I just love you..it's okay-ep27

ساخت وبلاگ

قسمت27
لوهان به محض دیدن سهون که به سمت در ورودی میره، کوله کوچیکشو رو ازدست کای گرفت وبه سمت سهون دوید..زودتر از سهون در ورودی رو باز کرد وبا لبخند منتظرموند تا سهون وارد بشه. سهون وارد خونه شد و با کمک کای و لوهان از پله ها بالا رفت. لوهان بعد از مطمئن شدن از جای سهون، به سمت پایین رفت تا بتونه یکم سوپ برای سهون درست کنه.
وقتی یک ساعت بعد با کاسه ی سوپ وارد اتاق سهون شد،اونو غرق تو خواب پادشاهی هفتمین نوه ی سجونگ دید..به سمت تخت رفت و کاسه ی سوپ رو روی پاتختی چوبی گذاشت. پتوی نازک روی سهون رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.به محض خارج شدن از اتاق سهون با نگاه خیره ی سیون و کای مواجه شد.
-حالش چطوره؟
لوهان مودبانه جواب سیون رو داد.
-حالش خوبه.ففط الان خوابیده..من براش سوپ درست کردم ولی از خستگی زودتر خوابش برد.
کای خندید و گفت
-آشپزی کردی؟؟ مگه یوجو نبود؟؟؟
-لوهان با خجالت دستی به موهای مشکیش کشید و گفت
-حواسم نبود...خب...منم بلدم چندتا غذای ساده درست کنم...قبلا مجبور بودم تو خونه اینجورکارا رو انجام بدم که بابا به خواهرام چیزی نگه.
سیون جلوتر رفت و بازوی لوهان رو گرفت و اونو به سمت پله ها راهنمایی کرد و کای با تعجب دنبالشون راه افتاد.
-سهون میدونه خواهر داری؟؟اونم دوتا؟؟
لوهان همونطور که حواسش به سیون و کفش های به نظر لیزش بود گفت.
-نه.هیونگ نمیدونه.منم نگفتم چون فکر کردم نیازی نیست.آخه هیونگ گفت حالش خوب بشه ،منو منشی خودش میکنه.اونوقت میتونم براشون پول بفرستم.
کای با تعجب پرسید.
-خواهر داری؟ پس چرا تا الان نگفته بودی؟؟؟
-مشکلی نیست.به محض شروع کارم براشون پول میفرستم و خواهرام دیگه اذیت نمیشن.
سیون از شادی آشکار لوهان با لبخند گفت
-فکر کنم اگه سهون بفهمه بهش نگفتی، خیلی ناراحت بشه.بهتره زودتر بهش بگی.
لوهان سر تکون داد و گفت
-هیونگ خیلی به فکر منه...من ازش خیلی ممنونم..اما نمیخوام با گفتن این موضوع نگرانش کنم.
کای محکم با اخم کمرنگی گفت
-سهون مطمئنا دعوات میکنه.اون از پنهان کاری متنفره.
سیون روبروی لوهان ایستاده، روی مبل نشست و بعد از نشستن لوهان و کای گفت
-اگه بخوای میتونم کاری کنم خواهراتو از اون خونه بیاری بیرون.
لوهان توجهش به ادامه ی حرفای سیون جلب شد.
-البته بیشتر به خاطر سهون اینکارو میکنم..تو برای سهون خیلی مهمی.و وقتی هم برای سهون مهمی، یعنی برای من و باباشم مهمی. پس فکر نکن اینجا سرباری.
لوهان سرشو پایین انداخت وحرف نزد.سیون ادامه داد
-تو زندگی مارو ندونسته نجات دادی لوهان.
لوهان با تعجب به سیون و کای نگاه کرد
-سهون ممکن بود افسردگی بگیره...ولی تو به موقع اومدی و نجاتش دادی.
لوهان با تعجب پرسید
-چرا....افسردگی؟
سیون مضطرب جواب داد.
-اه...من...من اشتباهی کردم وباعث شدم سهون یه مدت خیلی اذیت بشه.من نمیدونم چطوری اون شب از باری که تو توش بودی سر درآورده. ولی خوشحالم که پیدات شد.
لوهان لبخند زد وگفت
-یه جوری صحبت میکنین انگار منو از خیلی قبل میشناختین.
سیون سرشو بلند کرد و گفت
-سهون بهت درباره ی گذشتش......مخصوصا دو سال اخیر چیزی نگفته.؟؟؟
لوهان سرشو به علامت نفی تکون داد.
-پس حتما بهت میگه.البته هر وقت وقتش برسه.تا امروز خیلی جلوشو گرفتم.اما...فکر کنم باید یه مدت آزادش بذارم.به هرحال دیگه بچه نیست.
///////////////////
-ااااااا....خواهش میکنم دست بردار.اون فقط به خاطر شرکت بود.
مینهو به سمتش برگشت و با عصبانیت گفت
-پس حتما به خاطر شرکت ممکنه چند روز دیگه بچت به دنیا بیاد.نه؟؟؟
میلا محکم با دستش مینهو رو هل داد وگفت
-دیگه داری زیاده روی میکنی مین.من همه ی اینکارا رو برای رابطه ی خودمون کردم.
مینهو با تمسخر گفت
-هه...آره حتما...به خاطر رابطه ی ما رفتی تو بغ/لش.به خاطر رابطمون دست تو دستش راه میرفتی.به خاطر رابطمون بو//سیدیش...اره؟؟؟
-من....فقط میخواستم از اینجا بریم.اگه معموریتم تموم میشد، راحت میشدیم.دیگه پدرم جلومونو نمیگرفت.دیگه....آه....خدای من...
میلا به سمت در ورودی رفت
-میدونی دوستت دارم مین...خواهش میکنم یکم بهش فکر کن.
بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.نیاز داشت یکم با خودش تنها باشه.به سمت کافه ی قدیمی خودشون رفت.همونجایی که اولین بار مینهورو دیده بود...باید یکم فکر میکرد.باید قبل از این 17روز همه چیز رو تموم میکرد.باید...
////////////////////
-بهتون گفته بودم بیشتر از هر چیز از دروغ بدم میاد.حالا جوابمو بده کیم بو آه...چرا تکالیفت نصفه نوشته شده؟؟
بوآه دستی به موهای مشکیش کشیدو اونا رو از صورت به سمت پایینش کنار زد و گفت
-دیشب نتونستم بنویسمشون.
بکهیون کلافه از جواب سر بالای بوآه گفت
-میدونم...فهمیدم.ولی دلیل میخوام...چرا بوآه؟؟؟
بوآه سرشو پایین تر انداخت و گفت
-چون تنبیه شده بودم.
چشم های بکهیون درشت شد.دست برد و صورت بوآه رو به سمت خودش چرخوند.با دیدن صورت بوآه دستش افتاد.
-اوه...خدای من...
با ناراحتی به گوشه ی شکافته شده ی لب بوآه خیره شد و مقصد بعدی نگاهشو گونه ی کبود بوآه قرار داد.
-ک...کی اینکارو باهات کرده ؟؟
بواه دوباره سرشو پایین انداخت.بکهیون عصبی از بین دندون های قفل شدش لب زد.
-پرسیدم....کی...این...کارو...کرده؟؟؟؟
بواه بغضش شکست و گفت
-من...من فقط میخواستم برای اون بچه گربه غذا ببرم...اون مریض شده بود...
بکهیون متعجب گفت
-کدوم بچه گربه؟؟؟
بوآه دستشو به سمت یواین دراز کرد و گفت
-اونی که اونی برام پیدا کرده.یکم مریض بود.منم شستمش و خشکش کردم.بعدم از آشپزخونه براش یکم شیر برداشتم(بغضش دوباره ترکید.)اما سانگ وو اوپا فکر کرد برای خودمه و منو زد.
بکهیون بواه رو جلو کشید و صورتشو آروم بوسید و اشکهاشو پاک کرد.
-خیلی خب...من با اوپا حرف میزنم ببینم چی شده.تو هم دیگه ناراحت نباش.اینبار لازم نیست جریمه بنویسی.
بوآه آروم پلک زد و بعد خندید.به سمت میز خودش برگشت و روی اون نشست و باعث شد بکهیون با خودش فکر کنه.
"بچه ها خیلی پاک و ساده ان"
زنگ تفریح کوتاه بین دو زنگ،فاصله ی خوبی بود تا به موضوع تنبیه بدنی آشپز مدرسه رسیدگی کنه.به سمت اتاق آشپز رفت و در رو بدون اجازه باز کرد و اونو رها کرد تا از پشت به دیوار بخوره.
-توعه عوضی....بهت هشدار داده بودم به بچه هام کاری نداشته باشی.
سانگ وو خونسرد ، از روی مبل بلند شد و گفت.
-اوه...خانم پارک...نمیدونستم قابلیت بچه دار شدن رو دارید،وگرنه جای اون پارک دراز رو برات میگرفتم.
بکهیون از قبل عصبانیتر بود و توانایی اینو داشت که اون لحظه سانگ وو رواز وسط نصف کنه.
-خفه شو عوضی...بچه های این پرورشگاه نباید به دست تویه عوضی اذیت بشن.حداقل من ازشون حمایت میکنم.تو حق نداری حتی لمسشون کنی.
سانگ وو پوزخند زد و گفت
-اگه میتونی ،جلومو بگیر.....آه...یادم نبود..اونموقع که زیر مشت و لگد منن، تو هم داری زیر اون چانیول دراز سرویس میشی.
بکهیون طاقت نیاورد و مشت محکمی به صورتش زد
-اینو زدم تا یادت باشه دیگه چان رو اینجوری تو تصورات کثیفت دخیل نکنی. چان عشق منه، درست. باهم عشق/////بازی میکنیم، درست..اون همه چیز منه و منو درک میکنه.یک بارم نشده بخواد من و بچه هامو اذیت کنه...اما توچی؟؟؟یه حشره ی مزاحم مسخره که فقط زورش به بچه های معصوم مرکز می رسه.تو در همین حد پایینی...در حد سیاه چال های زندگیت..خوشحالم که یولو دارم.خوشحالم که هست.یه چیزی میگم و ازت میخوام تا همیشه یادت باشه......مردن به دست یولم رو به زندگی ای که تو توش باشی ترجیح میدم.مرتیکه رزل.
سانگ وو بدون پلک زدن،حتی بعد از رفتن بکهیون، به یه گوشه از میز روبروش خیره شده بود.
-اون پارک عوضی رو گیر میارم بک...بهت قول میدم....

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 375 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 1:37