The sweetest mistake.ep18 & 19

ساخت وبلاگ
 


قسمت 18


از هتل تا خونه سهون یک ساعت راه بود و رزی تموم سعیشو میکرد تا بیشتر طولش بده.یجورایی دلش نمیخواست باهاش روبرو بشه... شاید هنوزم تواناییشو نداشت.راه یک ساعت رو با احتساب ترافیک سبک و همیشگی سئول ،موفق شد دوساعته بره و الان اینجا بود.چراغ اتاقش خاموش بود.ولی چراغ روشن سالن پذیرایی بهش میفهموند که سهون هنوز بیداره.هنوز دودل بود ونمیدونست پیاده بشه یانه...به مادرش نگاه کرد که با دلسوزی به چشمای غمگین رزی خیره شده بود. مادرش دستی به موهای خرماییش کشید و گفت
-هنوزم فکر میکنی نمیتونی برگردی؟
رزی سر تکون داد و گفت
-اینبار دیگه نه...اینبار با تموم ترسم بازم برمیگردم..
مادرش لبخند زد و پیاده شد و بلافاصله بعد از اون رزی.به سمت رزی رفت.کتشو مرتب کرد و گونشو بوسید و لبخند زد تا از استرس رزی کم کنه. رزی به سمت خونه راه افتاد. زنگ اتاق سر خدمتکارو فشرد.صدای پا به سن گذاشته ای توی کوچه تنین انداز شد.رزی جلوی دوربین ایستاد و گفت.
-آجوما....منم.....
-وای....خدای من...خانوم...خوش اومدین....بفرمایین..تو..
رزی حرفشو قطع کرد و گفت
-به سهون نگین اومدم...میخوام سورپرایزش کنم..
-چشم...بفرمایین تو....
//////////////////
سهون پیشنهاد داد با هم فیلم ببینن و این پیشنهاد مورد قبول لوهان واقع شد. با کمک هم یه فیلم پلیسی جنایی انتخاب کردن چون این تم مورد علاقه هر دوشون بود. لوهان روی مبل نشست و منتظر موند تا سهون دیسک رو تو دستگاه قرار بده. بعد از چند دقیقه سهون همراه کنترل به سمت مبل دونفره اومد و روش نشست. فیلم درباره پلیسی بود که بعد از سال ها موفق میشه قاتل همسرشو پیدا کنه و اونو قصاص کنه، ولی بعد از یه مدت میفهمه که اونی که مرده قاتل اصلی نبوده. بعد از اون ماجرا از کارش خلع میشه ولی بازم به گشتن دنبال قاتل ادامه میده.تا اینکه میفهمه قاتل دوست خیلی قدیمیش بوده که از قضا عاشق هم بودن. ((فیلمو از خودم درآوردم!)) وقتی چهل دقیقه از فیلم گذشته بود،لوهان روی کاناپه دراز کشید و سرشو روی پاهای سهون گذاشت و سهون هم با لبخند به بازی با موهای تازه رنگ شدش مشغول شد. لوهان که حوصلش سر رفته بود، شروع به حرف زدن کرد.
-الکس یه احمقه.چطور نفهمیده بود رابرت دوستش داره؟اونم از وقتی 15 سالش بود.
سهون موهای لوهان رو به بالا حالت داد و گفت
-رابرت چیزی در اینباره به الکس نگفته بوده خب طبیعیه که الکس نمیفهمه.تو نمیخواد خودتو ناراحت کنی لوهان.این همش فیلمه.
لوهان روی مبل نشست و با ناراحتی گفت
-اما اون همیشه تو مدرسه هواشو داشته،همیشه براش همه کاری میکرده در حالی که با بقیه رابطه خوبی نداشته. هنوزم از نظرم یه احمقه.
سهون ادای فکر کردن در آورد و باجدیت به لوهان خیره شد
-پس آقای کیم خیلی وقته عاشق منه و من نمیدونم...
لوهان به سهون نگاه کرد و بعد به تلوزیون. بالشتک کنارشو برداشت و تو سر سهون زد و گفت
-اصلا برو با همون آقای کیمت.
بعد از جاش بلند شد و به سمت پله هارفت.
-هی....لو کجا میری؟
سهون با خنده صداش کرد و لوهان همونطور که دور میشد داد زد
- دستشویی. استرس گرفتم....میرم خودمو راحت کنم...!
سهون خندید و به سمت تلوزیون رفت. ظاهرا ایده فیلم دیدن باب میل لوهان نبود. سی دی رو درآورد و تلوزیون رو روی یه شبکه ورزشی تنظیم کرد. فوتبال حتما لوهانو جذب میکرد. چراغارو روشن کرد و دوباره سر جاش نشست. صدای پاهای لوهانو شنید که بهش نزدیک میشه، اما سرشو برنگردوند. منتظر شد تا لوهان با هیجان کنارش بشینه و درباره خاطراتش از فوتبال حرف بزنه درست همونطوری که با مسابقه بسکتبال رفتار میکرد، اما فقط چشماش با دست های کسی تاریک شدن. خیلی لازم نبود باهوش باشه تا بفهمه لوهان قصد بازی باهاشو داره. لبخند زد و گفت
-اوم....بزار فکر کنم تو کی هستی لو ...؟آهان فهمیدم تو عش....
حرفش با برگشتن به سمت لوهان نصفه موند.لوهان...؟؟؟؟
چشماش چیزی رو که میدیدن باور نمیکردن. زبونش برای دهنش زیادی سنگین بود و اون نمیتونست تکونش بده. صدایی ازش در نمیومد. فقط به چهره ای خیره شده بود که تا یک سال بعد از رفتنش خوابشو میدید. همون چشما. همون بینی کوچیک.همون لب های قلوه ای و صورتی. همون گردنبند...همون حلقه...اون لحظه فقط یه چیز تو ذهن سهون بود..." چرا الان باید این دختره پیداش بشه؟چرا الان که عشق واقعیمو پیدا کردم؟ لوهان...؟؟؟پس لوهانم چی؟"
-سهوناااا.....خیلی وقته همو ندیدم...
-ر...ر.....رزی..؟؟؟
رزی سر تکون داد و گفت
-آره. خودمم. انقدر عوض شدم؟هرچند...پنج سال زمان زیادیه نه؟
سهون از روی مبل بلند شد و روبروی رزی ایستاد...باید خودشو جمع و جور میکرد چون هر لحظه ممکن بود لوهان سر برسه.راستی...به لوهان قرار بود چی بگه؟ دوباره به رزی نگاه کرد.لباس کوتاه مشکی پوشیده بود .همونطور که سهون دوست داشت. قبلا عاشق این بود که رزی رو تو لباس مشکی ببینه چون تضاد با پوست سفیدش خواستنی ترش می کرد.اما حالا چی؟ کابوس سهون درست زمانی برگشته بود که سهون فکر میکرد با خوشبختی فاصله ای نداره. تن صدای لوهان کم کم بالا میرفت و به سهون هشدار نزدیکی میداد.سهون به سمت پله ها برگشت و مسیر لوهان رو با لبخند دنبال کرد.لوهان همونطور که نظرشو درباره فیلمی که موفق به دیدن ادامش نشدن میگفت ، از پله ها پایین میومد.
-میدونی سهون.من دربارش فکر کردم. شاید تو راست میگی والکس زیادم احمق نباشه...ولی میدونی که اشتباه اصلی رو رابرت مرتکب شد که بهش نگفت دوستش داره.تو اینطور فکر نمیکنی؟ تازه اگه بهش میگفت الکس دیگه با کریستینا ازدواج نمیکرد که رابرت مجبور بشه بکشتش.
لوهان تمام توجهشو به ساعتی که از روی میز سهون برداشته بود ،داده بود و مشغول بستن اون به دست خودش بود و متوجه حضور یه فرد غریبه نشده بود.وقتی سرشو بلند کرد باسهون خیس از عرق مواجه شد که بهش لبخند میزد. لوهان با نگرانی و تعجب به سمت سهون رفت.
-سهون...؟حالت خوبه؟چرا....
با صدای زن غریبه لوهان به پشت سر سهون نگاه کرد.
-حالش خوبه.من تورو تاحالا ندیدم. یکی از پسرایی هستی که سهون به فرزندی قبول کرده؟
لوهان با تعجب هنوز هم به اون دختر خیره بود.لحظه اول فکر کرده بود شاید خدمتکار باشه. ولی با لباس های گرون اون دختر فهمیده بود فرضیه اش اشتباهه.
"صبر کن...به فرزندی قبول کرده؟؟؟"
لوهان با تعجب به سهون نگاه کرد اما طرز نگاه سهون فرقی نکرده بود. سهون به سمت لوهان رفت و کنارش قرار گرفت و با گرفتن بازوش اونو جلو کشید.
-رزی...با لوهان آشنا شو...اون الان تنها کسیه که برام مونده...
رزی با تعجب به لوهان خیره شد و بعد لبخند زد. جلو اومد و دستشو به سمت لوهان دراز کرد و گفت
-سلام. من رزی تیلرم. یه زمانی...یعنی تقریبا پنچ سال پیش با سهون خیلی صمیمی بودیم. اما الان...خیلی مطمئن نیستم.
لوهان دستشو به سمت رزی دراز کرد و دستشو گرفت
-خوشبختم.منم لوهان هستم.در ضمن...بچه هم نیستم.
رزی لبخند عمیقتری نسبت به قبل روی لباش آورد و گفت
-اوه..ولی واقعا بچه میزنی...متاسفم...
لوهان که متوجه اصل ماجرا نشده بود ،به سمت سهون برگشت و گفت
-چرا دعوتشون نمیکنی بشینن؟
سهون به خودش اومد.تلوزیون رو خاموش کرد و گفت
-اوه..البته...رزی...لطفا بشین...
سهون بلا فاصله به لوهان اشاره کرد تا کنارش بشینه و لوهان هم پیروی کرد.سهون یکی از خدمتکارا رو صدا کرد.
-یرین لطفا دوتا فرانسه تلخ....و....
سهون به رزی نگاه کرد و منتظر شد
رزی خندید و گفت
-نگو که یادت رفته سهون...!!!
وقتی قیافه جدی سهونو دید خندشو خورد و گفت
-فرانسه... شیرین باشه لطفا
خدتکار تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت.
رزی بعد از رفتن خدمتکار گفت
-قبلا فرانسه رو شیرین میخوردی...
سهون تکیه داد و دستشو پشت لوهان روی پشتی مبل گذاشت
-خیلی چیزا تغییر کرده .........دوست قدیمی من....
پوزخند روی لبهای سهون برای رزی سنگین بود...درکش نمیکرد.کسی که باعث شده بود پنج سال پیش رزی از کره بره دقیقا همین اوه سهونی بود که جلوش نشسته بود...پس چرا اینجوری با دید تحقیر بهش نگاه میکرد؟ رزی هیچ ایده ای نداشت که ممکنه سهون چقدر اذیت شده باشه.بعد از اینکه قهوه ها به روی میز انتقال پیدا کردن، لوهان به خاطر از بین بردن جو معذب بین سهون و رزی بعد از خوردن یه قلپ از قهوه ی تلخش،شروع به حرف زدن کرد.
-ببخشید...شما...گفتین دوست قدیمی سهون هستید؟
رزی پوزخندی زد و گفت
-تا جایی که یادمه سهون به بچه هاش اجازه نمیداد بی ادبانه رفتار کنن و اسمشو به زبون بیارن...
لوهان بدش نمیومد یکم نقش بازی کنه.. به هر حال که قرار نبود کسی بفهمه نسبت اون و سهون چیه. پوزخندی زد وخودشو جلو کشید.
-چی..؟؟؟بچه هاش..؟؟متاسفم خانم محترم...اما باید به عرضتون برسونم من و سهون شریکیم...سهون منو به فرزندی قبول نکرده که این حرفو میزنین...
رزی ابروهاشو بالا انداخت و گفت
-و چرا فکر کردی که من دروغاتو باور میکنم؟
قبل از اینکه لوهان جواب بده،سهون خیلی جدی از جاش بلند شد و روبه رزی گفت
- نمیتونم اجازه بدم با لوهان اینجوری حرف بزنی...اگه بخواد ناراحت بشه میزنه زیر همه چی و من اصلا دلم نمیخواد به خاطر کسی که بعد از پنچ سال دوباره روی زندگیم سایه انداخته،یه ضرر چند میلیون وونی بدم...یرین راهنماییت میکنه.
سهون به سمت لوهان برگشت و مودبانه بهش با دست راهو نشون داد تا باهم به طبقه بالا برن.صدای رزی باعث شد هر دو متوقف بشن.
-باشه میرم...اما فقط تا بیرون...اگه تا پنچ دقیقه دیگه بیرون نباشی، قول نمیدم همه چی همینجا تموم بشه...
سهون به سمت رزی برگشت.از اون فاصله هم نفرت توی چشماش برای رزی قابل تشخیص بود و این کفری ترش میکرد. سهون به سمت ووی این رفت و گفت
- تورونیمو تا طبقه بالا همراهی کن.تخت منو هم آماده کن و دمای اتاقو رو 25 درجه تنظیم کن.
خدمتکار تعظیم کرد و بعد از رفتن سهون و رزی به سمت لوهان رفت. لوهان اما.....فقط......ترسیده بود...


قسمت19


-فکر نمیکردم دوباره ببینمت.
رزی به سمت سهون برگشت و گفت
-منم فکر نمیکردم به خاطر شریکت که مهمونت شده مجبور بشم تو کوچه خیابون باهات حرف بزنم...اونم بعد از 5سال.
سهون پوزخند زد. حتی دلش نمیخواست رزی توی حیاط خونه بمونه و به این دلیل تو کوچه منتظر نگهش داشته بود. نفسشو بیرون داد و گفت
-با یاد آوری این 5سال میخوای به چی برسی؟
رزی به سهون نزدیک شد و عصبی لب زد
-میخوام به همه تنهاییهام برسم...به عشق از دست رفتم... به خانواده ام که فقط به اندازه دوسال داشتمشون... به یه عوضی که راحت کنارم گذاشت و بهم خیانت کرد... یه عوضی که باعث شد......
رزی دستشو جلوی دهنش گرفت تا بیشتر ادامه نده... اگه میخواست بگه دوباره خودشو از بین میبرد.دلش نمیخواست اون سه سال رو یاد بیاره...سه سالی که دوسالش عسل بود و سال آخر زهر مار...تلخ تلخ...دوباره شروع کرد و اینبار اشکهاش روی گونه هاش لیز خوردن..
-میخوام به تو برسم اوه سهون.به تویی که عاشقت بودم.تویی که تمام خانوادم بودی...من به توعه عوضی اعتماد کردم...من عاشق بودم...یه عاشق کور...کسی که غیر از توکسی رو نمیدید... ولی تو چیکار کردی؟دوسال تحملمون کردی و سال آخر خود واقعیتو نشونم دادی...خود عوضیتو...خود....
رزی با دست سهون که بازو هاشو گرفت و اونو به دیوار کوبوند خفه شد...سهون به چشم های بارونی رزی خیره شد و گفت
-داری وقتتو طلف میکنی...من حتی دیگه نمیخوام اسمتو به زبونم بیارم.من ترکت کردم؟من عوضی شدم؟ تو....تو حتی نذاشتی بهت توضیح بدم...تویه نفهم فقط گند زدی به همه چیز...
رزی فریاد زد
-مگه من ازت چی میخواستم؟اگه با کسی نبودی پس چرا وقتی گفتم بیا بچه دار شیم گفتی نه؟ چرا ازم دوری میکردی؟
سهون سرشو پایین انداخت و به رزی جرعت پیشروی داد
زری با صدای بلند ادامه داد..
-اگه تو کس دیگه ای رو نداشتی پس چرا شبا نمیومدی خونه؟ چرا وقتی زنگ میزدم شرکت میگفتن نیستی؟؟؟ چرا؟؟؟؟(فریاد زد) چرا عوضی؟؟؟؟؟
-چون نمیتونستم بچه دار بشم....!!!
رزی با چشمای بهت زده و خیسش به سهون که اشک میریخت خیره شد...با صدای بلند قهقهه زد و گفت
-چی...؟چ...چی داری میگی؟منو مسخره میکنی؟پس...پس سوزان چی؟ سوزان بچت نبود؟دروغ گوی خوبی هم نیستی سهون....گمشو..
رزی خودشو آزاد کرد و به سمت ماشینش که مادرش نگران توش نشسته بود رفت...با صدای سهون...احساس کرد دیگه نمیتونه راه بره...
-لق/اح مصنوعی بود...تو زیر عملی رفتی که حتی خودتم نمیدونی.... نمیتونستم ریسک کنم و بگم دوباره عملت کنن چون سوزان رو از دست دادیم...من......من دوست داشتم ..نمیخواستم بفهمی...فکر کردم شاید اگه بفهمی،دلت بخواد مردی رو پیدا کنی که بتونین باهم بچه دار بشین...ترسیدم منو ول کنی...اما تو زودتر از انتظار منو ول کردی...
سهون روی زانوهاش افتاد.شونه های محکم و مردونش میلرزید.
-وقتی نبودم بیمارستان بودم...خودمو به هر دری زدم تا بتونیم بچه خودمونو دوباره داشته باشیم...حتما....حتما مادرت نتونسته بهت بگه...و همش افتاده گردن من...
صدای هق هق سهون باعث میشد رزی نتونه نگاهشو روی مادر خیانتکارو دروغگوش ثابت نگه داره.به سمت سهون رفت و جلوش نشست.
-دروغ میگی...مادر من هیچی نمیدونه...داری منو مسخره میکنی نه؟
سهون به سختی خودشو از روی زمین بلند کرد و گفت
-کاش همون موقع بهم فرصت میدادی...تو این مدت خیلی چیزا عوض شده...من الان کسی رو دارم که ازم بچه نمیخواد...کسی رو پیدا کردم که براش میمیرم...حتی از زمانی که عاشق تو بودم هم بیشتر عاشقشم...سعی نکن زندگیمو بهم بریزی...چون زندگی ای برات نمیزارم.....رزی تیلر..برگشتنت اشتباه بود...امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم.
سهون به سمت خونه راه افتاد.نمیخواست لوهان قیافه شکستشو ببینه.به سمت پارکینگ رفت.پاهاش خیلی همراهیش نکردن وکنار یکی از ماشینا نشست.اشک هاش خشک نمیشدن...تمام اتفاقات اون سال آخر...اون سال لعنتی...اون سال نفرین شده تو ذهنش مرور میشد...سهون خودشو مقصر میدونست اما...همش به این فکر میکرد که اگه رزی دوستش داشت...تنهاش نمیزاشت تا توی تنهاییش دیوونه بشه...حتما همینطور بود...اما کی می تونه جلو سرنوشت قد علم کنه؟
/////////////////
چشماش داشت بسته میشداما اون اینو نمیخواست.منتظر سهون ، روی تخت دراز کشیده بود و زیر نور کمی که از پنجره به داخل میتابید، به عکسای روی دیوار خیره شده بود. صدای در بهش فهموند سهون برگشته.از جاش تکون نخورد تا سهون کنارش بخوابه.سهون به سمت تخت رفت و پشت لوهان دراز کشید و اونو از پشت توی بغ/لش گرفت.بو/سه های آرومی روی گردنش گذاشت و با صدای آروم پرسید
-چرا عشقم هنوز بیداره؟
لوهان متوجه صدای گرفته سهون شد اما به روش نیاورد.
-بدون تو نمیتونم بخوابم.همش کابوس میبینم...چرادیر کردی؟
-رفتم چیزی از توی ماشین بیارم.به خاطرهمین طول کشید.
لوهان به سمت سهون برگشت و بو/سه آرومی روی گونش گذاشت و جای بو/سشو نوازش کرد.
-سهون یه چیزو میدونی؟
-چیو عشق من؟
-اینکه اصلا نمیتونی منو گول بزنی؟
سهون ساکت موند.اگه لوهان هم ترکش میکرد دیگه هیچی نداشت. نفسشو باصدا بیرون داد و گفت.
-نمیخوام ناراحت بشی...
-ناراحت نمیشم...تو سبک میشی.وقتی اینجوری خسته ای و اذیت میشی بیشتر ناراحت میشم.پس مرد محکم من کجارفته؟
سهون چشماش توی تاریکی اتاق درخشید
-مرد....تو؟
لوهان دوباره گونشو بو/سید و خودشو تو آغ/وش سهون جا داد.
-معلومه...تو مرد محکم و خوشتیپ منی...تو ماله منی و منم تورو به هیچکس نمیدم...
لوهان سرشو از سی/نه سهون دور کردو گفت
-میخوام م./ست بشم...همراهیم میکنی؟
سهون بدش نمیومد یکم از جهنم زمینی امشبش فاصله بگیره پس فقط سر تکون داد.لوهان از تخت پایین و به سمت در اتاق رفت
-الان برمیگردم.
اینو گفت و به سمت پایین دوید.به سمت آشپزخونه رفت و بعد از سرفه مصنوعی ای که به خاطر جلب توجه بود، داخل شد. هر دو خدمتکار تعظیم کردن و منتظر موندن.لوهان بی توجه به هر دو، به سمت یخچال رفت.درشو باز کرد و خوشبختانه قوطی های آب/جو و سوجو رو پیدا کرد.از هر کدوم سه تا برداشت و روی میز نهارخوری کوچیکی که حدس میزد برای خدمتکارا باشه قرار داد. بعد یه سینی برداشت و همه ی اونا رو به همراه لیوان های کوچیک مخصوص سوجو توی سینی چید و به سمت اتاق راه افتاد.بدون توجه به سهون متعجب، چراغ خوابو روشن کرد و روی زمین نشست و به تخت تکیه داد.
-سهون...بیا پایین..
سهون از روی تخت پایین اومد و کنار لوهان نشست و به تخت تکیه داد.لوهان اولین آب/جو رو باز کرد و به دست سهون داد و گفت
-میخوام همه چیو بدونم.میدونی که آدم فضولیم...پس بهتره خودت همه چیو تعریف کنی.قول می دم قضاوتت نکنم و تا آخرش گوش بدم...و اینکه فردا هم هیچی یادم نمیاد.پس نگران نباش.
آب/جوی خودشو برداشت و به ماله سهون کوبید و اولین جرعه رو سر کشید....والبته آخریش....لوهان دلش نمیخواست م./ست بشه... میخواست همه چیو دقیق بشنوه. میخواست سهونو بشناسه...واون مسئله ایو که به همش ریخته...سهون به چشمای مسمم لوهان خیره شد و گفت
-فکر نکنم گذشته شیرین من به مزاق(؟) تو هم خوش بیاد لو...
لوهان لبخند زد و سرشو به سی/نه محکم سهون تکیه داد و گفت
-تو خسته ای...اگه یکم دیگه حرفاتو تو دلت نگه داری، از زندگی میبری و من اینو نمیخوام...منو تو تازه شروع کردیم.من برای خودمون کلی نقشه کشیدم.برای آیندمون...دوتایی...من..و...تو....
لوهان نفس گرفت و ادامه داد..
-بگو سهون.هر چی اذیتت میکنه.ازش حرف بزن.سبک میشی.بگو سهونم...من گوش میدم...
سهون با اینکه میترسید لوهان هم از دست بده،اما شروع به حرف زدن کرد...
-من و رزی به خاطر دوستی پدرمادرامون، از بچگی خیلی همدیگه رو میدیدیم. به خودمون اومدیم ودیدیم تو 21 سالگی باهم ازدواج کردیم... (آب/جو رو باال داد)متاسفم که اینو میگم لوهان..اما دوستش داشتم و اونم دوستم داشت.ماروزای خوبی با هم داشتیم.تا اینکه به اجبار مادر پدرامون تصمیم گرفتیم بچه دار شیم.رزی عاشق بچه بود.اما....(یه قلپ از آب/جو رو خورد )...من میدونستم بچه دار نمیشم...قبلا یه بار آزمایش داده بودم..والبته ارثی هم بود. پدرمم بچه دار نمیشد تا بالاخره تو41 سالگیش من به دنیا اومدم اونم با کلی دارو و مراقبه و کوفت و زهر مار دیگه.(جرعه ی سوم )
پیش دکترم رفتم و قضیه رو گفتم.اونم گفت میتونه با لقاح مصنوعی کارو راه بندازه...من...نمیخواستم رزی ولم کنه...پس بهش...بهش نگفتم....که نمیتونم بچه دار بشم.
لوهان از سهون فاصله گرفت و روبروش نشستو با دقت به سهون خیره شد.نمیخواست حرفی بزنه که اذیتش کنه.پس فقط ترجیح داد ساکت بمونه.
سهون وقتی دید آب/جو کارساز نیست،شیشه ی سوجو رو برداشت و اونو باز کرد و بی توجه به لیوان ها،اونو سر کشید.لوهان فقط به خودش دلداری میداد که همین یه شبه...سهون دوباره شروع کرد.
-قرار شد دکتر بهم قرصی بده که حال رزی رو خراب کنه.مثلا.... (شیشه ال/کل رو بالا کشید)...مثلا حالت تهوع...بالا رفتن دمای بدن یا درد مفاصل و عضلات....منم اون قرصو قاطی قهوه، شیر، سوپ یا هرچیکه فکرشو بکنی بهش میخوروندم...دکتر اینارو داد تا به رزی بقبولونیم آپاندیسش مشکل داره و باید عمل بشه.(شیشه با سومین بار خالی شد و سهون دست به شیشه دوم برد و بازش کرد) به بهونه عمل آپاندیس ، براش لقاح مصنوعی گذاشتن و هیچ کس هم نفهمید....ههههه....البته....من و دکترم فکر کردیم کسی نفهمید...مادرش باهوش تر از این حرفا بود..(شیشه رو سر کشید و چشماش روی هم افتادن و نشون دادن که م/ست شده)شایدم فضول بود...نمیدونم از کجا ولی فرداش توی بیمارستان قبل از اینکه به هوش بیاد مادرش گفت که از این قضیه خبر داره.اما من خودمو نباختم. بچه مون به دنیا اومد...هفت ماهه...خیلی ضعیف بود...هههه... انگار رزی رو کوچیک کرده بودن و دوباره قرار بود تو دنیا زندگی کنه... نمیدونی چقدر بامزه و ناز بود...هنوزم وقتی اولین بار دستای کوچیکش دستامو گرفتن یادمه...
سهون دوباره شیشه رو سرکشید.لوهان لبخند غمگینی روی لبهاش بود.نمیدونست باید از اینهمه شوک ناگهانی چیکار کنه...ولی بازم ساکت مونده بود و فقط گوش میکرد.
- سوزان اسمی بود که رزی روش گذاشت.راه رفتن یاد گرفت و اولین کلماتشو به زبون آورد. ما دوسال بچه مونو داشتیم و سال سوم از دستش دادیم . وقتی دوسالش شد،گفتن مشکل داره و نمیتونن نجاتش بدن...بچمون جلوی چشممون خون بالا میاورد و ما نمیتونستیم کاری بکنیم...
اشک های سهون،لوهانو میشکستن و باعث میشدن لوهان هم بیصدا اشک بریزه...این اولین باری بود که گریه ی مردشو میدید...سهون بین گریه خندید و گفت
-هههه...باورت میشه...اون روی دستای خودم مرد..وقتی داشتم میبردمش بیمارستان...اون...اون زیادی نحیف بود...خیلی کوچولو و ضعیف...چطور...چطور تونستم بزارم بمیره...؟چطور؟
لوهان دستشو روی شونه سهون گذاشت و بهش برای ادامه دلداری داد.سهون نفس لرزون و عمیقی کشید و ادامه داد
-یک سال بعد...مثل زهر شد برای هر دومون...نه فقط ما...خانواده هامونم همینطور.بهمون میگفتن برای دوری از افسردگی و چه میدونم....غم زیادی که داشتیم، بچه داربشیم و من مخالف بودم... خودمو به هر دری زدم تا بتونیم خودمون بچه داربشیم...نمیتونستم دوباره رزی رو بفرستم زیر تیغ جراحی...چیکار میکردم؟شبا دیر میومدم چون هر روزاز این بیمارستان به اون بیمارستان ، از این مطب به اون مطب ،از این دکتر به اون دکتر میرفتم...خسته شده بودم...
سهون شیشه دومو خالی کرد و ادامه داد
-به خودم اومدم دیدم رزی ولم کرده...چرا؟؟؟ من که همش دنبال درمانم میدویدم تا بتونیم بچه دار بشیم...پس چرا زنم...کسی که اون موقع تمام دلخوشیم بود، ولم کرد و رفت؟؟؟ من...اونجا خودمو گم کردم...بچمو ازدست داده بودم و زندگیم از هم پاشیده بود. خبرش تو خبر گذاری ها پخش شد و ما طلاق گرفتیم...توافقی...اون اونور دنیا تو فرانسه....و من اینور دنیا...تو کره.
سهون خیلی هم م/ست نبود.یعنی دوتا بطری برای سهون چیزی نبود...سهون تو اون یک سال نفرین شده،شات های قویتر رو تحمل میکرد...به لوهان نگاه کرد که چهار زانو جلوش نشسته بود و سرشو انقدر پایین آورده بود که پشت گردنش معلوم بود.سهون لبخند زد و خودشو جلو کشید.سر لوهانو بلند کرد و با مهربونی به صورت خیسش خیره شد و گفت
-گفتم اذیت میشی...عشق من نمیخواد ناراحت کردن منو تموم کنه و منو بغ/ل کنه؟
لوهان بلا فاصله خودشو تو آغو/ش سهون گم کرد...آغو/شش گرم بود و قلبشو گرم میکرد.نمیخواست پا پس بکشه.اون تازه فهمیده بود عاشق سهونه و به هیچ قیمتی حاضر نبود از دستش بده.مطمئن بود سهون دوستش داره...پس چی از این بهتر؟
اینکه بعد از اینهمه ماجرا سهون ماله اونه... بهش امید میداد.امید بهتر شدن رابطشون و خاک کردن گذشته تلخشون.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 184 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 3:43