The sweetest mistake.ep34 & 35

ساخت وبلاگ
 

قسمت34
رزی وارد ساختمون شد.در دفتر نیمه باز بود.صدای سهون بلند تر از حد معمول بود و از اتاق بیرون میومد.
-چیکار کنم بک؟؟؟؟تروخدا یه راهی بهم نشون بده...دارم دیوونه میشم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...ترو خدا کمکم کن...
صدای حرف زدن قطع شد اما هق هق و گریه نه...
-میخواستم براش ماشین بخرم...یه آستون مارتین قرمز...همونی که عاشقش بود...میخواستم اونشب ازش بخوام تا آخر عمر باهام بمونه...میخواستم اونشب بهش بگم میخوایم بریم پاریس... همونجایی که خیلی دوستش داشت...اما...اما نشد...قرار بود پیشم زندگی کنه..اما حتی سه روز کامل هم نشد.. من....خیلی بی لیاقتم...بهم گفت همش دیرش میشه..چون جای وسایل شو یادش نمیمونه...منم..من احمقم بهش گفتم خیلی وقت داره تا یاد بگیره جاشونو....اما...حالا چی؟؟........ا..اصلا اگه پیداش کردم...با چه رویی دوباره بغlش کنم؟؟؟؟ با چه رویی بگم دلم برات تنگ شده بود؟؟ با چه روی ببوsمش؟؟؟
صدای گریه ی سهون و هق هق های دردناکش خاطره ی مرگ سوزان رو یادآوری کرد.چشم های رزی خیس شدن...وقت خیلی بدی بود برای سرزدن به سهون...از راهی که اومده بود برگشت...باید به سهون فرصت میداد...فرصت برای فراموش کردن...
رزی به محض بیرون اومدن از ساختمون شماره ی کریس رو گرفت
-مگه چقدر اون عوضی رو دوست داشته؟؟؟نبودی ببینی چطوری گریه میکرد.
کریس خنده ی بلندی سرداد و گفت.
-یادش میره کم کم...به هرحال اون دیگه برنمیگرده.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت.
-امروز با خودم میبرمش خونم و از زیر زبونش حرف میکشم.
کریس تماس رو قطع کرد...میخواست سهون رو ببره خونش تا لوهان بیشتر عذاب بکشه...یا شایدم فقط میخواست با اینکارش به سهون اطمینان بده که لوهانی که برای اون بود دیگه وجود نداره.
بعد از تمون شدن ساعت کاری،به سمت دفتر سهون رفت و به زور آقای کیم و سهون رو راضی کرد تا به خونش برن تا به قول کریس هم آب و هواشون عوض بشه و هم باهم دنبال راه حل باشن. کریس زودتر به خونه رفت. لوهان مثل همیشه جلوی تلوزیون نشسته بود و پاهاش لخtبودن. کریس بدون سر و صدا جلو رفت و لوهان رو از جاش بلند کرد و اونو ترسوند. لوهان با چشم های بزرگتر از حد عادی به کریس خیره شد
-میری تو اتاق و خفه میشی...مهمون دارم...
لوهان با ترس سر تکون داد و تو اتاق دوید..کریس قهوه دم کرد و منتظر موند.
"اگه صدای سهون رو بشنوه و بخواد بدوعه پایین چی؟"
کریس به سمت اتاق رفت و جسم مچاله شده ی لوهان رو روی زمین کنار تخت پیدا کرد.
-پاشو گمشو رو تخت..
لوهان با ترس سرشو بالا آورد و بعد از نکاه گذرایی روی صورت فرشته عذابش.. روی تخت نشست. کریس دست لوهان رو به تخت بست و گفت
-جیکت دربیاد، امشب بدم نمیاد چیزای جدیدی رو باهات امتحان کنم...فهمیدی؟
لوهان با ترس سر تکون داد و روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت.صدای زنگ در کریس رو به سمت پایین کشید.
جلوی آینه دستی به موهاش کشید و در رو باز کرد.
-هی سهون...چقدر خوشحالم کردی اومدی...
سهون لبخند بی جونی روی لبهاش نشوند وگفت.
-ممنون کریس هیونگ...حالم اصلا خوب نبود...ممنون برای دعوتت.....
کریس همونطور که سهون رو به سمت کاناپه های مشکی رنگش میبرد، گفت.
-سهون...نباید به خاطر یه.هرzه که ولت کرده،اینجوری داغون بشی...
سهون سرشو پایین انداخت
-اون پاک ترین موجودی بود که روی این کره ی خاکی باهاش برخورد داشتم..
کریس پوزخند زدو چیزی نگفت. سهون به سختی ،بعد از نفس عمیقی ادامه داد.
-هیونگ....اون....یه دختر نبود...
کریس موضوع رو پیچوند
-حتما میخوای بگی فرشته بوده؟هان؟؟؟
سهون صورتشو با دستش پوشوند و گفت
-اون...یه پسر بود....یه پسر خوشگل که بدون هیچ تلاشی دل منو برد....من.....خیلی دوستش دارم....عاشقشم...ن...نمیتونم بدون اون زندگی کنم....تو...مطمئنا متوجه حرفم میشی هیونگ...
کریس نگاهی به در بسته ی اتاق خواب انداخت....
/////////////////
دو هفته بعد
صدای وارد کردن رمز در اومد. از جاش بلند شد و به سمت در دوید. کبودی های بزرگ و کوچیک روی پاهای سفیدش تو ذوق میزد. چیزی بین پاهاش اذیتش میکرد و اون حتی اسمشو نمیدونست. تو اون خونه خیلی وقت بود شلوار و حتی شورt پوشیدن ممنوع شده بود. لباسی تو اون خونه به نامش نبود و همیشه مجبور بود با یه لباس نازک و بلند تا باsنش تو خونه بچرخه و هر وقت کریس مهمون داشت یا خدمتکارا که یه روز درمیون برای نظافت و آشپزی میومدن، مجبور بود تو اتاق بمونه و تکون نخوره. باt پلاگ های رنگارنگی که شبیه دم روباه بودن و کریس برای اذیت کردنش استفاده میکرد و اجازه ی دست زدن بهش و در آوردنشو نداشت، درد زیادی بهش میداد...رابطه های وحشیانه و دیوانه کننده ی کریس هربار بیشتر اذیتش میکرد.تقریبا هربار بعد از رابطه اگر خونریزی نداشت ،تعجب میکرد.سk//س توی هایی که کریس ازشون استفاده میکرد، برای لوهان بیش از حد عذاب آور بودن.
-سلام روباه س//kسی من..
لوهان کت کریس رو ازش گرفت و خودش برای بوsه پیش قدم شد. یاد گرفته بود که اگر میخواد کمتر درد بکشه، باید حرف گوش کنه...وحتی گاهی به این فکر میکرد که شاید یه روزی بتونه اعتماد کریس رو جلب کنه و از اون جهنم خلاص بشه .
-خسته نباشی پاپا.الان میزو حاضر میکنم.
لوهان کت کریس رو توی کاور لباس گذاشت و وارد آشپزخونه شد. میز رو چید و دنبال کریس رفت.کریس طبق معمول با بالاتنه ی لخt روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد. صداشو صاف کرد و به سمت کریس رفت.
-شام حاضره پاپا...
کریس روی پاهاش ضربه زد و لوهان متوجه منظورش شد.روی پاهای کریس نشست و اجازه داد اون دم دراز ازش آویزون بشه.کریس دستی روی موهای لوهان کشید و گفت.
-اوم...دو هفته نه؟
لوهان سرشو تو گردن کریس قایم کرد
-بله پاپا.
کریس دستی به دم نرم روباه که جاشو رو باسn لوهان پیدا کرده بود، کشید و گفت
-خیلی خوشگل میشی...شبیه روباه های برفی توی قطب...من عاشقشونم...
لوهان سرشو عقب برد و گفت.
-میشه دیگه نذاریش پاپا؟؟؟
کریس دوباره دستی به دم روباه کشید.
-من دوستش دارم.جوابت نه عه...
لوهان لبشو جلو داد و گفت.
-خواهش میکنم پاپا... خیلی درد داره.
کریس نگاهی به چشم های لوهان انداخت و گفت.
-من دوستش دارم.
لوهان ساکت شد و دوباره سرشو تو گردن کریس قایم کرد.
-هرچی پاپا بگه...
کریس که خوشش اومده بود گفت.
-شاید بتونم بزارم وقتی نیستم درش بیاری...
لوهان با خوشحالی گونه ی کریس رو بوsید و گفت
-ممنون میشم...
فکری کرد و گفت.
-ولی اگه چیزی که میخوامو بهم بدی، حتی وقتی نیستی هم میزارمش...
کریس خندید و گفت
-پس نقشه داشتی؟؟
لوهان سرشو پایین انداخت و از روی میز کاغذی برداشت و به کریس داد تا بخونه.
-اینو به رئیس شرکتMIM برسون...لطفا..میخوام ولم کنه و بره دنبال زندگیش...
کریس نگاه متعجبشو به کاغذ انداخت. لوهان خیلی وقت بود اسم سهون رو به زبون نمی آورد. چیز عجیبی تو اون نامه ننوشته بود...حتی یه راهنمایی کوچیک از اینکه چه اتفاقی افتاده هم نبود. فقط چند تا خاطره رو بازگو کرده بود و از سهون خواسته بود به زندگی عادیش برگرده. کریس نگاه دیگه ای به لوهان انداخت و گفت
-میدونی که خرج داره...
لوهان ناراحت سرشو پایین انداخت...به خودش مسلط شد و ازروی پای کریس پایین رفت.
-همین الان پرداختش میکنم پاپا...
جلوی کریس روی زمین نشست و بند شلوارک سفید کریس رو باز کرد.
-پسر خوبی شدی لوهان...
لوهان شرt کریس رو پایین کشید و با مالین بیzه های کریس مجبورش کرد چشما و دهنشو ببنده. لبهاشو روی عضو کریس گذاشت و اونو لیسید. بلد بود چطوری فقط با لبهاش کریس رو به یه لذت دیوونه کننده برسونه. تمام عضو کریس رو وارد دهنش کرد و سریع بیرون آورد و دوباره مشغول ور رفتن با اون شد. شستشو دورانی روی آlت کریس میکشید وباعث میشد کریس لبهاشو بین دندوناش بکشه. دوباره عضوشو وارد دهنش کرد و اونو مکید. زبونشو روی اون کشید و بیzه هاشو مکید. کریس با دیدن عضوش که به گونه ی لوهان تکیه داده شده بود، سخت تر شد. دستشو به موهای به زور یخی شده ی لوهان رسوند وبا کشیدن هم زمان بند قلاده توی گردن لوهان، مجبورش کرد همه ی عضوشو بخوره.
-زودباش baby fox منتظرم...
لوهان سرشو حرکت داد و عضو کریس رو مکید. سرعت حرکتشو بیشتر کرد و بعد از چند بار بالا پایین کردن سرش.. وقتی فهمید کریس قرار نیست ارzا بشه، میز رو هل داد و پشت به کریس روی زمین زانو زد. دستاشو روی زمین گذاشت و باsنشو بالا داد.
-بجنب پاپا...پرم کن...
لوهان دلش نمی خواست با کریس رابطه داشته باشه..اما الان مجبور بود..مثل همه ی دفعه های قبلی.کریس جلو رفت و bات pلاگ رو درآورد و آl تشو با ضرب جایگزین کرد و جیغ لوهان رو در آورد. به باsن لوهان سیلی زد و گفت
-اینجوری بهم باج میدی عروسک...؟؟؟ میخوام ناله هاتو همسایه ها هم بشنون... جوری که به ج-/ق زدن بیوفتن...فهمیدی؟؟
لوهان سر تکون داد و باناله گفت.
-زودباش پاپا..آه....آهههه....
کریس شروع به حرکت کرد و بعد از چند ضربه که واقعا باعث شدن همسایه ها صدای ناله های لوهان رو بشنون، خالی شد و خودشو بیرون کشید. صورت لوهان رو روبه روی خودش خودش کشید و گفت.
-تا وقتی دوباره بoت پلاگ رو نذاشتی شام نمیخوری...
لوهان رو روی زمین رها کرد وبعد از مرتب کردن لباسش به سمت آشپزخونه رفت.
-زودباش...میدونی تنهایی نمیخورم...اگه تا قبل از اینکه شروع کنم نیای، شب بدتر میکن/مت...
لوهان با سختی خودشو با دستمال تمیز کرد و دوباره اون دم عذاب آور رو سرجاش گذاشت وبه سمت آشپزخونه دوید. خوشبختانه کریس هنوز شروع نکرده بود.لوهان کنار کریس نشست و گفت.
-ممنون پاپا...
کریس سر تکون داد و گفت.
-اولین و آخرین باره که به حرفت گوش میدم.فهمیدی؟
لوهان با لبخند سر تکون داد و برای کریس غذا کشید.
//////////////////


قسمت35


بعد از سه هفته، به سمت لبتابش و ایمیل هایی که تمومشون محتوی خاطرات لوهان بودن، رفت.از قدیمی ترین ایمیل شروع کرد به خوندن...
(2016/16/1)
سلام ماما...یک سال شد...یک ساله که برات چیزی ننوشتم...ولی..میدونی که عاشقتم نه؟؟ مامان...امسال فارق التحصیل میشم...به سرم زده دانشگاه نرم چون پول زیادی ندارم...البته جایزه هایی که از بردن مسابقه ها گیرمون میاد خیلی زیاده...ولی هنوز مطمئن نیستم که چطوری میخوام ادامه بدم...اون هنوزم تو مدرسه مونه و با دوست پسرش خیلی خوبن...ومنم هنوز سعی میکنم همه چیزو کامل فراموش کنم...ولی نمیشه..میدونی...من نمیتونم...دلم برات خیلی تنگ شده ماما...به حد مرگ...کی میای منو ببری؟؟
(2016/19/3)
وایی...یه اتفاقی افتاده ماما...امروز بازی دارم..یک چهارم نهایی...وای اگ اینو ببریم فینالیست میشیم و بعد از بردن فینال زندگیم خیلی بهتر میشه...جایزه ش خیلی بزرگه. وایی...نمیتونم برای فردا صبر کنم....با خودم فکر کردم اگه نتونم از پس بازی فردا بر بیام...یا نتونم فینال رو ببرم...احتمالا میرم تو همین باری که نزدیک خونمه...میدونی خیلی بار بزرگیه...میتونم توش بارتندر بشم و اونجوری زندگی بگذرونم نه؟؟؟ اگه گفت که نیازی بهم نداره، بهش میگم میتونم به عنوان یه......یه پارتنر شب براش کار کنم...به هر حال که آخرش مجبورم بشم همین...میدونی که...یه حروم///زاده اول و آخرش همین میشه.......حروم.///زاده.......

با عصبانیت بعد از خوندن آخرین ایمیل صفحه ی لبتاب رو به هم کوبید و چنگی تو موهاش زد. باعث و بانی همه ی این اتفاقا خودش بوده...سرشو روی دستش روی میز گذاشت و بغض تو گلوش رو قورت داد.
در اتاق باز شد و صورت رزی نمایان...با عصبانیت گفت
-اینجا چه غلطی میکنی؟؟راضی نشدی ولم کرد و رفت؟؟
رزی قدمی به جلو برداشت و عاجزانه گفت
-خواهش میکنم سهون...فقط یکم بهم گوش بده..
سهون پرونده تو دستشو رو میز پرت کرد و رو به رزی گفت
-فقط برو...نمیخوام ببینمت...
رزی عصبی به سهون نزدیک شد.
-چرا؟؟؟مگه من الان ولت کردم؟؟؟؟
پوزخندی زد و ادامه داد.
-برو فکر کن ببین با این یکی چیکار کردی ولت کرده...دختره بدبخت...باید خودم قبلتر از اینا میومدم و بهش میگفتم بودن با تو ته نداره.
سهون از جاش بلند شد و به سمت پنجره باز اتاقش رفت و اونو بست.
-تو هیچی نمیدونی رزی...من مطمئنم اون الان...دقیقا همین الان هم داره به من فکر میکنه.
صدای قهقهه رزی تو اتاق پیچید
-آره...هه...حتما هم زیر یکی دیگه داره به تو فکر میکنه....
سهون عصبی برگشت وبا داد همه ی پرونده ها ی روی میز رو روی زمین ریخت.
-گمشو بیرون عوضی....برو بیرون...
با صدای فریاد سهون،آقای کیم وارد شد و به سمت سهون دوید. سر سهون رو بین دستاش گرفت و مجبورش کرد تو چشماش نگاه کنه...و سهون همچنان میلرزید...
-بهش بگو بره...بگوووووو بره....نمیخوام ببینمش...عمو... ...این...این دختره میگه لوهان الان با یکی دیگست...دروغ میگه....نه عمو؟؟؟؟ تو..توهم میدونی که لوهان ماله منه.... نه؟؟؟ لوهان به من خیانت نمیکنه....بگو گگگگگمشه بیرون....
رزی خشکش زده بود...دهن بازش قابلیت تکون خوردنشو از دست داده بود.
"لو...لوهان؟؟؟؟...من...دارم با یه...پسر رقابت میکنم؟؟؟؟؟؟؟"
میدید که سهون شبیه دیوونه ها داد میزنه و مثل بچه ها آروم میشه...حس میکرد که سهون یکم...یکمی بیشتر از رزی عاشقه.
-خانم.....خانم....؟
به سمت صدا و دستی که تکون میخورد برگشت.منشی سهون بود. نفهمید چجوری...ولی بیرون رفت.
-اونی؟؟؟؟
خانم لیم نگاه نگرانشو معطوف به رزی کرد.
-چیزی نپرس رزی..
رزی سرشو به دوطرف تکون داد.
-انقدر...دوستش داشت؟؟؟ بیشتراز من؟؟؟
خانم لیم سرشو پایین انداخت.
-من نمیدونم...ولی وقتی تو رفتی هم ،آقای اوه اینجوری مثل دیوونه ها رفتار نمیکرد...
چیزی درون رزی خورد شد...اون سهون رو به یه پسر باخته بود...پس به خاطر همین بود که بچه نمیخواست...اشک های آروم و بیصدایی...،مرتب و منظم از روی گونه ی رزی سر میخوردن و پایین میومدن...موبایلشو برداشت و تماسشو با کریس برقرار کرد.بدون اینکه اجازه بده کریس حرف بزنه گفت
-تو میدونستی که سهون........عاشق...عا.....شق یه.....پسره؟
کریس پوزخندی زد و گفت.
-پس بالاخره فهمیدی؟؟
رزی با صدایی که بلندیش برای خودش هم تعجب برانگیز بود داد زد.
-تویه عوضیییییبیییییی...چطور تونستی اینکارو باما بکنی؟؟؟من..من فکر میکردم سهون یه دختر رو دوست داره... من...من نمیدونستم سهون اصلا دخترا رو.....
گریه بهش اجازه ی پیشروی نمیداد...روی زانوهاش افتاد.. گوشی ناخودآگاه از دستش به زمین افتاد...با صدای بلند به حال خودش گریه میکرد...اون میدونست دیگه مهاله ممکنه بتونه سهون رو برگردونه...ذهنش فلش بک های قوی ای میزد...
چشمای ترسیده ی سهون رو یادش بود..همون شب اول...
(چشماش با دست های کسی تاریک شدن. خیلی لازم نبود باهوش باشه تا بفهمه لوهان قصد بازی باهاشو داره. لبخند زد و گفت
-اوم....بزار فکر کنم تو کی هستی لو ...؟آهان فهمیدم تو عش....)
عش...؟؟؟وایستا...ادامش چی بود؟؟؟ عشق؟؟؟
(سهون به سمت لوهان رفت و کنارش قرار گرفت و با گرفتن بازوش اونو جلو کشید.
-رزی...با لوهان آشنا شو...اون الان تنها کسیه که برام مونده..)
تنها کسی که براش مونده؟؟؟؟؟
سهون اون پسر بچه رو به عنوان تنها فرد مهم توزندگیش انتخاب کرده بود؟؟؟؟اما چرا..؟؟؟ از اولش به دخترا علاقه نداشت......؟؟؟....یا بعد از جدایشون و ضربه ای که خورده بود؟؟؟
مغزش درحال ارور دادن بود...حالش وحشتناک بد بود و نمیدونست باید چیکار کنه.صدای لیم رو نمیشنید اما کفش هاشو میدید...تکون میخوردن و از جلوچشماش کنار میرفتن و بعد...دوباره ظاهر میشدن...
به سختی روپا شد.کفش های پاشنه بلندش تعادلشو به هم میریختن...به سمت آسانسور رفت...باید همین الان کریس رو میدید...میدونست اون میدونه پسره کجاست...
/////////////
نگاهشو به کریس که کنارش نشسته بود و با تلفن حرف میزد داد...کریس عصبی بود و این اخبار بدی رو به مغز لوهان انتقال میداد...
-پس بالاخره فهمیدی؟؟؟
بعد از گفتن این جمله و پوزخندش، دستی به پاهای لکه دار لوهان کشید و باعث شد لوهان چشم هاشو ببنده...نمیدونست کی پشت خطه..اما هر کی بود، بدون شک لوهان ازش متنفر بود...بدترین و خشنترین رابطه هاش با کریس، دقیقا بعد از تماس های بی سر و ته اون فرد اتفاق میوفتاد...کریس تماس رو قطع کرد و به سمت اتاق رفت....
-لوهاااااننننن.....همین الان اتاق...
لوهان صدای تلوزیون رو زیاد کرد.نمیخواست دوباره همسایه هاشون بفهمن چه اتفاقی داره میوفته. با پاهای لرزون سمت اتاق رفت. کریس روی تخت ، بدون هیچ لباسی دراز کشیده بود و سیگار میکشید.تو چارچوب در ایستاد...نمیتونست جلوتر بره. کریس کنار خودش روی تخت کوبید...ولی وقتی لوهان رو بی حرکت دید، به سمتش حمله ور شد و اولین سیلی رو به صورت لاغر لوهان کوبید.
-مگه نمیفهمی الان باید چیکار کنی عوضی؟ هان...؟؟ زودباش..تحrیکم کن....
لوهان هقی زد و با فشار کریس روی شونه هاش..جلوی پای کریس نشست.آlت کریس روبروی صورتش تکون میخورد و باعث میشد هر لحظه لوهان بیشتر احساس بدبختی کنه. کریس سر لوهان رو بیشتر به خودش فشار داد...اما گریه ی لوهان نمیزاشت حتی دهنشو باز کنه. کریس با یه دست چونه لوهان رو گرفت و دو طرف گونشو با ناخوناش فشرد و دهنشو باز کرد و بلافاصله عضوشو وارد کرد.از لذت سرشو به عقب انداخت و پک دیگه ای به سیگارش زد.
-زودباش عوضی...بخورش...
لوهان تکونی خورد و سعی کرد سرشو تکون بده..ولی دست کریس که زنجیر قلاده رو میکشید و تکون هایی که میخورد، اختیاری برای حرکت به لوهان نمیداد و لوهان فقط میتونست با زبونش به آlت نیمه سفت کریس فشار بیاره. بعد از چند دقیقه، وقتی کریس حس کرد آمادست...لوهان روlخت کرد و اونو برگردوند و بدون هیچ محافظه ای، روی زمین درازش کرد وبعد از بیرون کشیدن اون دم سفید، خودشو واردش کرد.لوهان از درد جیغ میزد و کمک میخواست...اما کریس هیچی نمیشنید.خاکستر سیگار روی کمر لخت لوهان میریخت و اونو میسوزوند و دردشو دوبرابر میکرد.
-خواهش میکنم کریس......آه....
کریس با شنیدن اسمش از زبون لوهان عصبی تر شد و سیگارشو که تقریبا به ته رسیده بود، روی کمر لوهان فشرد.
-نه.....ا....ا....آااااااااااا....غلط کردم پاپا.....اشتباه کردمممممم...هق هق...هق.. برشدارررررر...هق...
کریس بالاخره رضایت داد و با خالی شدنش، پوکه خاموش شده ی سیگار رو روی زمین انداخت. لوهان رو بلند کرد و روی تخت انداخت...دست و پاهاشو به کناره های تخت بست و با وسایلی که بی شباهت به وسایل شکنجه نبودن به جون لوهان افتاد...با چیزی شبیه شلاق به سیnه ی لرزون لوهان میکوبید و اونو کبود میکرد.
-تو ...یه...هرzه...ای...حق نداری...منو..به اسم...صدام کنی....
با شنیدن داد های بلند لوهان، بالا خره رضایت داد و روش افتاد. گونه هاشو گاز گرفت و دوباره دادشو درآورد.
-درسته که کسی نمیبینه...اما تو باید بزاری بقیه بفهمن صاحب داری...روباه کوچولوی عوضی....
گونه ی لوهان به کبودی میزد...با دهن باز نفس میکشید و چشماش بارونی بودن...کریس از روش بلند شد و بعد از آوردن چند وسیله ی دیگه، دوباره رو تخت نشست.زنجیر تیغ داری رو روی سیnه ی لوهان انداخت و گیره های دو سر اون رو به نوک سیnه هاس وصل کرد. اونو پایین کشید و اولین رد قرمز خون رو روی بدنش انداخت.
-خوش میگزره کوچولو؟؟؟بگو که بازی با پاپا رو دوست داری...
لوهان حتی نای نفس کشیدن هم نداشت.کریس زنجیر رو پایینتر کشید و شکم لوهان رو کامل زخم کرد. با دندوناش به سیnه های لوهان حمله کرد و گیره های روی اونو فشار داد. وقتی صدایی از لوهان نشنید، سرشو بلند کرد و لوهان رو بیهوش دید. پوزخندی زد و بیهوا واردش شد...حتی کامل تhریک نشده بود..اما برای بیدار کردنش اینکارو کرد. لوهان ازجاش پرید ما به خاطر دست و پاهای بستش نتونست خیلی تکون بخوره. کریس ازش خارج شد و دوباره محکم واردش شد. لوهان دست هاشو روی تخت میکوبید و کمک میخواست..دوباره روتختی قرمز شده بود و علاوه بر بالاتنش، پاییn تنه اش هم خونریزی داشت.
-ت..تموم...ش...کن.....خواهش میکنم...
کریس از روی لوهان بلند شد و دستاشو باز کرد.لوهان نمیتونست تکون بخوره. با دیدن عضو بزرگ شده کریس فهمید هنوز کارش تموم نشده. لوهان رو بلند کرد و نشوند...که البته لوهان به هیچ وجه نمیتونست بشینه...اونو نگه داشت وزنجیر روی بدنش رو باز کردو بلند های مشکی بلندی رو جایگزین کرد.اون بند های بلند جوری بودن که باعث میشدن پاهای لوهان توشکمش خم بشه و به همون حالت بمونه تا کریس راحت تر باشه. کریس ویبراتور بزرگ تر از سایز خودش رو برداشت و بدون هشدار وارد لوهان کرد. نمیدونست چرا..ولی انگار از عذاب دادن لوهان لذت میبرد. وقتی به خاطر خون مقعdلوهان روان شد، خودشو واردش کرد و محکم عقب جلو کرد.
-تو...نمیتونی...با...رزی ..رقابت...کنی....اون....دختره....و ..یه آدم پاک....ولی...تو فقط ...هرzه ی زیر.......خواب .منی...فهمیدی حرومzاده؟؟؟؟؟
وقتی دید لوهان توجهی نشون نمیده، داد زد
-فهمیدییییییییی یا نه؟
لوهان با گریه سر تکون داد. کریس زخمیش کرده بود. خون زیادی از دست داده بود و به خاطر فشار،نمیتونست نفس بکشه..کریس اینبار خیلی دیر تر ارzا شد...از جاش بلند شد و خیلی عادی همه چیزو سر جاش برگردوند..درآخر لوهان رو به حموم برد و بعد از یه دوش سرسری...دوباره همون پیراهن نازک رو بهش پوشوند...روتختی رو عوض کرد و لوهان رو روی تخت خوابوند...لوهان بیهوش شده بود...بدون پوشوندن بدن لوهان، بیرون رفت در حالی که فقط یه شلوارک تنش بود. بعد از نیم ساعت...در خونه زده شد. به سمت اتاق رفت و در رو بست. پیراهنی پوشید و بدون بستن دکمه هاش در رو باز کرد. با دیدن رزی تعجب نکرد.
-هی...اینجا اومدی چیکار؟؟؟
رزی با عصبانیت وارد شد و در رو کوبید.
-خفه شو عوضی....پسره کجاست؟؟؟
کریس ماگ قهوه شو به دست گرفت و گفت.
-من چه میدونم؟؟؟؟نکنه فکر کردی نگهش میدارم..؟اونم وقتی هیچ سودی برام نداره.
رزی با عصبانیت سیلی محکمی به صورت کریس زد و به سمت اتاق ها راه افتاد. تک تکشون رو نگاه کرد اما چیزی ندید...به اتاق خود کریس رسید...نمیدونست درسته یا نه...به کریس که با پوزخند نگاهش میکرد برگشت.
-اگه اینجا باشه...به پلیس میگم.
کریس پوزخند دیگه ای زد و با دست رزی رو به باز کردن در اتاقش دعوت کرد.
رزی در رو باز کرد وجسم مچاله شده ای رو بین ملحفه هایی که تقریبا به صورتی میزدن، دید. رزی با لوهانی مواجه شد که هیچ شباهتی به قبلش نداشت. جلوتر رفت وبا بهت و ناباوری، با دستش دهنشو پوشوند. چهره ی درخشان لوهان،تیره شده بود. روی گونش جای دندون و انگشت های کریس کبود شده بود. موهای قهوه ایش، سفید شده بودن وبا تموم وجود سعی داشتن معصومیت چهرشو قایم کنن. توی گردنش مثل یه سک قلاده داشت و پیراهن نازکش تا روی رونهاش میومد...کریس حتی به الانش رحم نکرده بود و دوباره اون دم لعنتی رو برای لوهان گذاشته بود. روی سیnه ش جایی که پیراهن نپوشونده بود، رد تیغ مشخص بود. به سمت در دوید و بیرون رفت و درو بست. پشتش نشست واجازه داد اشکهاش روی گونه هاش خط بندازن...اگه اون به کریس نمیگفت بره شرکت...هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد.
-زخماش....تازست.....خونریزی داره....گونه و گردنش کبوده...انگار میخواستی خفش کنی.....پاهاش....اوه خدای من...کررریس اون بیهووووشه ...
گریه ش بیشتر شد
-اون فقط یه بچست...چرا...چرا اینجوری از بین میبریش ؟؟؟توکه حتی دوستش نداری ...
کریس پوزخندی زد و دراتاق رو باز کرد. به سمت لوهان رفت و اونو با نوازش های آروم روی سرش بیدار کرد.
-پاشو روباه کوچولو...ببین کی اومده...
لوهان به زور سعی کرد دستور کریس رو اجرا کنه و بیدار بمونه. با چرخوندن سرش، نگاه بی رمقشو به رزی انداخت. باورش نمیشد کیو میبینه.رزی ....داشت گریه میکرد..پوزخندی زد و گفت.
-پس...اومدی...بدبختیمو...ببینی ؟
صدای خشدار ولرزون اوهان، گریه ی رزی رو بیشتر کرد...صدای قشنگ لوهان کجا رفته بود؟؟؟؟ اونهمه صلابت و استحکام چرا خبری ازش نبود؟؟؟ روشو از لوهان گرفت و رفت...دیگه نمیتونست اونجا بمونه....
کریس بعد از رفتن رزی کنار لوهان نشست و موهاش رو نوازش کرد.لوهان چشماشو باز کرد و گفت.
-پاپا...
-هوم؟؟؟
-قرارمون....سر جاش...هست دیگه؟؟؟؟
کریس خندید و گفت...
-این یه بارو آره...ولی سری بعدی وجود نداره.
لوهان سری تکون داد
-ممنون پاپا...
////////////////////.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 181 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 10:53