچی... فقط دویدم...میشه ...بریم؟
جونگ یون سر تکون داد و به همون مردی که تا چند لحظه پیش باهاش حرف میزد گفت
-یونگ سنگ ،لوهان رو برسون بیمارستان. مراقبش باش..اون مثل سهون عزیزه.
خدمتکاری که لوهان تازه فهمیده بود اسمش یونگ سنگه، به طرف ماشین رفت و در عقب رو برای لوهان باز کرد. بعد از نشستن لوهان خودش روی صندلی راننده نشست و راه افتاد...و فقط یه چیز تو ذهن لوهان میگشت.."چطوری به سهون هیونگ بگم دوست د/خترش با یکی دیگه دوسته؟"
/////////////////////
-جونگی هیونگ؟
کای به سمت سهون برگشت
-هوم؟
-لوهان نگفت کی برمیگرده؟
کای لبخند زد و گفت
-نگفت...ولی فکر نکنم خیلی بتونه هیونگشو تنها بزاره.
سهون سرشو پایین انداخت و گفت
-من که فقط دستم آسیب دیده.چرا مرخصم نمیکنن؟
کای همونطور که برای سهون آب پرتقال میریخت گفت
-مادرت خواسته بیشتر نگهت دارن تا مطمئن بشن...
آبمیوه رو به دست سهون داد و گفت
-راستی...گفته بودی مادرت هیچ جوره نتونسته لوهان رو قبول کنه...به نظرت...یعنی..چیکار میخوای بکنی؟
سهون هوفی کشید و گفت
-یادم نیار هیونگ...گفته بود بعد از مهمونی حرف میزنیم..میترسم بهم بگه نمیزاره لوهان تو خونمون بمونه...وای جونگی هیونگ...نمیدونی چقدر سخته به عنوان برادرم کنارم داشته باشمش...ولی اینکه نباشه...اصلا نمیخوام فکرشم بکنم...من دوسال فقط آرزو داشتم بتونم لمسش کنم....
کای تلخندی زد و گفت
-مادرت بیشتر از اونی که فکرشو بکنی دوستت داره. امروز وقتی من جامو با لوهان عوض کردم، لوهان با مادرت حرف زد..
سهون از جا پرید
-چی؟ اگه بهش گفته باشه دیگه همدیگرو نبینیم چی؟ آه هیونگ...چرا الان اینو میگی؟
کای لبخند زد و گفت
-تو که دوساعته منتظری...یه نیم ساعت دیگه هم منتظر باش..مطمئنم میاد.اگه نیومد حتما مادرت..
سهون حرف کای رو با روی تخت نشستن قطع کرد و گفت
-هیونگگگگگ...نگو لطفا..
کای خندیدو همونطور که سعی میکرد سهون رو دوباره روی تخت بخوابونه گفت
-نگران نباش سهون...مادرت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشوبکنی دوست داره.من...مطمئنم اگربعد از یه مدت،لوهان رو به عنوان دوست/ پسرت معرفی کنی هم حرفی نزنه.
سهون پوفی کردو گفت
-جونگی هیونگ...تو نمیشناسیش. اون مامان منه. اخلاقامون کاملا عین همه وهمدیگرو کامل میشناسیم.امکان نداره بخواد اجازه بده.
کای خواست حرفی بزنه که سهون ادامه داد
-لوهان هیچوقت منو به عنوان چیزی بیشتر از یه برادر نمیبینه...چون از اون آدمایی نیست که حریص باشه...
به پهلو غلت زد و گفت
-اما...من چیکار کنم؟...من بینهایت برای لمس کردن و بو/سیدنش حریصم.
کای با لبخندی تلخ تراز زهر به چشم های بسته ی سهون که روی هم فشرده میشدن، خیره شده بود...سهون چه واکنشی نشون میداداگر میفهمید هیونگش دیوونه وار عاشقشه؟؟پس اگر لوهان میفهمید، دقیقا همون حس بهش دست میداد...فداکاری...حسی بود که کای به خودش میقبولوند... با خودش فکر میکرد باید وفا دار باشه تا سهون....عشقش به عشق تو رویاهاش برسه...صدای تند حرف زدن توی راهرو پیچید و قدم هایی که به دویدن نزدیک بودن...در اتاق با صدا باز شد و چهره خوشحال بکهیون وچانیول و چهره ترسیده لوهان که بازوش تو دستای بکهیون اسیر بود، تو چارچوب هویدا شد.
-سهونا...حالت خوبه؟
بکهیون درحالی که سعی میکرد خودشو خیلی نگران نشون نده روبه سهون پرسید. سهون در جواب لبخندی زد و گفت
-خوبم هیون هیونگ...
چانیول با خنده بعد از دست دادن با کای روی تخت، کنار سهون نشست و گفت
-هی...این داداش کوچولوت خیلی ترسوعه ها...از دیشب که مارو دیده مثل جن دیده ها ازمون میترسه...تو بهش هیونگاتو معرفی نکرده بودی؟
سهون به لوهان متعجب که بازوش تو دست بکهیون بودو بدنش به سمت چپ ،جایی که بکهیون قرارداشت، خم شده بود نگاه کرد.لبخند زد و گفت
-هیون هیونگ...لولو رو ول کن.کمرش شکست...
بکهیون نیشخند زد و بدون حرف بازوی لوهان رو رها کرد.لوهان  به محض رهایی به سمت کای رفت و کنارش، جهت مخالف تخت ایستاد. کای خندید و گفت
-ببین هیونگ...لولومونو ترسوندی..
لوهان نگاه با لبخندی تحویل داد و گفت
-من...من فقط..شکه شدم...وگرنه دیشب با هر دوشون آشنا شدم...
سهون خندید و گفت
-حتما پس آثار ترس از دیشب، الان تو قیافت معلوم شده...
لوهان تند تند سرشو به طرفین تکون داد و گفت
-نه هیونگ...فقط شکه شدم..آخه هنوز کامل از ماشین پیاده نشده بودم که هیون هیونگ دستمو کشید و منو بغ/ل کرد...یه لحظه فکر کردم آدم رباییه...
صدای خنده هر چهار نفر بلند شد و باعث شد لبهای سرخ لوهان هم بشکفن.
بکهیون زودتر به حرف اومد..
-اوووو...لوهان از اسمای مستعار مخصوص سهون استفاده میکنه؟؟؟
چانیول نیشخندی زد و گفت
-فقط برای ما مشکل داره اسم مستعارایی که خودش ساخته رو به کارببریم..برای لوهان مشکلی ایجاد نمیشه...لوهان خاصه...نه؟
سهون لبخند زد و کای جواب داد
-معلومه که لوهان خاصه...اگه خاص نبود که سهون رو افسون نمیکرد و داداشش نمیشد...خودتون میدونین تا حالا چند نفر منتظر بودن سهون بهشون فقط نگاه کنه...اما حالا...این سهونه که گیر افتاده...
لوهان هم بدون توجه فقط لبخند میزد...کای دست لوهان رو گرفت و گفت
-من و لوهان میریم یه چیزی بخریم...شما ادامه بدین...
لوهان سر تکون داد و همراه کای بیرون رفت...لوهان که دنبال فرصت بود گفت
-میشه..
کای توجهش جلب شد...
-چی میخوای لولو؟
لوهان آب دهنش رو قورت داد و گفت
-میشه من...با هیونگ یکمی تنها..حرف بزنم؟
کای مشکوک شد
-اتفاقی افتاده؟
لوهان نگاهشو از چشم های کای به زمین انتقال داد و گفت
-نه...یه...یه کاره خصوصیه...باید قبل از اینکه هیونگ مرخص بشه بهش بگم...معذرت میخوام..
کای لبخند زد. به حال داغون خودش میخندید...چی به سرش اومده بود...چطور میتونست تو روی لوهان لبخند بزنه و همزمان به سهون و عشقش فکر کنه.افکارشو جمع و جور کرد و گفت
-مشکلی نیست...من یه جوری بیرونشون میکنم...حالا فعلا بریم یکم قهوه و کیک بگیریم که مردم از گرسنگی.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 200 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 18:00