I just love you..it's okay-ep24.

ساخت وبلاگ

لباس قرمزشو تنش کرد و موبایل رو بین شونه و گوشش تنظیم کرد.
-من خیلی بی احتیاطی کردم...کاریشم نمیشه کرد..اصلا نفهمیدم این پسر خدمتکاره از کجا پیداش شد...
-یعنی چی؟مگه نمیدونی اون خونه شش تا چشم و گوش داره؟
همون طور که کفش های مشکیشو میپوشید گفت
-من نمیدونم...ولی یه چیزو مطمئنم...اینکه این پسره واسه سهون وخانوادش خیلی مهمه...مهره ی خوبیه..میشه ازش استفاده کرد...میتونی بترسونیش که...
حرفش قطع شد
-احمق..بترسونمش...یه فکر عالی دارم...
باتعجب همراه با برداشتن کیفش گفت
-چه فکری؟
-مگه نمیگی برای سهون مهمه؟
-خب؟
-منم میخوام بدونم این پسره چی داره که برای سهون مهمه...اصلا مگه سهون به کسی غیر ازهیونگاش اهمیت میده؟
موهاش رو کنار زد و گفت
-واقعا نه..هیونگاش بعد از پدر و مادرش مهم ترین چیزایین که داره...
-خب...پس مشکلی پیش نمیاد اگه یکم با اسباب بازی جدیدش سرگرم بشیم؟ هان؟
صدای پدر سهون باعث شد میلا زودترو بدون خداحافظی تماسو قطع کنه..
-میلا..نمیخوای با من بیای بیمارستان؟
میلا در رو باز کرد وگفت
-بله پدر...میام...داشتم آماده میشدم..
جونگ یون همونطور که به سمت کتش میرفت گفت
-من با مادر سهون بر میگردم...تو میتونی یکم پیشش بمونی..بعد از ساعت ملاقات دیگه با خودت...معذرت میخوام که تولدت خراب شد...
میلا لبخند زورکی زد و گفت
-نه...مشکلی نیست...سهون مهم تره..
/////////////////
صدای خنده با پنچ تا قهوه و کیک شکلاتی قطع شد...بعد از چند دقیقه دوباره صدای بکهیون شنیده شد
-میشه بگین لوهان قراره تو خونتون چیکار کنه؟
سهون پرسید
-منظورت چیه هیونگ...
بکهیون یه قلپ از قهوه اش رو خورد وگفت
-منظورم اینه که...اون که خدمتکارت نیست...تنهایی تو خونه حوصلش سر نمیره؟ منظورم روزاییه که تو شرکتی و خونتون خالیه...بهتر نیست اسمشو تو دانشگاه ما بنویسی؟
چشم های لوهان برق زد و با خوشحالی گفت
-د...دانشگاه؟
سهون توجهش جلب شد
-او..هیون هیونگ...یادم بیار به خاطر پیشنهاد عالیت یه بار مهمونت کنم...
بکهیون چشمکی زد و ابرو بالا انداخت.
-ما اینیم دیگه....
چانیول خندید و لپ بکهیون رو کشید و گفت
-بله...بکیه منه دیگه....
لوهان سرشو پایین انداخت و آروم گفت گفت
-ولی من مدرسمو.....کامل نرفتم...
کای لبخند زد.دستشو همایتگرانه پشت لوهان کشید و گفت
-مشکلی نیست...یه امتحان ورودی میدی و اگه قبول شدی..نیازی به مدرک مدرست نیست...تو خانواده اوه رو نمیشناسی؟
لوهان خوشحال پرسید
-یعنی....یعنی من واقعا میرم دانشگاه؟ میتونم دوباره درس بخونم؟
سهون با خنده دست لوهان رو کشید و اونو کنار خودش نشون و بعد از به هم ریختن موهاش گفت
-معلومه که میتونی...اصلا نمیدونم چرا تا الان حواسم بهش نبود.
لوهان خنده ی کیوتی کرد.یکمی خودشو از دست آتل بندی شده ی سهون فاصله داد و گفت
-مشکلی نیست هیونگ...اگه فقط به اندازه ی یه سال درس بخونم هم عالی میشه...
بکهیون بی مقدمه به سمت سهون رفت و صورتشو آروم بو/سید و گفت
-من و چان باید زودتر بریم...شب میایم خونتون...تو امروز مرخص میشی..مامانتم خیلی نیست که مرخص شده..الانا دیگه سر و کله اون مادر فولاد زره هم پیدا میشه.
سهون با تعجب پرسید
-میلا؟ چرا میاد اینجا؟
بکهیون پوزخند زد و گفت
-از دیشب چپیده بود تواتاقت بیرون نمیومد...شام نخورد..صبحم صبحونه نخورد...زنیکه پررو میخواست فکر کنیم از ناراحتی ونگرانی برای بیمارستان رفتن تو اینجوری شده...اما شرط میبندم که از ناراحتی خراب شدن تولدش بوده.
رنگ لوهان دوباره پرید...باید فرصت پیدا میکرد با سهون تنها حرف بزنه...نیازمندانه به کای نگاه کرد تاازش بخواد بقیه رو بیرون ببره. اما کای حواصش به گوشیش بود و به لوهان نگاه نمیکرد.لوهان نا امید دوباره به سمت سهون برگشت و محو نیم رخ به سمت بکهیونش شد. باید یه جوری زودتر از اومدن میلا به هیونگش خبر میداد..الان دیگه مطمئن شده بود که هیونگش هیچ حسی به اون زن نداره و میخواست هر جورشده پای اونو از زندگیشون ببره..
-سهونا...مادیگه میریم...
لوهان خوشحال از فرصت به دست اومده، از جاش بلند شد و به سمت کای رفت...کای توجهش جلب شد و به لوهان نگاه کرد..متوجه منظور لوهان شد و پلک هاشو برای اطمینان روی هم فشرد...به سمت بکهیون و چانیول رفت که درحال خارج شدن از اتاق بودن.بعد از رفتن اون دو، خود کای هم قصد بیرون رفتن داشت که لوهان صداش زد.
-جونگی هیونگ...میشه بمونی؟
کای با تعجب به لوهان نگاه کرد.
-ولی لوهان..خودت گفتی میخوای تنهایی باسهون...
لوهان سر تکون داد و حرف کای رو قطع کرد
-میدونم هیونگ..ولی...فکر میکنم اگه باشین بیشتر کمک میکنین..
کای در رو بست و به سمت صندلی کنار تخت رفت. سهون با تعجب به لوهان خیره شد که روبروی کای روی مبل نشست...لوهان نگاهشو بین چشمهای سهون و کای چرخوند و روی قهوه ی نیم خورده ی روی میز ثابت کرد
-هیونگ...من که رفته بودم خونه....نو..نونا رو دیدم...
سهون چشمهاشو برای دقت بیشتر زیر کرد
-میلا؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-یعنی...ندیدمشا...نه...من دیدمش...ولی اون منو ندید...
سهون از هول بودن لوهان چندتا حس مختلف داشت..هم ترس از چیزی که اتفاق افتاده...هم عصبانیت از کاری که ممکنه میلا انجام داده باشه.... و هم کیوت بودن و هول کردن لوهان که باعث میشد لبخند بزنه.. سهون نمیتونست افکارشو سروسامون بده...پس فقط منتظر به چشم های لوهان که سرش پایین بود،خیره شد.
-من..من شنیدم که نونا...با یه نفر حرف میزد..
کای به جلو متمایل شد و گفت
-با کی؟چی شنیدی؟
لوهان آب دهنشو قورت داد و گفت
-داشت با یه نفر تلفنی حرف میزد..من..نفهمیدم مرده یا زن..ولی...خیلی عصبانی بود..
سهون اخم کرد..موضوع داشت جالب میشد..بعد از روبرو کردن میلا و مینهو تو مهمونی..منتظر پس لرزه هاشم بود..والان این پس لرزهها..ممکن بود گریبان لوهان رو بگیره..لوهان ادامه داد
-من قسم میخورم نمیخواستم فالگوش وایستم...
سهون لبخند زد و گفت
-این موضوع ممکنه برای ما حیاتی باشه..پس ادامه بده..منم میدونم میلا اونی نیست که من فکر میکنم ولی..هیچوقت نتونستم کنارش بزارم چون اون و پدرش و شرکتش برام مهم بودن...
لوهان مسمم ادامه داد
-ولی نونا، سهون هیونگو دوست نداره..اون یکی دیگه رو دوست داره....حتی....حتی امروز با کسی حرف میزد وازش میخواست اونو...که اسمش...مینهو بود دوباره بهش برگردونه...
کای لبخند زد..هر دوشون مطمئن بودن یکی دیگه مسبب این اتفاقست..با طولانی شدن سکوت لوهان گفت
-لولو..دیگه چی گفت؟
لوهان نفس گرفت و گفت
-اون گفتن اگه مینهو رو بهش پس ندن...شرکت هیونگ رو کله پا میکنه...تازه..همه ی اتاقامونم گشته بود...زیر و رو کرده بود..حتی..اتاق منم وسایلام سرجاشون نبودن..همشون رو گشته بود...
سهون از روی تخت پایین اومد و کنار لوهان روی مبل نشست..
-نگفت دنبال چیه؟
لوهان فکر کرد و گفت
-چرا...دنبال کارت...
کای با تعجب به سهون نگاه کرد و گفت
-کارت چی؟
-کارت....روانپزشک؟
چشم های سهون تا آخرین حد درشت شدن...به پشتش مبل تکیه داد...
-اونا حتی فهمیدن من روانکاوی میرفتم..
کای تلخ خندی زد و گفت
-مطمئنا...نقشه ی میلا از اول همین بوده.
لوهان نا مطمئن گفت
-نونا...پشت خط گفت تا 17 روز دیگه همه چیزو از بین میبره و اگه اونم کمکش نکنه، شرکت اونم از بین میبره...
کای با تعجب پرسید
-17 روز؟
لوهان تند سر تکون داد و گفت
-اوهوم...17 روز دیگه کره نمیمونه...
هر سه به فکر فرو رفتن...سهون به اینکه چقدر زود و راحت گول خورده فکر میکرد...کای به اینکه چطوری میلا تونسته انقدر پیش بره... و لوهان دنبال شخصی بود که میلا باهاش تماس داشت...بعد از سکوت عذاب آوری، لوهان سرشو بلند کرد و گفت
-فهمیدم..
سهون دوباره به جلو متمایز شد
-چیو فهمیدی لو؟
لوهان با استرس گفت
-تو مکالمش...نونا بهش گفت باید بیشتر دیشب میمونده و فرار نمیکرده... از طرف دیگه وقتی داشت درمورد اتاقا حرف میزد...گفت اتاق پسره خدمتکاری که باهاش گرم گرفته بودی...خب...پسر خدمتکار که مطمئنا منم...کسی هم که نونا باهاش حرف میزده، مطمئنا دیشب بامن برخورد داشته...
کای پرسید
-خب...حالا سوال اینجاست..تو دیشب...دقیقا با کیا حرف زدی؟
لوهان فکر کرد و گفت...
-قبل از اینکه سهون هیونگ بیاد، فقط با جونگی هیونگ بودم و بعدش...چانیول هیونگ و هیون هیونگ...پدر و یوجو... (چشم هاش درشت شد و با لکنت گفت) د...داداش...نونا...
سهون متعجب گفت
-کریس؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 211 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 3:43