I just love you..it's okay-ep31

ساخت وبلاگ

قسمت32
-یعنی خوبم؟؟؟
یه بار دیگه دور خودش چرخید و تو آینه به خودش خیره شد.نمیدونست لباسش برای دانشگاه رفتن، اونم مصاحبه ی اولیه مناسبه یا نه. تصمیم گرفت از هیونگاش بپرسه. از اتاق بیرون رفت و جلوی در اتاق سهون منتظر شد.دوباره دستی به پیراهن سفید توی تنش کشید و در زد. در با صدای تقی باز شد و کای شروع به حرف زدن کرد.
-خوب شد بهت گفتم زود بیا.حالا چطوری تو این وقت کم همه ی وسایلتو مرتب کنیم؟ مگه نگفتی از امشب قراره تو اتاق تو بمونه؟ فکر نمیکردم انقدر بیخیال باشی سهون...
لوهان در رو کامل باز کرد و داخل شد.
-جونگی هیونگ؟
کای که کاملا قافلگیر شده بود،لباس های تو دستشو نامرتب روی تخت انداخت.
-اوه....لوهان تویی؟ من...من فکر کردم سهونه...متاسفم...
لوهان لبخند گرمی زد و گفت
-نه هیونگ...مهم نیست...فقط میخوام بدونم که این پیراهن با کتی که سهون هیونگ واسم خریده برای مصاحبه ی امروز... مناسبه؟
کای نگاهی به سرتا پای لوهان انداخت و لباس هارو از روی تخت برداشت
-آره. خیلی خوبه. خیلی هم بهت میاد لولو. فقط..موهاتو بزن بالا.چون همینجوری از سن واقعیت بچه تر میزنی...شاید اونجوری یکم سنت بیشتر نشون بده.
لوهان سر تکون داد و روی تخت کنار کای نشست و مشغول مرتب کردن لباس ها شد.
-میدونم اینکارم فوضولیه و درست نیست....ام....کی قراره بیاد اینجا؟؟مگه سهون هیونگ قراره جایی بره؟
کای پلک هاشو روی هم فشرد و نفسشو محکم بیرون داد
-نه راستش....سهون یه مهمون خیلی عزیز داره..نه..در اصل دوتا...اتاقای پایین برای خدمتکارا ساخته شده و مناسب مهمون نیست.مادر سهون و سهون هم اجازه ندادن اتاق خالیه پایین رو براشون در نظر بگیریم...حالا هم قراره اونا تو اتاق سهون بمونن...
لوهان با چشم های درشت شده از جاش بلند شدو گفت
-خب من میرم پایین.من مشکلی ندارم که...چرا من نرم؟
کای با مهربونی دست لوهان رو گرفت و اونو دوباره سرجاش نشوند.
-درسته که مهمونای مهمین..اما نه به مهمی تو...خودت میدونی آدمای این خونه چقدر رو تو حساسن.پس انقدر شلوغش نکن.
لوهان با خجالت زمزمه کرد
-خب...اگه سهون هیونگ اذیت بشه چی؟؟
کای فکری کرد و سرشو پایین انداخت.با خودش کلنجار میرفت و نمیدونست باید چطوری حرفشو بزنه...از طرفی..اون رسما داشت عشق چندین سالش رو به یکی دیگه تقدیم میکرد
-خب...میتونی تو بیای تواین اتاق تا اوناهم تو اتاق تو بمونن.چطوره؟اینجوری نه شما اذیت میشین نه اونا...تازه....مط..مطمئنم به هر دوتون خوش میگذره.
لوهان به فکر فرو رفت.نمدونست باید چیکار کنه.
-اگه...اگه من بیام اینا بمونم...هیونگ ناراحت نمیشه؟
کای تلخ خندی زد و گفت
-اون از خداشه.همش غر میزنه میگه نمیدونم چرا لوهان باهام راحت نیست.وقتی نیستی کلی اذیتمون میکنه و واسه رفتارای معذبت دلیل میخواد.
لوهان لبخند زد و گفت
-پس من از خودش اجازه میگیرم و بعد وسایلمو جمع میکنم.
پیراهن مشکی سهون رو از دست کای گرفت و گفت
-خودم مرتبشون میکنم هیونگ.میشه زودتربرین هیونگو پیدا کنین؟خب..من یه کمی..خجالت میکشم.
کای لبخند زد و موهای لوهان رو به هم ریخت.
-خیلی خب..یکی طلبم..بعدا باید جبران کنی..
لوهان تندتند سر تکون داد و مشغول جمع کردن بقیه لباس های به هم ریخته ی سهون شد.اونارو تو کاور گذاشت و به ترتیب قدشون اونارو تو کمد چید. صدای قدم های محکمی..اونو به خودش آورد. به سمت وسط اتاق رفت و ایستاد.اون خیلی خوب صدای قدم های سهون رو میشناخت. در باشتاب باز شد وسهون با چشم های درشت شده تو درگاه پیداش شد.
-لو...لو؟؟
لوهان به سختی آب دهنشو پایین فرستاد و سرشو پایین انداخت. سهون به سمتش قدم برداشت
-من..نه یعنی جونگی هیونگ..گفت که میخوای تو اتاق من بمونی...واقعی بود؟
لوهان همونطور که سرش پایین بود لب ورچید و گفت
-اگه هیونگ دوست نداره، میتونم برم اتاق پایین.
سهون نگران لب زد.
-نه نه...معلومه که دوست دارم.فقط..تعجب کردم.آخه فکر میکردم دوست نداری خیلی یباهام وقت بگذرونی...
لوهان سر بلند کرد و گفت
-ساعت هشته.میشه زودتر وسایلمو بیارم اینجا که زودتر بریم مصاحبه؟آخه میترسم روز اول دیر برسیم.
سهون با لبخند سر تکون داد
-فقط وسایل مهمتو بیار.بقیه رو میگم یوجو بیاره....روی این پیراهنتم اون کت طوسی رو بپوش و موهاتم بزن بالا.خب..حالا برای همش چقدر وقت میخوای؟
لوهان لباشو داخل دهنش کشید . بعد آروم اونا رو ول کرد
-فکر کنم نیم ساعت..
سهون سر تکون داد و گفت
-خیلی خب..نیم ساعت دیگه پایین منتظرتم.
سهون به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و راه اتاق کای رو درپیش گرفت.بدون در زدن وارد شد و کای رو از پشت تو آغو//شش فشرد.
-وایی جونگی هیونگ عاشقتم....قبول کرد تو اتاق من بمونه.اوه..خدای من باورم نمیشه..
کای با زهرخندی به دست های قفل شده ی سهون روی شکمش خیره شد وسعی کرد بغضشو پنهان کنه.
-خوبه..خوشحالم واست سهونا...
سهون قفل دست هاشو باز کرد و باعث شد کای نفس حبس شده شو بیرون بده.به سختی به سمت سهون برگشت و گفت
-ازدستش نده...کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...اشتباه هیونگتو تکرار نکن...نمیگم..نمیگم که عجله کنی و بترسونیش...ولی..بهتره دیر نکنی...نمیخوام ببینم که تو هم آسیب میبینی..
لبخند سهون از روی لبهاش پرکشید.
-هیونگ...تو این چند سال...اتفاقی برات افتاده؟؟؟آخه..انگار..
کای حرف سهون رو قطع کرد.
-آره...عاشق شدم..هنوزم عاشقشم...ما اون دیگه ماله من نیست. 9 ساله عاشقشم اما اون نمیدونه...منم مطمئنم که اون..ماله من نمیشه...
سهون با ناراحتی گفت
-بهم بگو کیه..من باهاش حرف میزنم...چی شده که یه همچین آدمی هیونگ منو نادیده گرفته..
کای تلخ تر خندید و گفت
-سهونا..فقط کاری نکن که بعدا حسرت بخوری...
سهون تو چشم های کای خیره شد.انگار یه چیزی اذیتش میکرد..و سهون نمیدونست اون چیه...شاید غم بود که تو چشماش موج میزد...یا شاید دلتنگی...ویا شاید...پشیمونی محض...
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-نمیخوام از دستش بدم هیونگ..به زور پیداش کردم...
/////////////////
دستاشو محکم تو دستاش گرفته بود و سرشو بهش تکیه داده بود.چقدر ساده اون چاقوی بی رحم و عامل بیرحم ترش شکم همه ی زندگیشو شکافتن. اشک هاش آروم پیشروی میکردن و از روی گونه هاش به سمت گردنش میرفتن. انقدر گریه کرده بود که چشم هاش میسوختن...نمیدونست چیکار کنه. قلبش داشت منفجر میشد. غولش حالش بد بود و تو بیمارستان، زیر یه عالمه سرم ودارو بی هوش افتاده بود.همه ی زندگیش بین اون ملحفه های سفید و بانداژ های شیری رنگ گرفتار شده بود.بازم...قلبش داشت منفجر میشد...اشک هاشو پاک کرد ودوباره به صورت مهربونش تو خواب خیره شد.دکتر گفته بود عملش موفق بوده و صبح به هوش میاد...اما بکهیون گوشش به این حرفا بدهکار نبود.اگه امشب بدون غولش تو خونه میموند،مطمئنا از نگرانی دیگه صبح رو نمیدید..چشم های درشت غولش نیمه باز بودن و گوشهاش با تموم بزرگی و غیر عادی بودنشون، بازم به استوره ی خوشتیپش میومدن...و بک مطمئن بود تو دنیا هیچکس دیگه مثل غولش این گوشای بامزه رو نداشت.. اونا تک بودن...درست مثل صاحبشون....چانیول تک بود..درست مثل عشقش...عشقش تک بود و خاص...درست مثل....خب...هرچقدرگشت نتونست جمله ی دیگه ای برای توصیف عشقشون پیدا کنه....اونا واقعا تک بودن..وقتی هر چقدر گشت نتونست چیز بیشتری پیداکنه، خندش گرفت و انگشت های ظریفشو روی دست همیشه گرم چانیول کشید و نوازشش کرد.
-یول...من تازه الان فهمیدم...هیچ چیز تو زندگیم مثل عشق تو پاک و صادقانه نیست.....یولی...بهم قول داده بودی دیگه مریض نمیشی...پس چی شد؟؟ چراالان اینجایی؟دلت میاد روی این تخت بخوابی و منو از داشتنت محروم کنی؟؟دلت....
بکهیون دوباره اشک میریخت...آروم آروم...ولی مداوم...نمیدونست چرا اشک هاش خشک نمیشن...سوزش چشم هاش بیشتر شد. سرشوروی دست چانیول گذاشت و چشم هاشو بست...
-تو بیدارم کن یولی...میخوام مثل هر روز با دستای تو روی بدنم بیدار شم..
/////////////////
-اینجا؟
لوهان با تعجب به دانشگاه معروف خیره شد.
-من قراره اینجا درس بخونم؟
سهون لبخندی به دستپاچه بودنش زد و از ماشین پیاده شد. در طرف لوهان رو باز کرد واجازه داد از ماشین خارج بشه.
-جونگی هیونگ.مراقب لوهان باش...یکمی گیج میزنه...گم میشه...
کای خندید و سر تکون داد...سهون به سمت ورودی دانشگاه رفت وداخل شد.بلافاصله پشت در اتاق پیش قرار گرفت و به منشی گفت
-تنها هستن؟؟
منشی با لبخند لوندی گفت
-البته..و منتظر شما...
سهون بدون مکث داخل شد و با دیدن رئیس دانشگاه..مثل قبل لبهاش به خنده باز شد.
-آقای بیون...
بیون از پشت میز بلند شد و با لبخند به سمت سهون رفت و مردونه اونو تو آغوش گرفت.
-هی سهون...چه مردی شدی....
سهون خندید و جواب داد
-همش دوساله از اینجا رفتم...فکر نمیکردم انقدر تغییرکرده باشم..
پدر بکهیون، سهون رو به سمت مبل های چرمی برد و اونو دعوت به نشستن کرد و بلافاصله سفارش قهوه داد.سهون گلوشو صاف کرد و گفت
-راستش...براتون زحمتی داشتم...
بیون قهوه شو به محض قرار گرفتن روی میز، به دست گرفت و سوالی به سهون نگاه کرد.سهون معذب روی مبل جابه جا شد و گفت
-یکی هست که قراره به عنوان برادرم از این به بعد با ما زندگی کنه...وخب...نیازه که به تحصیلاتش ادامه بده...وضعیت مالی خوبی نداشته وحتی مطمئن نیستم که از دبیرستان فارق تحصیل شد یا نه....ولی....میخوام که لطف کنین و اجازه بدین اینجا درسشو ادامه بده...
سهون با دیدن قیافه ی تعجب زده ی آقای بیون ادامه داد
-البته رشته ای که میخواد ادامه بده، خیلی رشته ای نیست که نیازی به دروس تخصصی و مفاهیم عمیق فیزیک و ریاضی داشته باشه...من و پدرم...مایلیم که لوهان...برادر خوندم تو رشته ی گرافیک ادامه تحصیل بده.
آقای بیون سری به تائید تکون داد و گفت
-درسته که گرافیک مفاهیم عمیق و تخصصی ریاضی و فیزیک...یا شیمی نمیخواد...اما به هر حال اون پسر...یا همون برادر خوندت نباید تو گرافیک یه سررشته ای داشته باشه؟؟از طرفی...تو میدونی این دانشگاه...یکی از مهمترین دانشگاه های کره ست...
سهون سر تکون داد و گفت
-البته....از این بابت مطمئنم...اما نمیخوام ریسک کنم...لوهان پسر باهوشیه...فقط فرصتشو نداشته نشون بده.
آقای بیون قهوه شو کامل سر کشید و فنجون رو روی میز گذاشت.
-اصلا دلم نمیخواد نا امیدت کنم....اما....اگر بخواد اینجا درس بخونه...من هیچ گونه مسئولیتی در قبالش ندارم....منظورم اینه که نمیتونم بیشتر از بقیه بهش توجه کنم...متوجهی..؟؟فقط در حد رئیس این دانشگاه...
سهون با وشحالی سر تکون داد
-ممنون آقای بیون...مطمئنا لوهان نا امیدتون نمیکنه..
آقای بیون لبخند زد و گفت
-مطمئنم اگر مثل برادرش باشه نا امید نمیشم..
سهون با خوشحالی متبلور شده تو صورتش از جاش بلند شد
-میرم لوهان رو بیارم ببینینش..و البته یه سورپرایز براتون دارم..
آقای بیون لبخندی زد و سر تکون داد...سهون از اتاق بیرون رفت و به سمت راهروی دانشگاه راه افتاد.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 125 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 4:14