The sweetest mistake.ep22 &23

ساخت وبلاگ

قسمت22
سهون، بعد از برداشتن سوییچش، با لوهان پایین رفت.به سمت آستون مارتین رفت و باعث شد لوهان با لبخند دنبالش بدوعه.
-با این میریم؟
سهون سر تکون داد و درو برای لوهان باز کرد.لوهان با خنده تشکر کرد و داخل نشست. قبلا ماشین مدل بالا کم ندیده بود، اما پیش خودش اعتراف کرد که این ماشین با بقیه فرق میکنه.اون قبلا مجبور بود جلوی خودشو بگیره و یجوری رفتار کنه که انگار براش عادیه، ولی الان بدون هیچ محدودیتی با لبخند مشغول زیر ورو کردن تمام سیستم های ماشین بود. سهون داخل شد و با دیدن قیافه شیطون و کمی شگفت زده لوهان خندید.
-فکر میکردم زیاد از این ماشینا دیده باشی.
لوهان همونطور که مشغول ور رفتن با مانیتور و تنظیم صدا بود،جواب داد
-دیدم..ولی همیشه باید خودمو سرکوب میکردم مثل کسی رفتار میکردم که انگار این ماشینا برام اسباب بازیه.هیچوقت جلو ننشسته بودم...
سهون خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.لوهان شیشه رو پایین آورد و دستشو بیرون برد.به سمت سهون برگشت که با لبخند رانندگی میکرد.بی مقدمه پرسید
-من خجالت زدت میکنم؟
سهون که کاملا جا خورده بود،گفت
-معلومه که نه...بقیه فقط با دیدن صورت خوشگلت هم میفهمن تو یه پرنسی...چرا اینطوری فکر میکنی؟
لوهان نفسشو بیرون داد
-هوف...فکر کردم بدت میاد...میدونی...بعد از ورزش، ماشین ها و مرد آهنی رو خیلی دوست دارم.
سهون خندید و گفت
-پس یادم باشه برات یه عروسک مرد آهنی بخرم.
لوهان قیافه بامزه ای به خودش گرفت و گفت
-بدم نمیاد...!!!
بعد از چند دقیقه که خودشونم به خاطر حرف زدنشون متوجهش نشدن، به خونه لوهان رسیدن.سهون درست جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شد و لوهان هم بلافاصله پیاده شد و رو به سهون گفت
-اگه دیرت میشه خودمم میتونم برگردم.
سهون نگاه گذرایی به خونه انداخت و گفت
-نه...منتظرت میمونم...
لوهان همونطور که به سمت در خونه میرفت گفت
-نمیای بالا؟
-نه...زودبیا...
-چشم...
لوهان گفت و درو باز گذاشت و به طرف اتاقش دوید. مسواک و حوله خودش رو توی ساک ورزشیش جا دادو لباس تیمشون هم یادش نرفت. عطر واسپری و لوازم آرا/یشی شو برداشت و اونا روبه همراه چند دست لباس راحتی و چند تا رسمی تو چمدونش ریخت. به سمت آشپزخونه رفت و هر چیزی که به نظرش امکان داشت خراب بشه توی چمدون گذاشت و بقیه رو توی فریزر گذاشت.وقتی کارش تموم شد، بیرون رفت و چمدونشو به سهون داد تا توی صندوق عقب بزاره. ساک ورزشیشم با خودش توی ماشین برد.وقتی سهون نشست ازش خواست اونو نزدیک زمین بسکتبالشون پیاده کنه و سهون هم به سمت باشگاه راه افتاد.بعد از اینکه رسیدن، پیاده شد و بدون اینکه دوست های لوهان که بین جمع پسرای تیم عقاب ها و چند تا تیم دیگه بودن رو ببینه، درو برای لوهان باز کرد.عینک آفتابی شو برداشت و گفت
-ساعت چند بیام دنبالت؟
لوهان ساکشو از روی صندلی برداشت و گفت
-نمیخواد بیای خودم...
-میام..فقط بگو چند.
لوهان لبخند زد و گفت
-کی کارت تموم میشه؟
-فکرکنم چهار پنج..
-خیلی خب..همون موقع بیا...منتظر میمونم..اگه برنامت تغییر کرد، زنگ بزن.
سهون سر تکون داد و به لوهان نزدیک شد.لبهای لوهانو به دهن گرفت و بو/سه عمیقی بهشون زد.بعد از چند بار مکیدن اونا، با لوهان خدافظی کرد و رفت.لوهان به سمت در ورودی باشگاه برگشت و با ده جفت چشم مواجه شد که بعضی با ناراحتی و بعضی با تعجب بهش خیره بودن.البته اگر حالت شیطون چشم های بکهیون و مهربونی چشمای سوهو رو فاکتور میگرفت. جوری رفتار کرد که انگار عادی ترین اتفاق ممکن افتاده و به طرف دوستاش رفت.
-اینجوری نگاهم نکنین.اگه سهون بفهمه تک تک تونو تنبیه میکنه...!
بکهیون زودتر به حرف اومد
-میگم لوهان...مطمئنی میتونی بازی کنی؟
لوهان نگاهی به جمع هشت نفره دوستاش انداخت و گفت
-چرا نتونم؟
بکهیون ولم صداشو پایین آورد وبه گردن لوهان اشاره کرد.
-دیشب برنامه نداشتین؟
صورت لوهان هشدار انفجار میداد.چانیول نگاه هارو از روی لوهان برداشت
-خب...نمیخواین برین تو؟تمرین نداریم مگه؟
همه سر تکون دادن و به سمت سالن راه افتادن.لوهان هم به دنبالشون رفت...البته خوشحال بود که قراره تمرین کنن و میتونه سویشرتشو بپوشه و یقه شو کامل ببنده، اما اگر قرار بود بازی کنه، واقعا نمیدونست باید با کبودی های روی پا و ترقوه ش چیکار میکرد.مطمئنا، تاپ و شلوارک بسکتبال تمومشون رو به نمایش میذاشت.
//////////////////
-آقای اوه...جلسه سهامدارا امروز یکم تاخیر داره.
سهون پوشه جلو روشو بست وکلافه گفت
-چی؟ چرا؟
-آقای نو گفتن نتونستن طرفشونو راضی کنن که زودتر بیاد.مثل اینکه اسپانسر بازی درآورده.ولی ایشون گفتن به جای ساعت دو، جلسه میتونه ساعت چهار برگذار بشه.
سهون نفسشو فوت کرد.
-خیلی خب.بگو مشکلی نیست.جلسه ساعت چهار برگذار میشه. میتونی بری.
منشی بیرون رفت و سهون بلا فاصله با لوهان تماس گرفت...بعد از انتظار تقریبا طولانی، لوهان جواب داد..
///////////
-هی..ییشینگ..اینور....
ییشینگ توپو به لوهان پاس داد و پاس سه امتیازی لوهان برای چندمین بار تو امروزگل شد.سوت چن بهشون فهموند بازی تموم شده.چهار به چهارمقابل هم بازی میکردن و چن داور بود. لوهان، ییشینگ ، سوهو و چانیول یه تیم، دی او ،شیومین، کای وبکهیون اعضای یه تیم بودن .وقتی بازی تموم شد، همشون روی زمین ولو شدن و نفس هاشونو تنظیم کردن. بکهیون همونطور که شیشه آب سوهو رو سر میکشید گفت
-هی...سوهو...میدونی...من و تو الان... یه بو/سه غیر مستقیم داشتیم؟
سوهو اعتراض کرد
-یا...بکهیون...اذیت کردن لوهان تموم شد حالا نوبت منه؟
بکهیون سر تکون داد و با جدیت گفت
-نه...اذیت نمی کنم... کاپیتان که اوه سهون خر پولو داره...این چشم باقالی هم که کایو داره...من و تو ، چان و ییشینگ و چن و شیو موندیم...میگم تعدادمونم رنده ها...میتونیم باهم کا/پل بشیم...
چانیول توپو به سمت بکهیون پرت کرد
-یا...میخوای یه تیم گ/ی تحویل ملت بدی؟
بکهیون خندیدو همونطور که خودشو به سوهو نزدیک میکرد، گفت
-من بقیه رو کار ندارم...من سوهوی خودمو میخوام..شما با هرکی دوست دارین کا/پل شین.
بکهیون سرشو روی شکم سوهو که از خستگش روی زمین دراز کشیده بود ،گذاشت. کای از جاش بلند شد و دست دی اورو گرفت و کمکش کرد بلند شه و رو به جمع گفت
-قرار بود ببازیم،من مهمونتون کنم.پاشین تنبلا.
به هر سختی ای بود، پشت سر هم بلند شدن و به سمت حموم رختکن رفتن. لوهان که نمیخواست بقیه بدنشو ببینن، تصمیم گرفت وقتی رسید خونه حموم بره و برای رد گم کنی، فقط موهاشو شست. بعد از اینکه بقیه دوش گرفتن ولباساشونو عوض کردن، تصمیم گرفتن به نزدیک ترین رستوران که یه رستوران ایتالیایی و البته گرون بود، برن. لوهان هم که مطمئن بود سهون شرکت ناهار میخوره، تصمیم گرفت باهاشون بره. هر کدوم سفارش دادن و لوهان فقط یه پاستای قارچ وسبزیجات سفارش داد، چون فکر میکرد همون بسته و شام با سهون وعده مهمتریه.وقتی همه مشغول خوردن شدن، بکهیون دوباره شیطنتش گل کرد
-میگما لوهان...
لوهان همونطور که مشغول بازی با فلفل دلمه توی پاستا بود، جواب داد.
-هوم؟
-اوه سهون.....خشنه یا با احساس....البته تو رابطه با تو....
همون مقدار کم پاستایی که توی دهن لوهان بود راه گلوشو بست و اونو به سرفه انداخت. سوهو در حالی که خودش هم سرفه میکرد،لیوان لوهانو پر از آب کرد و به دستش داد.لوهان بعد از خوردن آب ، سرفه ش قطع شد و قوطی کولای خودشو که هنوز باز نشده بود،به سمت بکهیون که درست مقابلش نشسته بود، پرت کرد.بکهیون هر چقدر خواست از برخورد اون بطری به خودش جلوگیری کنه، نتونست و درآخر بطری به سرش خورد و روی زمین افتاد.
-دفعه دیگه فضولی کنی یا درباره سهون چرت و پرت بگی، با توپ بسکت انقدر میزنمت که خودت به هر کدومشون سه امتیاز بدی...
لوهان عصبی روی صندلی نشست و بکی با پرویی گفت
-خیلی خب حالا مثل بچه ها قهر نکن..معذرت..ولی...واقعا کنجکاو بودم این آقای اوه....
بکهیون با نگاه عصبی لوهان ادامه نداد و سرشو با غذاش گرم کرد. بعد از چند لحظه موبایل لوهان که روی میز بود، زنگ خورد و عکس سهون که لوهان از روی عکس توی اتاقش گرفته بود، روی صفحه مشخص شد.بکهیون قبل از لوهان، خودشو دراز کرد و موبایلشو برداشت...
-اووووو...بزارین ببینیم این دوتا خروس عاشق چی به هم میگن...
بقیه بی صدا چشماشونو بین لوهان و بکهیون میچرخوندن .بعضی ها مشتاق بودن و بعضی ها هم نگران آینده بکهیون....!!!!
بکهیون به پیام مرگبار لوهان تحت عنوان"کشتمت" توجه نکرد و دکمه اتصال رو زد.صدای نگران سهون تو فضای خلوت رستوران شنیده شد.
-لوهان...آه...ترسوندیم.چرا انقدر دیر جواب دادی ؟
لوهان سعی کرد بدون توجه به پوزخند بکهیون ،کاملا عادی و مثل همیشه با سهون حرف بزنه.
-معذرت میخوام سهون...جو اینجا زیادی پر سر و صدا بود، صدای موبایلو نشنیدم...
-ناهار خوردی؟
-دارم میخورم...امروز تیم ما برد و کای که تیمش باخته بود مارو مهمون کرد.توچی؟
-خوردم..ولی خیلی نچسبید...تو نبودی..
بکهیون دستشو جلو دهنش گرفت تا صدای خندش بلند نشه و لوهان دعا میکرد سهون حرف نا مربوطی نزنه.
سهون صداشو صاف کرد و گفت
-معذرت میخوام لوهان...جلسه دیرتر تشکیل میشه.اگه ناراحت نمیشی،خودم نمیام دنبالت، جویونگو میفرستم.
-جلست ساعت چند تموم میشه؟
-مطمئن نیستم.آقای نو یکی از سهامدارای بزرگ شرکته.اون دنبال کار اسپانسرو گرفته ولی مثل اینکه داره بازی در میاره.به هر حال با اصرار آقای نو، قبول کرده ساعت چهار بیاد.جلسه حداقل یک ساعت طول میکشه...ولی واقعا درباره بعدش نظری ندارم.
لوهان لبخند زد و گفت
-مشکلی نیست...سعی کن شب زود بیای...دلم تنگ شده.
-منم عشقم...زود میام.خوشبگذره.
-فایتینگ آقای رئیس...میبینمت.
-مراقب خودت باش عشقم...میبینمت.


قسمت23


بکهیون بعد از قطع کردن تماس رو به سوهو با صدای لوسی گفت
-جوناااا.....عشقم توهم شب زود بیا خونمون...مامان بابام رفتن یه سفر کاری و منم خدمتکار فضولمونو دک کردم...میتونم یه شب رمانتیک برات درست کنم...
و چشمکی به سوهو که با چشمهای درشت شده و پاستایی که از دهنش آویزون بود بهش نگاه میکرد،زد. سوهو بعد از اینکه به خودش مسلط شد و پاستارو تو دهنش کشید،جواب داد
-یاااا....بیون بکهیون...اذیت کردنو تموم کن.
بکهیون خندیدو گفت
-هی....تو که نمیخوای پیشنهاد عشقتو رد کنی؟میخوای؟
سوهو سرفه ای کرد و با صدای آروم گفت
-من که به هر حال میام..لازم نبود به همه اعلام کنی...
همه ی جمع با چشم های بزرگتر ازحد به سوهو که سرش تا آخرین حد پایین بود و با بیخیالی پاستاشو میخورد، خیره شدن. کای بالاخره خودشو جمع کرد و گفت
-سوهو هیونگ....نگو که....تو با این منحرف.....تو......آه....هیونگ....اذیتمون نکن....تقریبا باور کردم...
بکهیون پوزخندی زد و گفت
-هی کیم کای...تو که کیونگو داری، به عشق من چیکار داری دیگه؟ میخوای ازم بدزدیش؟
-بس کن بکی...همه میشناسیمت..
سوهو که دیگه از پنهان کاری خسته شده بود گفت
-منو چی؟ منم میشناسین دیگه.پس میدونین کلک تو کارم نیست...یک ساله بکهیون کنارم موس موس میکنه...خب...منم گفتم شاید بتونم یه فرصت بهش بدم...
چانیول عصبی خندید و گفت
-شوخی میکنی...؟حتی منم میدونم تو کس دیگه ای رو دوست داری...
سوهو سرشو پایین انداخت و مشغول شد
-چه فایده وقتی اون اصلا بهم توجه نمیکنه....منم تصمیم گرفتم فراموشش کنم...بکهیونم کمکم میکنه...
بکهیون با سرخوشی سر تکون داد و گفت
-چرا که نه؟ اگه سوهو این فرصتو بهم بده خیلیم خوشحال میشم اولی باشم....هرچند.... سوهو هم برای من اولیه...
لوهان که با تعجب بهشون نگاه میکرد گفت
-چی دارین میگین؟ مگه عشق ورابطه بچه بازیه؟
بکهیون پوزخند صدا داری زد و گفت
-اگه بچه بازی نبود که تو الان اینجا نبودی لو...
رنگ لوهان به وضوح پرید....بکهیون تنها کسی بود که میدونست لوهان قبلا از هم/ج/نس خودش ضربه خورده.
-بکهیون...بس کن...من جامو خیلی هم دوست دارم...اگه برای این میگی که من...
بک حرف لوهانو قطع کرد و گفت
-تو چی؟لوهان..خوب گوش کن....وقتی اولین بار عاشق شدی و ازش ضربه خوردی...هیچی بهت نگفتم چون فکر میکردم حتما اون احمق انقدر مرد هست که دوباره برگرده و بگه غلط کردم...ولی اون عوضی از خود راضی که نمیدونم الان کدوم گوشه دنیا داره مخ کدوم بدبختی رو میزنه و کیو میخواد افسرده و زخم خورده یه جا رها کنه، هیچوقت به ذهنش نرسید برگرده و معذرت بخواد....تو به خاطر اون به این روز افتادی....امیدوارم هر جا که هست...یه روزی تاوان کارشو پس بده..
بکهیون دروغ میگفت..اون دقیقا میدونست اون عوضی، کسیه که کنارش نشسته. بکهیون با قیافه جدی ادامه داد.
-اگه میخوام واسه سوهو اولی باشم به خاطر اینه که سوهو هم درست مثل گذشته توعه...زیادی ساده و پاکه و نمی تونه تنها بمونه. منم مطمئنم ولش نمیکنم اگه یکی جدید پیدا کردم و یکی قشنگ ترو دیدم.عشق کم کم به وجود میاد...اونی که یهو فقط با یه نگاه حسش میکنی...فقط یه هو/س زودگذره که تپششو به جای قلبت، تو پایین/ تنت حس میکنی...میدونی هر چقدر مسخره بازی دربیارم و هرچقدر اذیت کنم...بازم یه منحرف بدبخت نیستم که فقط به خاطر یه لذت زودگذر یکی رو عاشق خودم کنم و بعد،..درست وقتی داره تو بدبختی دست و پا میزنه ولش کنم و برم سراغ یکی دیگه...لوهان...اگه این عوضی خر پولی که پدرت برات انتخابش کرده، بلایی سرت بیاره مثل دوسال پیش...به جون سوهو قسم....خودم زنده زنده خاکش میکنم...کاری میکنم روزی هزاربار آرزو مرگ کنه...لوهان.... میدونی سر حرفم میمونم....نه؟
لوهان با چشم های سرخ به صورت مسمم بکهیون نگاه کرد و آروم لب زد
-میدونم بکهیون...ولی ممنون میشم قضیه دوسال پیشو یادم نیاری...الان من سهونو دارم..
بکهیون با حفظ پوزخندش گفت
-اونم که بابای گرانقدرت دستور فرمودن باهاش باشی..
لوهان چنگالشو تو بشقاب رها کرد
-پدرم نگفته...من انتخابش کردم....
این حرف لوهان باعث شد دوباره چشم های هر 8 نفر درشت بشه.
ییشینگ گفت
-ولی تو گفتی پدرت اونو انتخاب کرده برات...ما واقعا ناراحت بودیم.
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت
-وقتی از عشق ضربه خوردم...به خودم قول دادم عاشق نشم...اما... اون شب که باهم دیگه رفتیم بار....بعداز اینکه شمارفتین...اتفاقی افتاد که باعث شد الان وضعیتم اینجوری باشه...اونشب سهونو اونجا دیدم....هر دومون انقدر مست بودیم که نفهمیدیم چطور شبو صبح کردیم...وقتی صبح بیدار شدم...فهمیدم بدنمو تقدیم یکی دیگه کردم....وقتی دوباره تو رستوران دیدمش فکر کردم که میتونم انقدر اونو عاشق خودم کنم تا همه زندگیشو ازش بگیرم...و بعد ولش کنم تا از دوریم زندگیش به هم بریزه...ولی...ولی خودم انقدر تو دام عشقش گرفتار شدم که دیگه نتونستم حتی به دوریش فکر کنم.انقدر عاشقش شدم که قبول کردم باهم زندگی کنیم چون بدون اون حتی خواب به چشمام نمیاد...اون ولم نمیکنه...کل شرکت و همه خدمتکاراش منو میشناسن...حتی اون......اون....جلوی..
لوهان نفس عمیقی کشید و باعث شد قطره اشکی یواشکی از چشماش پایین بچکه..با بغض ادامه داد
-اون حتی جلوی زن قبلیش که عاشقش بوده، طرف منو گرفت و اونواز خونه ش بیرون کرد.
شیومین با تعجب زمزمه کرد
-زن...قبلیش؟ این پسره زن داشته؟
لوهان سری تکون داد و به چشمهای ناراحت و در عین حال عصبی بکهیون خیره شد
-بکی...من دوستش دارم....واین....ترسناکه.....اما.....اما همه کاری میکنم که نزارم از هم جداشیم...چون اینبار دیگه فکر نمیکنم دووم بیارم...
لوهان از جاش بلند شد و لبخند زد و گفت
-ممنون داداشی.....که به فکر منی...
لوهان به سمت دستشویی راه افتاد تا صورتشو بشوره و یکم خلوت کنه. لوهان مطمئن بود بکهیون در رابطه با سوهو جدیه...و همینطور مطمئن بود همه کارایی که بکهیون میکنه به این خاطره که اون عوضی رو پشیمون کنه...میخواست لوهان جلوش اعتراف کنه دیگه دوستش نداره. میخواست با علنی کردن تماس سهون، بهش بفهمونه لوهان یه عشق جدید پیدا کرده.....بکهیون با نقشه پیش میرفت... مثل همیشه...حتی بعید نبود اعتراف یهویی سوهو و بکهیون فقط یه نقشه باشه برای تحریک کسی که سوهو دوستش داره... و این معش/وق سوهو همیشه یه آدم مرموز بود که هیچکس نمیشناختش...مطمئنا سوهو یه بازیگر قهار بود...
وقتی انقدر تو فکر بود که شیر آبو باز گذاشته بود، دستی اونو از پشت سر لوهان بست و باعث شد لوهان سرشو بلند کنه و کسی که از پشت اونو بغل کرده ببینه....و بعد از دوسال.. .دوباره تو اون آغوش بود. به چشمهای سیاهش خیره شد...شاید دنبال رد پشیمونی بود....و چقدر راحت پیداش کرد...نگاهشو از چشمهای عسلی لوهان گرفت و سرشو پایین انداخت. لبهای حجیمشو روی گردن مارک شده لوهان گذاشت و بو/سه آرومی روش گذاشت. عطر تن لوهانو تو ریه هاش کشید و آروم گفت
-دلم برات تنگ شده بود...لوهانم....
لوهانم....! لوهانمممم.....چقدر لوهان دلش برای این میم مالکیت تنگ شده بود.....حواسش بود که این کارش یجورایی خیانت محصوب میشه...اما هیچی دست خودش نبود.سعی کرد محکم باشه..."من الان سهونو دارم..."
پوزخند زد و گفت.
-دوس/ت پسرت ناراحت نمیشه بقیه رو بغ/ل میکنی و میبو/سی....کیم کای؟
کای لبخند زد و گفت
-متاسفم...اما برای آخرین بار....روزی صدبار خودمو لعنت میکنم که ولت کردم...کیونگو دوست دارم...اما خودتم میدونی من تورو از ...
لوهان قهقهه زد و گفت
-خیلی دیره کای...برای این حرفا یکم زیادی...دیر کردی...
کای بی هیچ حرفی به چشم های لوهان خیره شد...
-معذرت میخوام....فقط.....متاسفم....
کای از لوهان فاصله گرفت و به سمت در رفت
-بیا مثل قبل باشیم لو...تو کاپیتان باش....و منم یه احمق ترسو که نتونستم جلو پدرم سر کشی کنم و عشقمو از دست دادم....من همون بازیکن احمق تیمت باقی میمونم...
کای بیرون رفت و لوهان......
پوزخندش کمرنگ و کمرنگ تر شد. نقشه بکهیون جواب داده بود. چشماشو بست ونفسشو بیرون فرستاد.دستاشو شست و به سمت میز خودشون که حالا بقیه دورش ایستاده بودن و منتظر لوهان بودن تا راه بیوفتن، رفت.گوشیشو از بکهیون گرفت وساکشو از روی صندلی برداشت.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 573 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 1:37