I just love you..it's okay-ep41 & 42

ساخت وبلاگ

قسمت41
کای لبخند زد وگفت
- راستش....سهون یه مهمون خیلی عزیز داره..نه..در اصل دوتا...اتاقای پایین برای خدمتکارا ساخته شده و مناسب مهمون نیست.مادر سهون و سهون هم اجازه ندادن اتاق خالیه پایین رو براشون در نظر بگیریم...حالا هم قراره اونا تو اتاق سهون بمونن...
لوهان با چشم های درشت شده از جاش بلند شدو گفت
-خب من میرم پایین.من مشکلی ندارم که...چرا من نرم؟
کای با مهربونی دست لوهان رو گرفت و اونو دوباره سرجاش نشوند.
-درسته که مهمونای مهمین..اما نه به مهمی تو...خودت میدونی آدمای این خونه چقدر رو تو حساسن.پس انقدر شلوغش نکن.
لوهان با خجالت، درحالی که پروانه ها توی شکمش در حال پرواز بودن، زمزمه کرد
-خب...اگه سهون هیونگ اذیت بشه چی؟؟
کای فکری کرد
-خب...میتونی تو بیای تواین اتاق تا اوناهم تو اتاق تو بمونن.چطوره؟اینجوری نه شما اذیت میشین نه اونا...تازه....مط..مطمئنم به هر دوتون خوش میگذره.
لوهان به فکر فرو رفت.نمدونست باید چیکار کنه.از طرفی خوشحال بود که میتونه کنار سهون باشه و از طرفی ناراحت بود که نکنه سهون اینو نخواد
-اگه...اگه من بیام اینا بمونم...هیونگ ناراحت نمیشه؟
کای تلخ خندی زد و گفت
-اون از خداشه.همش غر میزنه میگه نمیدونم چرا لوهان باهام راحت نیست.وقتی نیستی کلی اذیتمون میکنه و واسه رفتارای معذبت دلیل میخواد.
لوهان لبخندی از روی ذوقش زد و گفت
-پس من از خودش اجازه میگیرم و بعد وسایلمو جمع میکنم
///////////
با ترس از خواب پرید...دوباره اون کابوس لعنتی و اون مرتیکه چاق...اون پسر تو مدرسه...
عرق روی پیشونیشو پاک کرد و به صورت غرق آرامش سهون خیره شد.دوباره دراز کشید و صورتشو روبروی صورت سهون قرار داد. اولین پسری که لوهان احساس میکرد دوستش داره. اولش انکار میکرد...اما الان دیگه مطمئن بود...مطمئن بود سهون رو به عنوان هیونگش دوست نداره... تلخ خندی زد و انگشت باریکشو روی پیشونی سهون گذاشت. اخم سهون که فقط باعث جذابتر شدنش بود رو با انگشتش باز کرد و بعد پایین اومد. بینیشو لمس کرد و روی لبهاش متوقف شد. تو رابطه های زورکی قبلش هیچوقت از هیچ بو//سه ای لذت نبرده بود..چون از اینکار نفرت داشت....واین اولین بار بود که احساس میکرد اینکارو دوست داره. سرشو نزدیکتر برد و یکمی از بالشت فاصله گرفت.فقط یه نفس تا لبهای سهون فاصله داشت.چشمهاشو بست و بو/سه آرومی روی لبهای سهون گذاشت و سریع عقب کشید.از همون لمس کوتاه لبهای فرشته نجاتش، غرق لذت شده بود و بیشتر میخواست.خودشو عقب کشید و به پشت چرخید...نمیخواست بیشتر وسوسه بشه.چشم هاشو روی هم فشرد و بعد از چند دقیقه دوباره خوابش برد.
پایان فلش بک
-رسیدیم لولو...
با صدای سهون به بیرون نگاهی انداخت.
//////////
LUHAN POV
کمربندمو باز کردم و از ماشین بیرون رفتم. باهیونگ بالا رفتیم و وارد اتاقمون شدیم.هه...اتاقمون...یکی از دلایلی که قبول کردم بیام اتاق سهون هیونگ، این بود که بفهمم حس هیونگ نسبت بهم، مثل خودمه یا فقط یه حس حمایت برادرانه و نه بیشتر...والبته از وقتی که اومده بودم، هرروز ناامید تر میشدم.همش دلم میخواست تو اون اتاق مخفی رو ببینم، ولی سهون هیونگ کنترلشو قایم کرده بود و من هیچ راهی نداشتم.
به سمت کمدم رفتم و نگاهی به لباس هام انداختم. زیر چشمی به بدن سفید سهون هیونگ خیره شدم که زیر پرتو های طلایی خورشید،که با پررویی از پنجره به داخل سرک میکشیدن و بدن سهون هیونگ رو دید میزدن،میدرخشید.متوجه شدم که میخواد تیپ اسپرت بزنه، پس منم یه چیزی نزدیک به همون حالت انتخاب کردم.
شلوار سفید تنگی پوشیدم وپشت در باز کمدم، پیراهنمو با یه پیراهن آستین سه ربع سفید عوض کردم و جلیقه مشکی رنگی روش پوشیدم.
موهامو با دستم تو صورتم ریختم و به سمت آینه حرکت کردم تا نگاهی به خودم بندازم. درکل خوب بودم. به سمت هیونگ برگشتم که بگم آمادهام اما با دیدنش نفسم گرفت... هیونگ تو اون شلوار جین تنگ که روی زانوهاش خوردگی و پارگی به چشم میخورد و پیراهن راه راه سفید مشکی که دو دکمه ی اولش باز بود و زنجیر نقره ای تو گردنشو به نمایش میزاشت و کت مشکی جیر که کاملا فیت تنش بود، زیادی جذاب شده بود.
با برگردوندن سرش نگاهمو به زمین دوختم ولبمو گزیدم.نمیدونم چم شده بود. این واقعا من بودم که با دیدن یه پسر، اینطوری از خود بیخود میشدم و مرتب ازش تعریف میکردم؟چی باعث شده بود نظرم نسبت به پسرای اطرافم عوض بشه؟
به خودم که اومدم، دیدم هیونگ روبروم ایستاده.نگاهی به سرتاپام کرد و جلوتر اومد.لبخند آرومی زد وکراوات کوچیکی رو به گردنم انداخت و اونو ثابت کرد.با عقب رفتنش نگاه متعجبمو به اون کراوات کوچیک که کلا به اندازه ی دو انگشت بلندی داشت، دوختم.خیلی بامزه و کوچولو بود
-ممنون هیونگ
با لبخند بهش خیره شدم.خب...اعتراف میکنم که نمیتونم چشمامو کنترل کنم وقتی اونجوری با لبخند گرمش بهم خیره میشه..سرمو دوباره پایین انداختم .
صدای خنده ش بلند شدو دستشو تو موهام فروبرد و اونارو بهم ریخت.
-کیوت خجالتی..
سهون هیونگ گفت و دستمو بین دستش گرفت و من یخ زدم...منو دنبال خودش بیرون کشید و بدون توجه به من که درحال رد کردم سکته ی دومم در اون لحظه بودم، موبایلشو در آورد وبه هیون هیونگ زنگ زد.
-هی هیون هیونگ...چه خبر؟
-من و لولو تو راهیم.به جونگی هم زنگ زدم ولی گفت خودش میاد...
-نمیدونم...فکر کنم کمپانیه...
-اوم باشه...مامانم اینا ساعت 7 میان.
-باشه هیونگ...خدافظ
با رسیدن به پارکینگ، تماسش تموم شد وبالاخره دستمو ول کردو باعث شد احساس پوچی کنم. به خودم نهیب زدم که اگه قراره کسی رو دوست داشته باشم..یا حداقل به دوست داشتنش تظاهر کنم تا توی دردسر نیوفتم، اون یه نفر هویا عه. تو ماشین نشستم و فقط 40 دقیقه طول کشید تا به خونه ی هیون هیونگ برسیم...
/////////
ساعت چهار بود و تقریبا همه چیز برای مهمونی آماده بود.بکهیون چیدمان مبل هارو تغییر داده بود و دودست مبل کرم و قهوه ای رو دقیقا کنار هم چیده بود تا برای همه جا باشه.به طبقه ی بالا رفت و در اتاق خواب رو آروم باز کرد. چانیول خواب بود. لبخند شیرینی روی لبهای صورتیش نشست و با لذت به غول دوست داشتنیش که امروز 26 سالش تموم میشد،خیره شد. بدون اینکه بیدارش کنه،تیشرت و شلوارشو رو درآورد و دوش کوتاهی گرفت و شلوار مشکی رنگ تنگی پوشید که چند جاش پارگی به چشم میخوردو با حروف انگلیسی سفید رنگ تزیین شده بود و کمربند قرمز رنگی اونو بیشتر تو چشم میاورد.

پیراهن سفیدشو که برعکس شلوارش، نوشته های مشکی کوچکی سمت راستش بود، پوشید و اجازه داد دکمه ی اولش باز بمونه.خط چشم کمرنگی کشید و لب هاشو با برق لب بیرنگی، براق تر کرد.موهای تازه مشکی شده شو شونه زد واونارو توی صورتش ریخت ویه روباه وحشی و س/ک/شی رو به نمایش گذاشت. به سمت تخت رفت و خودشو روی تخت،کنار چانیول انداختو سرشو روی سی/نه ی چان گذاشت.چانیول با این حرکت بک، چشمهاشو باز کرد و با یه دسته موی مشکی رنگ مواجه شد.دستشو بالا آورد و موهای بک رو نوازش کرد.

-این چه وضع بیدار کردنه وروجک..؟
بک تکونی خورد و سرشو بالا آورد و چانیول رو شگفت زده کرد.
-واو...حالا که با چاقو نمردم، میخوای با خوشگلیت منو بکشی؟
بکهیون ریز خندید و گفت
-یولی....مهمون داریم...
چانیول با تعجب ابرو بالا داد
-کیا؟
بکهیون بو/سه ی آرومی روی لبهای نیمه باز از تعجب چان گذاشت و گفت
-سهون،لوهان و کای پایینن...بقیه هم سورپرایزن...
چانیول نفسشو با عصبانیت بیرون داد
-و من الان باید بفهمم؟
بکهیون خودشو لوس کرد
-یولــــیییی....من قبل از این ماجرا برنامه شو ریخته بودم...نمیتونم کنسلش کنم....
چانیول سر تکون داد و موهای بکهیون رو دوباره نوازش کرد.
-پس کمکم کن لباس بپوشم...
بکهیون با خوشحالی از روی تخت بلند شد و کمک کرد تا چانیول هم لباس هاشو عوض کنه...میخواست یه شب فوق العاده واسه غولش بسازه.
/////////////////
از حرکت ایستاد و با آستینش عرق روی پیشونیشو پاک کرد.به سمت مانیتور رفت و آهنگ رو قطع کرد.
-خسته نباشید بچه ها...برای امروزکافیه...
کای گفت و به سمت کوله ش رفت. از اتاق تمرین بیرون رفت و تو رختکن کمپانی دوش کوتاهی گرفت و بعد به سمت خونه راه افتاد. امروز باهاش تماس گرفته بودن و خبر داده بودن که خونش حاضره و حالا دیگه میتونست از اون خونه که مجبور بود مدام عشقشو با کس دیگه ای ببینه، بیرون بیاد...یا شایدم فرار کنه...
رمز درو زد و وارد شد.همه چیز مثل نه سال پیش بود....فقط یکم مدرن تر....خیلی تو اون خونه نموند چون به بکهیون قول داده بود و نمیخواست بد قول بشه.بعد از پوشیدن یه شلوار کتون سرمه ای وپیراهن آبی کاربنی ، کت سفیدشو روی ساعدش انداخت و با کراواتی که از هم باز بود، بیرون رفت.باید از لوهان میخواست واسش ببندتش...شایدم سهون...خیلی زود به خونه ی چانیول و بکهیون رسید و زنگ زد.
برخلاف تصورش، لوهان با لبخند درو براش باز کرد.
-سلام جونگی هیونگ...
کای لبخند زد و جواب لوهان رو داد.کتش رو روی چوب لباسی نزدیک در آویزون کرد و داخل رفت. با سهون و بکهیون هم احوال پرسی کرد ونگاهشو به لوهان دوخت که در حال چیدن میوه، توی ظرف نسبتا بزرگ و پایه دار بود. سهون و بکهیون در حال جا به جا کردن مبل ها بودن...پس رو به لوهان گفت
-لولو...میشه کارت تموم شد، کراواتمو واسم ببندی؟
لوهان با لبخند همیشگی گفت
-البته هیونگ...خیلی کارم طول نمیکشه..
بعد از چند لحظه، سهون همونطور که به سمت کای میرفت رو به لوهان گفت
-به کارت ادامه بده لولو..من واسه هیونگ کراواتشو میبندم..
لوهان با صدای گرفته ای تشکر کرد و کای رو متعجب کرد.
کای لبخندی به صورت گرفته ی سهون پاشید و خیره به صورت گرفته ی سهون پرسید
-چیزی شده سهون؟
سهون کراوات رو درست گره زد و اونو مرتب کرد...و درآخر نگاهشو به چشم های کنجکاو کای دوخت...تلخندی زد و گفت
-بهم گفته بودی از دستش ندم هیونگ...
کای ابرو بالا انداخت...
-خـــب؟
سهون پوزخندی به حال خودش زد
-جونگ این...
کای پلک هاشو روی هم فشرد.سهون هیچوقت اونو به اسم صدا نمیزد مگر اینکه اتفاق خیلی جدی و مهمی افتاده باشه.کای چشماشو باز کرد وبه سهون خیره شد
-جونگی هیونگ...از دستش دادم...به همین زودی...
لبهاشو تو دهنش کشید و با ول کردنشون گفت
-بهم گفتی اجازه ندم یه همچین تیکه ای رو ازم بگیرن ولی...تا نگاهمو ازش گرفتم، دیگه ماله من نبود.لو...لوهان دوست///پسر داره.هم دانشگاهیشه.
کای متوجه نگاه شکسته ی سهون، وقتی اینو میگفت شد. دستشو دراز کرد و سهون رو تو آغو//شش کشید. هیچ دلش نمیخواست چیزایی رو که خودش تجربه کرده، سهون هم تجربه کنه...کنار گوش سهون لب زد
-احمق نباش سهون.پسش بگیر.خواهش میکنم.قبل از اینکه بشکنی..
سهون رو از خودش فاصله داد
-اون با هیچکس به غیر از تو نمیتونه راحت زندگی کنه و تو اینو میدونی سهون...
سهون سر تکون داد-اگه خودش نخواد چی؟
کای سرشو به دوطرف تکون داد
-خودتم میدونی لوهان کسی نیست که تورو پس بزنه...چرا؟ چرا مقاومت میکنی؟
شاید...شاید کای درست میگفت و سهون باید میجنبید...قبل ازاینکه بفهمه عشقش یه سراب بیشتر نبوده...
قسمت42
صدای زنگ در ، بکهیون رو از جا پروند و باعث شد تا دم در تقریبا پرواز کنه.پشت در ایستاد و دستی به موهاش کشید و با سرفه ای صداشو صاف کرد و بعد، در رو باز کرد. به چهره های آشنایی که میدید و از آخرین دیدارشون تقریبا 4 ماه گذشته بود، لبخند زد و آغو//ششو باز کرد.
-مامان..بابا..خوش اومدین.
مادر چانیول، تو بازو های بکهیون فرو رفت و بو/سه ی آرومی روی گونه ش کاشت.
-ممنونم بکی که دعوتمون کردی..نمیدونی چقدر دلم واسه چانی تنگ شده بود. اون بی معرفت که یه زنگم به من نمیزنه.
بکهیون خندید و تو آغو/ش پدر چان فرو رفت و جواب داد
-اینطورنیست مامانی...یول فقط یکم سرش شلوغ بود.
بکهیون هر دو رو به سمت سالن پذیرایی دعوت کرد. چانیول با دیدن پدر و مادرش کنار بکهیونی که همیشه میگفت ازشون خجالت میکشه و خیلی دوست نداره باهم رفت و آمد داشته باشن، با تعجب از جاش بلندشد.
-ماما...بابا؟
خواست به سمتشون بره که با اشاره ی بکهیون سر جاش ایستاد. نمیخواست با راه رفتن اجازه بده بقیه متوجه زخمی شدنش بشن.البته بکهیون فکر همهجاشو کرده بود و یه آتل به زانوش بسته بود تا بتونن ضربه خوردن توی باشگاه رو بهونه کنن و چانیول خیلیاز جاش تکون نخوره.
چانیول بعد از توضیح علت الکی آتل روی زانوش، مادر پدرشو بغ/ل کرد و دوباره سر جاش نشست. مادر و پدر چانیول بعد از احوال پرسی با بقیه، کنار پدر و مادر سهون نشستن. سهون روی مبل کنار کیونگسو نشسته بود و دامبو که انگار بهش علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود، روی پاهاش وول میخورد. کای و لوهان هم روی مبل دونفره ای نشسته بودن و باهم حرف میزدن و چهره ی هیچ کدومشون به اندازه ی کافی شاد نبود.
بکهیون کنار چانیول نشست و گفت
-خب...حالا که مامان و بابا هم اومدن، فکر میکنم دیگه وقتشه.
چانیول با کنجکاوی به بکهیون خیره شد
-وقت چیه بک؟
چانیول پرسید و نگاه شیطنت بار بکهیون رو جایزه گرفت. از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت واز کنار لوهان رد شد و داخل رفت. چند ثانیه بعد، نور سالن با کنترلی که دست سهون بود، کمتر شد و بکهیون با کیک بزرگ شکلاتی که روش شمع 26 خودنمایی میکرد، کنار لوهان ایستاد. لوهان وکای زودتر شروع کردن به خوندن شعر تولدت مبارک وکادوهایی رو که پشت مبل قایم کرده بودن، کنار میز روبروی چانیول، روی زمین چیدن. بکهیون با کیک جلو رفت و مقابل چانیول که از فرط هیجان روپا شده بود، ایستاد. تابی به موهای لخ.تش داد و باعث شد به خلاف انتظار، بیشتر چشمهای شیطونشو پنهان کنن. با چشمهای وحشیش که زیر نور کم سالن و نور مستقیم شمع های روی کیک، میدرخشیدن، به چانیول خیره شد و گفت
-تولدت مبارک یول...ممنون که به دنیا اومدی....وممنون که تنهام نذاشتی.
چانیول نمیدونست با قلبی که داره از سینه ش بیرون میپره، باید چیکار کنه و چشم هایی که از حد معمولی هم درشت تر شده بودن.
بکهیون خنده ی دلربایی کرد و گفت
-یولی...دستم درد گرفت...
چانیول بدون هیچ فکری به سرعت کیک رو از بکهیون گرفت و صدای خنده ی مهمون هاشون رو بلند کرد. بکهیون با چشم به کیک اشاره کرد و باعث شد چانیول به خودش بیاد
چانیول چشم هاشو بست و همنطور که کیک توی دستاش بود، آرزو کرد وبعد، شمع هارو فوت کرد.
سالن دوباره روشن شد و بکهیون کیک رو از چان گرفت و روی میز روبروشون گذاشت و همراه چانیول روی مبل نشستن. کای با خنده کنار میز روی زمین نشست و گفت
-خب...حالا من کادو هارو باز میکنم...
کای جعبه ی اول رو برداشت واونو باز کرد.با دیدن ساعت نقره ی گرون قیمتی به سهون چشم دوخت. سهون هم با فشردن پلک هاش روی هم بهش اطمینان داد که حدسش درسته واون کادو رو سهون خریده. کادوی بعد یه گوشی بود و بعدی ها توی عطر، کیف چرم، دکمه های سر آستین خلاصه میشدن و درآخر..سویچ آئودی مشکی رنگی که پدر چانیول اونو بهش هدیه داد.
تمام مدت بکهیون با خنده ی ریزی روی لبهاش و گزیدن های پشت سر هم اونا، هیجان کادوی خودشو پنهان میکرد..
کای با تعجب به تموم شدن کادوها و نبودن کادوی بکهیون بینشون نگاه کرد و گفت
-بکهیون هیونگ...پس کادوی تو کجاست؟
ووقتی بکهیون از جواب دادن طفره رفت، ادامه داد
-نمیخوای از این جمله ی کلیشه ایه "من خودم کادوام" استفاده کنی که؟
صدای خنده ی پدر و مادر چان بیشتر از همه به گوش میرسید..بکهیون لباشو گزید و حرفی نزد. چانیول دستشو پشت شونه ش انداخت و بکهیون رو تو ب/غلش کشید
-بکهیون واقعا واسه من یه کادوی نابه...یه کادو که هیچوقت تکراری نمیشه.
بکهیون لبخند خجالت زده ای روی لبهاش نشوند و خودشو از بین بازو های چان بیرون کشید.
-من واسه یول کادو آماده کردم...ولی یه چیزیه که فقط خودش میتونه ببینه.
صدای اعتراض سهون ، لوهان ، کای و کیونگسو بلند شد.
بکهیون بدون توجه به اعتراض اونها، بسته ی کوچیکی رو از آشپزخونه آورد و اونو به چانیول داد و کنارش نشست. چانیول به لبخند کادو رو باز کرد، اما فقط با یه کاغذ مواجه شد. با تعجب کاغذ رو برداشت و تاشو باز کرد. درنگاه اول بیشتر شبیه یه قرار داد بود...شروع به خوندن کرد و هنوز به خط چهارم نرسیده بود که نفسش گرفت...نگاهشو با شوک به چشم های بکهیون انتقال داد...
-بک...
بکهیون برای هزارمین بار توی اون شب، لبهاشو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. چانیول که از شوک بیرون اومده بود، با خنده کاغذ رو بست و دوباره اونو تو جعبه گذاشت و جعبه رو کنار کیک روی میز قرار داد ورو به بقیه گفت.
-از همتون ممنونم که تو تولدم شرکت کردین و اینهمه کادوهای قشنگ بهم دادین...اما...قشنگترین کادوی عمرمو امشب از بکهیون گرفتم...
با شیطنت نگاهشو بین هر هشت نفر چرخوند و گفت
-اگر دوست دارین چشماتونو ببندین...
و قبل از اینکه اجازه بده بقیه منظورشو درک کنن، گردن بکهیون رو گرفت و به سمت خودش کشید ولبهاشو به دهن گرفت و بو/سه ی محکمی روشون کاشت..
سهون که با مسخره بازی چشم هاشو پوشونده بود و از بین دو انگشت، اون دو رو میدید، گفت
-اه..بسه هیونگ... لااقل از مامان بابات خجالت بکش...مامان بابای من که هیچی...
چانیول از بکهیون سرخ شده، فاصله گرفت وبا لبخند جواب داد
-چرا باید از عشقم خجالت بکشم اوه سهون؟ نمیخوام بعدا حسرتشو بخورم...
سهون با دهن باز به چانیول خیره موند و نمیتونست جواب بده...چانیول حرف درستی زده بود و باعث شد سهون به فکر فرو بره. چرا باید از عشقش خجالت بکشه؟
بقیه ی مهمونی با شوخی های چان و کای گذشت وبکهیون تمام مدت منتظر بود مهمونی تموم بشه تا بتونه بقیه نقشه شو ادامه بده. بعد از شام و گذروندن مدت بیشتری به حرف زدن، بالاخره استارت خروج مهمونا زده شد. پدر و مادر سهون، زودتر ازهمه رفتن و بلافاصله بعد از اونها سهون و لوهان خارج شدن و کیونگسو رو باخودشون بردن.
کای بیشتر موند و به بکهیون کمک کرد تا خونه رو به حالت اولش برگردونن. بعد از تمیز کردن نسبی سالن و آشپزخونه ، کای هم از خونه خارج شد و چانیول رو با بک تنها گذاشت. بکهیون به چانیول کمک کرد تا از پله ها بالا بره و اونو روی تخت نشوند. با لبخند لوندی روبروش نشست و گفت
-خب یولی...کادوم چطور بود؟
چانیول لبخند مهربونی زد..
-ممنونم بک..واقعا ممنونم...
بک خندید و جلو رفت و لبهاشو روی لبهای چانیول فشرد. دستش که برای باز کردن دکمه های چانیول جلو رفت، باعث شد چانیول بوسه رو بشکونه
-نه بک...اشتباهه...
بکهیون فکر میکرد چانیول داره اذیتش میکنه.خندید و گفت
-مراقبم یول.اگه تو فقط رو تخت دراز بکشی به زخمت فشار نمیاد.
چانیول با وحشت گفت
-نه بک.موضوع این نیست
بکهیون با فوتی موهای رو پیشونیشو تکون داد و گفت
-پس مشکل چیه؟
چانیول آب دهنشو قورت داد وگفت
-خواهش میکنم بک.نمیتونم الان توضیح بدم.
بکهیون ابرو بالا داد
-ولی من میتونم توضیح بدم...
چانیول با اخم و ترس همزمان متعجب پرسید
-توو....چطوری؟؟؟
بکهیون تلخندی زد
-حتی انکارشم نمیکنی؟
چانیول دوباره اخم کرد
-چرا باید انکارش کنم وقتی دست خودم نبوده؟
بکهیون ناباورانه لبهاشو گاز گرفت.زبونش سنگینی میکرد و نمیتونست حرف بزنه.چانیول چنگی به موهاش زد و گفت
-شاید مجبور بشیم یه مدت از هم دور باشیم بک...
بکهیون پلکهاشو روی هم فشرد..اتفاقی که مطمئن بود یه روز میوفته و زندگیشو نابود میکنه...الان در حال وقوع بود.
جلو رفت و چانیول رو ب/غل کرد
-فقط امشب بزار کنارت باشم...فقط امشب...
چانیول که به زور خودشو نگه داشته بود تا اشک نریزه، بکهیون رو پس زد
-بک..من دیگه نمیخوام ادامه بدم...
بکهیون دیگه نمیتونست اشکهاشو نگه داره.از روی تخت بلند شد و به چانیول پشت کرد واز اتاق بیرون رفت. فکرشم نمیکرد تو یه همچین شبی بخواد اینجوری خونه ی آرزوهاش روی سرش خراب بشه و اتفاقی که اینهمه ازش میترسید، امشب زندگیشو زهرمار کنه.
از پله ها پایین رفت و روی کاناپه دراز کشید و بالشتی که تمام مدت امشب پشت چانیول بود، رو بغ/ل کرد. امشبو یه جوری میتونست با عطر چانیول که روی بالشت جا مونده بود سر کنه...ولی شبای دیگه چی؟ یا اون شبی که چانیول ازش میخواد تا اون خونه بره بیرون...
درک نمیکرد که چرا چانیول اینجوری برخورد کرده بود. اگه میخواست از بک دوری کنه، چرا جلوی همه بو/سیده بودش و اونو عشقم صدا زده بود؟
جواب خودشو میدونست.حتما چانیول میخواسته جلوی مادر و پدرش نشون بده هنوزم بکهیون واسش مهمه و انتخابش تغییر نکرده...قافل از اینکه چانیول از اینکه با یه پسر باشه خسته شده...باید از همون روز که اون دختر مو بلوند و قد بلند رو دید که از اتاق چان بیرون میاد، به چان شک میکرد...
بکهیون با پشت دست اشکشو پاک کرد وچشم هاشو بست و بینیشو به بالشت چسبوند و نفس عمیقی کشید...مگه چانیول از کادوش خوشش نیومده بود؟
چشم هاشو باز کرد و نگاهش به سگ سفیدی افتاد که روی کاناپه روبرویی خوابش برده بود و کسی به اینکه باید تو جای خودش بخوابه توجه نکرده بود. لبخند زد.اگه یه روز مجبور شد از اون خونه بره، حتما یادگاری چانیول رو باخودش میبرد.
//////////////

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 430 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1396 ساعت: 17:42