love library-ep1

ساخت وبلاگ

LOVE LIBRARY
با تشکر از :
بازیگران اصلی:لوهان(24)،سهون(24)،کای (25) (ضمیر ناخودآگاه)
بازیگران فرعی:سوهو(26)،شیومین(24)،بکهیون(24)،چانیول(24)ودی او(24) (وسایر بازیگران...)
همچنین؛تیم های فوتبال چلسی و منچستریونایتد(؟) و ویکی پدیای عزیز که با اطلاعات علمیشون، مارو همراهی کردند.
....................................................................................
2016-20-8
امروز هم مثل روز های دیگه بی نهایت مسخره گذشت.آخه من نمیدونم کی به من گفت دکتر شم؟جاش بهتر نبود، فوتبالیستی،خواننده ای،بازیگری یا یه همچین چیزی می شدم؟الان دارین بهم فوش میدین که"ما که هنوز نمیدونیم تو کی هستی؟!!!!!"خب.حالا خودمو معرفی می کنم:من ،پسری 24ساله به نام لوهان هستم.بعضی از دوستام منو لو صدام می کنن و دوست صمیمیم شیومین،منو لوگا صدا می کنه.البته دخترا،اسم های مستعار زیادی روم گذاشتن.مثلا؛ مَنلی،شازده کوچولو، شیو(شیائو) لو (لوهان کوچولو)،آهو و خیلی چیزای دیگه...تا حالا با کسی تو رابطه نبودم چون همه باید از فیلتر سخت گیر پدرم رد بشن.(راستشو بخواین یه بار یه دختر رو تو دبیرستان ب/و/سیدم، تا الان گوشم به خاطر سیلی ای که بهم زد درد می کنه،پس نتیجه گرفتم که تا پدرم نگفته،فکر کسی رو هم نکنم.) شاید کنجکاو بشین که پدرم چیکاره ست؟مثل خیلی خرشانس های دیگه،بابام یه شرکت خیلی بزرگ..........................................................................................نداره!پدرم یه کارگر خیـــــــــلی شریف ............................................نیست!یعنی تا حالا نفهمیدین که چرا باید دکتر شم؟درسته به خاطر پدرم....چه عجب یه بار درست حدس زدین.خیلی هم سخت نبودا...خب کجا بودم؟آهان...من کاملا بچه مثبتم و تا حالا حتی کسی نتونسته دستمو هم لمس کنه.... البته بجزاون دختره تو دبیرستان ،شیو،چانیول،بکهیون،کای،دی او،بابام،مامانم،پسرودخترخاله هام،پسر و دخترِ دایی ها و عموها و عمه هام(فوش ندین عمه هام هردوتاشون مردن ولی درباره 5تا بچه هاشون آزادین!) خواهر بزرگم و شوهرشو و دوتا بچه هاش،مامان و بابای اون 5تا دوستی که بالا نام بردم، مغازه داری که همیشه یواشکی با شیو و بچه ها میریم اونجا م/ش/ر/وب می خوریم،......خب انگار هنوز تموم نشده پس جمله بالا رو اینجوری عوض می کنم...تا حالا کسی دست مالیم نکرده.آهان بهتر شد...تفریحات سالم من: فوتبال(دیدن یا بازی کردن)،سینما،رفتن به بار،با بچه هابیرون بودن تا نصف شب،سرکار گذاشتن شوهر خواهرم،ترسوندن خواهر زاده هام(تقریبا هر روز)،سرو صدا وروزای تعطیل تا لنگ ظهر خوابیدن.بعله...البته اسکیت هم خوب بلدم.ر/ق/صمم بد نیست،البته هیچوقت نفهمیدم دخترا و پسرایی که تو بار دورم جمع میشن، به خاطر ر/ق/صمه یا قیافه خوشگلم...!البته در کنار اینا یکم کارای اضافه هم انجام میدم.مثل درس خوندن و به کتابخونه رفتن.البته هرروز به کتابخونه میرم تا لااقل این واحد آخری رو قبول شم.(تا حالا نیوفتادما ولی این یکی رو عین چـــــــی(؟ )دارم میخونم که از دست دانشگاه فرار کنم.الان کلاس آخریم تموم شد و می خوام برم کتابخونه نزدیک خونمون.
-هی لوگا..کجایی؟
-چی شده حالا مگه؟
-13 بار صدات کردم...چرا جواب نمیدی؟
-انقدر که نحصی...!خب چیکارداری؟
-هیچی.چانی زنگ زد گفت امشب بریم بار؟میای؟
-آره بابا منو که میشناسی.اگه پایه میز بشکنه منو میزارن جاش، یه همچین آدم پایه ایم من!
-پس من رفتم.خوب درس بخون.تا شب....
بعله..از نفر اول کلاس چه انتظاری میشه داشت؟معلومه رفیقه نیمه راهه.یعنی چه؟باهام میومدی میمردی؟؟وِلِلِش.....سوار اتوبوس شدم و ردیف آخر نشستم که راحت بخوابم...(چیه؟انتظارکه نداشتین بابام لیموزین بفرسته برام یا مثلا با بوگاتی شخصیم برم کتابخونه؟) بوگاتی رو خالی اومدما...از این پولا نداریم ولی کم هم نداریم...به قدر بخور و زندگیتو بکن...مافعلا رو همون هیوندای حساب کردیم...!بالاخره بعد از اینکه آلارم گوشیمو که واسه نیم ساعت دیگه بود تنظیم کردم.آخه اگر ترافیکم حساب میکردم،40 دقیقه طول میکشید که برسم.
.....................................................................................
-سهونا.....سهونا......
باصدایی که ولمش به حد زیادی ،پایین اومده بود گفت.
-چته تو کتابخونه ایم ها.
-این معشوقت اومد.....سهون سریع دستشو روی دهنم گذاشت وساکتم کرد.بعد از نگاه کردن اطراف ،دستشو برداشتوگفت
-خیلی احمقی هیونگ...
-میگی هیونگ بعد میگی احمق؟
-خب خیلی باهوشی.همه شنیدن.......و از پشت قفسه بیرون رفت وبه سمت کیفش که تو اتاق استراحت بود رفت.همیشه یه چیزی تو اون کاغذای رنگی مینوشت و من نمیفهمیدم حتی کجا میزارتش که اون برمیداره و بهش جوابم میده!حتی وقتی دوربینارم چک کردم نفهمیدم..آه..چقدر این پسر مرموزه!حتی به منی که 9ساله میشناسمش نمیگه کجاست؟مگه میشه؟مگه داریم؟
-سوهو هیونگ...حواست باشه از جاش بلند نشه!
-من متصدی کتابخونه ام.نگهبان که نیستم.اصلا اگه خواست بلند شه،بپرم دستشو بگیرم که نـــــــه.......نرو....تنهام نزار؟یه چیزایی از آدم میخوایا!
-خب نه.اگه پاشد یه تک بزن.
-خب باشه.برو زود باش.میدونی که آخر وقت میره سراغش.برو حواسم هست.
وقتی میدیدم که سهون چطوری خودشو مخفی میکنه که اون پسر خوشگله،لوهان که از کتاباش میشد فهمید دانشجو دکتراست،نبینتش،دلم میسوخت واسش.حتما فکر میکنه اگر طرف بفهمه که سهون دوسش داره دیگه نمیاد اینجا.خب...سهون دیگه الان غیبش زد.پس رسیده به جای مورد نظر.منم عین عقاب زل زدم به این خوشگله.انقدر که نگاهش میکنم هر روز،میترسم فکرکنه من واسش نامه عاش/قانه می نویسم.آه..خدا من چه گناهی کردم با این اوه سهون همسایه شدم،که بعدش هم بازی بشیم،بعدش باهم فامیل شیم ،بعدشم همکار؟اصلا کی به داداش من گفت بره خواهر اینو بگیره؟اصلا کتابخونه من جای مقدسی بود،چرا الان محل مع/ا/ش/قه شده؟آه.....ولش کن....ولی این پسره خیلی خوشگله ها...وای..وای..وای...الان من به این گفتم خوشگل؟خدا نکشتت اوه سهون..الان فکر می کنن خود درگیری دارم.هوفففففففف.
......................................................................................
-خب.پس اگه بخوایم بفهمیم طرفمون آپاندیسش ترکیده یا نه،باید سمت چپ،شکمشو رو فشار بدیم...بعد اگر دردش زیاد شد،یعنی آره اگه نه اونموقع یه خاک دیگه سرمون میریزیم...آه..چه زود ساعت نه شد.ولش کن...بزن بریم بار.....(پ.ن/بچه ها من رشتم ریاضیه.ببخشید درهمین حد بلد بودم!)از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و تو کیف انداختم.کیفمو روی دوش انداختم و به سمت قفسه هارفتم.آخرین قفسه،قسمتی که برای کتابهای ترجمه شده بود،کتاب آشنایی که تقریبا نصف دخترای دانشگاه،منو با اسمش صدا میزدن"شازده کوچولو"رو برداشتم.صفحه ی 94 یه کاغذ جدید بود.هر روزی که میومدم اینجا،یه نامه کوتاه و جدید واسم میزاشت اینجا.ولی واقعا نمیدونم کی میتونه باشه.آخه خودشو نشون نمیده.نامه رو باز کردم.اینبار تو کاغذ مشکی نوشته بود.اوه..چه خوشگل...!(موفق باشی شازده کوچولو .فقط همه ی سعی تو بکن و به خودت فشار نیار.چشماتوانقدر اذیت نکن،معلومه دیشب نخوابیدی.مراقبشون باش.خوب غذا بخور چون لاغر شدی.دوستت دارم.
"I wish that I could make you miss me MY LOVE")
مثل همیشه باعث میشه لبخند بزنم.کیفمو باز کردم و خودکار قرمزمو که همیشه باهاش جوابشو مینوشتم درآوردم.ولی خب همه میفهمن که قرمز روی مشکی اثری نداره پس چون مثل اون ماژیک طلایی نداشتم،با غلطگیرم نوشتم.(مراقبم.برام دعا کن.انگار دلت صاف تر از منه. شاید واقعا موفق شدم.برای دفعه سی و چهارم توی این دوماه...چرا خودتو نشون نمیدی؟میخوام ببینمت.شاید منم بتونم دوست داشته باشم...)توی همون صفحه گذاشتمشو برگشتم به سمت در.تا خونه کای که حتما الان با موتورش منتظرمه،فقط ده دقیقه راه بود،اما از اونجایی که ده دقیقه هم من دیر کرده بودم، دویدم...همیشه سر کوچشون به موتور مشکیش تکیه میدادو وقتی منو میدید،یه لبخند از اونایی که کشته مرده میده،تحویلم میداد.
-مثل همیشه.آهو کوچولو یه ربع دیر کرد...
-مثل همیشه،یه زبون نفهم دوستمه.چقدر بگم بهم نگوآهو کوچولو.میدونم خوشگلم.ولی به خاطر خدا کای،دیگه اینو نگو.
-چرا عشقم؟الان که تنهاییم.
-آره اما اگر بر حسب شانس گند من وتو بابام اینجا پیداش بشه،جوری "عشقم"و می کنه توحلقت که "میم"ش هم نمونه بیرون.
-حالا که نیست..
-نمی خوای از این جو مسخره که چان وبک با گ/ی بودنشون راه انداختن بیای بیرون؟چیه هی عشقم عشقم میکنی؟
-قبل از اینکه اونا اعتراف کنن،من عاشقت بودم عشقم!
-حالا یه جوری می گی انگار فقط به من اینجوری نگاه می کنی.دیدم داشتی دی او رو میخوردی با نگات.
-نه به جون تو عشقم.فقط تورو میخورم.راستشم بخوای خیلی دوست دارم بفهمم چه مزه ای میده.
عین احمقا پرسیدم :چی؟@_@
-..اوم......ل/ب/اتومی گم........ودوباره یه لبخند زد که اگر الان اون چشم باقالی اینجا بود،حتما پس میوفتاد....وایستا ببینم...چی گفت؟
-خفه شو.از این به بعدم نمون اینجا منتظرم.باماشین مامانم میام....و اللحساب یدونه با کلاه کاسکت کوبوندم تو مخش.(این که با این مخش همش با10 قبوله،احتمالا از الان به بعد دیگه تودانشگاه راش ندن!)
-خب بابا.چرا میزنی؟دیگه با این مخم دانشگاه هم نمی تونم بیام!
یا حضرت زیکو....این مگه سوپر پاورش تلپورت نبود؟
(ضمیر ناخودآگاهم:خنگه اون توی گروه اکسوبود.داری قاطی می کنی.یه دکتر برو!
خودم:آخه مردم ضمیر دارن.ماهم ضمیر داریم.
-زر نزن بابا.همین الان آبروتوخریدم.این پسره انقدر زور نداره یه توپ بولینگ بلند کنه،بعد سوپر پاور؟
-خب حالا الان میفهمه.چند دقیقه س حرف نزدم....!فعلا....)
-مخ که نداری.حداقل سرعت داشته باش. نمیخوای راه بیوفتی؟
-بچسب که میخوایم تلپورت کنیم خوشگله...
(ببین ضمیر.الان گفت تلپورت.من مطمئنم ذهن میخونه.
-نه بابا.تو خیلی ظایعی(؟).
-ظایع خودتی.نمیشنوی؟داره واضح اشاره میکنه که میفهمه به چی فکر میکنم.
-تو حتما یه دکتر برو.حالا هم بچسب به این احمق، جوون مرگ نشم.)
به بار رسیدیم.اون دوتا عاشق،عاشق یه طرفه و خرخون کلاس منتظرمون بودن.باهم دست دادیم ورفتیم تو.لازمه تاکید کنم که همه بین اون 5تا فقط منو میدیدن؟اصلا من ستاره کل/اب میشم وقتی میرم اونجا.میدونین که؟
(خودشیفته!بچرخ سمت کای تا این غول مارونخورده.!
-کدوم؟
-همینکه سمت راستمون وایستاده.
-این جوجه؟
-آره همون شتر مرغ.این به این گندگی اسمش جوجه س.پس اسم بک چیه؟
-به اونش فکر نکردم.ولش کن ضمیر جونم.یه امشب اومدیم خوش بگذرونیما.نمیزاری که.اونم تا حالا فرشته ندیده.زل زده به ما.بزار فیض ببره.
-باشه.وقتی مجبور شدی شبو در جوار همین جوجه صبح کنی، اونموقع میفهمی فیض اصلی رو کی میبره!....
-کلا با ما فقط لجی نه؟
-چقدر خوردی که تازه الان به این نتیجه رسیدی؟
-ببین............شانس آوردی شیو داره صدام میکنه.شب واست دارم.منتظر باش...
-یجوری میگه انگار می خوادچیکار کنه.!بروکوچولو.دست عمو رویوقت ول نکنیا.اینجا همه مس/ت/ن در نتیجه همه رو کلا میدزدن.زشتو خوشگلم نداره......ایش..)
-لوگا.به چی فکر میکنی؟دستمو انداختم دورشونه شیو و گفتم:بچه خرخون چیکار میکنه؟بریم بچریم؟
کای قبل از شیومین گفت:من میام......ودستمو گرفت وکشید سمت جمعیت.اون شب تا خرخره خوردیم وبعدم رفتیم خونه.نگران نباشین، فردا کلاس ندارم....
....................................................................................
2016-21-8
دوماه پیش(2016-17-6) که با سوهو هیونگ اومدم کتابخونش برای کار،فکر نمی کردم عاشق یه پسر بشم، ولی شدم.اسمشوروی هیچکدوم از کتاباش ننوشته بودومنم نمیدونم اسمش چیه.ولی سوهو هیونگ گفت که اسمش لوهانه و توی فرم ثبت نام کتابخونه اسمشو دیده. یه بار دیدم که کتاب شازده کوچولورو می خونه.منم که نمی خواستم بدونه اسمشو میدونم،وقتی دیدم خوابیده،چند صفحه جلوتر،جایی که صفحه سال تولدم بود،براش یه نامه کوتاه گذاشتم.
(هر وقت بیای اینجا،توهمین صفحه واست نامه میزارم.لطفا بخونشون.فکر کنم دوست دارم.اسمتم میزارم شازده کوچولو.چطوره؟ البته اگر اسمتو بگی خیلی خوشحال میشم.
"I'm dying to talk to you , I'm just too shy to try")
باورم نمیشد،اما اونم جواب شوپشت همون نامه نوشت:
(نمیدونم کی هستی.نمیدونم واقعا چرا اینکارو میکنی.اما واقعا نمی فهمم چرا هیچ احساس بدی نسبت به این قضیه ندارم.شاید خوندمشون)
ازاون موقع همیشه نامه هامو آماده توکیفم میزارم.اگر بیاد بلا فاصله میزارمش تو کتاب شازده کوچولو.قسمت کتاب های ترجمه شده و کتاب های آموزش زبان تنها قسمت های کتاب خونه ان که دوربین نمی تونه چیزی روازشون ضبط کنه.پس بی نهایت خوش شانس بودم.تصمیم دارم فردا بهش بگم که کی نامه هارو میزاره اونجا.اینطوری دیگه اذیت نمیشم وهمش خودمو قایم نمی کنم.خیلی مهربونه.دیدمش که چطور با مهربونی جواب کوچیکترایی که ازش سوال درسی می پرسن رومیده.شاید با مهربونی قبولم کنه وشاید....نمیخوام به بده فکر کنم.پس ولش کن...
................................................................................
آخ جون.بازم یه روز تعطیل.ولی می دونی چیه.امروز از اول وقت باید درس بخونم،چون دوروزدیگه امتحان دارم وامشب فوتبال چلسی و منچستر یونایتده..!آخ خدا،یعنی میشه این کایو سوراخ کنیم؟خب این صدایی که مطمئنا نمیشنوین،صدای موبایلمه که شرط می بندم کایه که می خواد واسم از همین الان کری بخونه.
-چته سوراخ اول صبحی؟
-خـــــــــو...د....تــــــی......بـــــــــــــــــــــــــــــوق..امشب شمارو سوراخ میکنیم. بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق..............
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تقریبا داد زدم که بشنوه
-اوی...شما همسایه ندارین که ساعت هشت صبح صدای این شیپور مسخره تو درآوردی؟گوشم از دست رفت...
-آخـــــــــی.میخوای بیام فوتش کنم؟سر چی شرط میبندی؟من که میگم مامیبریم.پس مواظب باش.
-نترس.عمرا.قلک تو بشکون که میخواین سوراخ شین.باید پول داشته باشی خودتو بدوزی.
-انقدر حرف نزن میام اون زبون کوچولوتو از جاش می کنما..
-نه بابا....اونجا یا اینجا؟
-اینجا.مامان و بابام یه هفته نیستن.دیشب رفتن ججو.
-اوکی بای.
-لوه......
-گفتم بای....
تو خونه که انتظار ندارین درس بخونم؟با دوتا بچه خواهر پنج و هفت ساله که همش از خونه بقلی میپرن اینجا. اصلا بیان همینجا زندگی کنن،سنگین ترن.به هرحال یه تیپ جیگر قرمز زدم و رفتم بیرون و اولین چیزی که توجه مو جلب کرد تو تا نیم بوت مشکی بود که معلوم بود خوب بهش رسیدن.بعدش یه شلوار کتون مشکی و یه کت پاییزه سفید.
-کــــــــــــای.اینجا چه غلطی میکنی؟
-دلم تنگیده بود عشقم.
-هیس. بابام دیشب شیفت بوده.الان خونه ست. بشنوه هر دومون به فنا میریم.حالا که اینجایی منو برسون کتابخونه قربون موتورت ......و پریدم بالا و دستامو دور کمرش حلقه کردم.نزدیک کتابخونه ، پارک کرد.
-توهم مگه میخوای درس بخونی؟
-نه
-پس چرا موتورتو پارکیدی؟
-میخوام یه آهو رو ببینم. باهاش قرار دارم.به تو کاری ندارم.تو درستو بخون.......باورم نمیشد.جلو تراز من رفته بود تو و وسط کتابخونه وایستاده بود و اطرافو نگاه میکرد.رفتم تو وجای همیشگیم نشستم.وقتی منو دید،کنارم نشست و دست راستشو زیر چونش گذاشت و زل زد به من.
-چته کای؟
-کارتو بکن. من که کاری ندارم.
-نمیزاری که.
-چرا؟
-تمرکز ندارم.
-من کار دیگه ای ندارم.
-باشه هر کاری دوست داری بکن.
اینو گفتمو مشغول شدم.باورم نمیشد.یعنی واقعا دستش خواب نرفت؟چرا یه ساعته دستشم تکون نمیده؟
-کای.....؟
-جونم عشقم؟
-دستت خوبه؟
-آره .سلام میرسونه.چطور؟
-یه ساعته زیر چونته.نمی خوای یکم تکون بخوری از جات؟ میترسم خشک شی،امشب نتونی از جات تکون بخوری.میدونی که امشب خیلی خاصه؟
دست چپشو جایگزین کرد و گفت:
-اینجوری خوبه عشقم؟نترس.من خشک نمیشم.امشبم نشونت میدم.
-باشه.ببینم چطوری نشون میدی.شرط تونگفتی.
-اگه بردیم با من باش.
-حتما.اگه بابام گذاشت بهش فکر میکنم.
-خب تو؟
-بعداز اینکه بردیم بهت میگم.
-از اونجایی که نمیبرین،عیبی نداره.
دوباره مشغول درس خوندن شدم.تقریبا دوساعت گذشته بود که کای صندلیشو نزدیکتر آورد و در گوشم گفت: امشب اگه بردین یا باختین،خونه مون بمون.
-گفتم که اگه بریدن و اگه بابام بزاره تازه بهش فکر می کنم.نگو که منو به خاطر همین میخوای کای؟......تو گوشم ادامه داد.
-معلومه که نه منحرف...فقط بمون. شام می خوریم و بعدش میخوابیم. همین .زوده واسه اینکارا هنوز!
- اگه قول بدی بچه خوبی باشیو شیطنت نکنی،میمونم................ تو گوشم گفت:
-میدونی که عاشقتم.منتظرم فقط امشب ببریم.اون موقع دیگه باباتم نمیتونه جلومو بگیره....ماله من میشی آهو کوچولو.........و گونه امو بوسید و بلند شد. یکم خم شد و گفت:
-میرم خرت و پرت بخرم واسه امشب.ساعت یک میام بریم ناهار.
کای رفت.......وای....حالا چه خاکی به سرم بگیرم همه دارن نگاهم میکنن.آخه مگه مرض داری جلو این همه آدم....آه.....به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم.وقتی ساعت یه ربع به یک بود،رفتم جای همیشگی.
(میدونی که دوست دارم نه؟پس سعی کن پیدام کنی.اگر پیدام کردی،ماله تو میشم و تو ماله من.سعی خودتو بکن.تا پیدام نکنی،دیگه چیزی نمی نویسم.
"The sun loved the moon so much .He died every night to let her Breathe.")
چی؟یعنی چی؟مـــــــامـــــــــــان...حالا چیکارکنم؟فعلا بزار برم ناهار بعدا یه فکری واسش میکنم..........واسش یه چیز نوشتم و همون جاگذاشتم.وقتی برگشتم،کای نشسته بود پشت میزو وآروم کتابامو جمع میکرد.لبخند زدم وکیفمو ازدستش گرفتم وتو گوشش گفتم "برو من میام."سر تکون داد و دستاشو کرد تو جیباش و رفت.بعد از اینکه روی موتورش نشست،به سمت آقای کیم که مدیر کتابخونه بود رفتم.جوون بود و تقریبا 27یا 26 سالش بود.
-آقای کیم؟
حواسشو از کتابی که داشت میخوند، به من داد و عینکی که مشخص بود فقط واسه تیپش روی چشماشه رو بالا زد.
-لو هان؟درسته؟
-بله درسته.
-چیزی لازم دارین؟
-نه راستش.میخوام بدونم،شما نمیدونین کی واسه ی من اینجا یادداشت میزاره؟
-نه.کسی واستون یادداشت میزاره؟واقعا؟چطور مگه؟
-نمیدونم راستش.اما باید باهاش حرف بزنم.باید ببینمش.
-من نمیدونم.ولی حتما از این به بعد دقت میکنم.کجا نامه هارو میزاره؟
-توی قسمت کتابای ترجمه شده.میشه دوربینارو چک کنین و اگر فهمیدین به منهم بگین؟
-حتما.اگــــــر فهمیدم......ولی متاسفانه قسمت کتاب های ترجمه شده،دوربین نداره.
-اوه پس....مهم نیست.ممنون....به سمت در رفتم و سوار موتور شدم.ناهارو با هم خوردیم ومن رفتم خونه.ساعت تقریبا هشت بود که به بابا و مامانم خبردادم میرم خونه کای و شب هم اونجا میمونم.بابا چون خانواده کایومیشناخت گفت برم.اما مطمئنا اگر میدونست تنهاییم نمیذاشت...تیپم که از صبح قرمز بودو یکم تغییر دادم. به جای شلوار مشکی،یه جین تنگ پوشیدم و پیراهن قرمز سادمو با یه پیراهن قرمز جلو باز که تا روی سی./نه دکمه میخورد و بقیش تا بالا باز بودوکتونی های سفیدمو پام کردم ....بعد از نیم ساعت رسیدم خونه شون.کای درو واسم باز کرد و کنار رفت.آبمیوه هایی که خریده بودمو دادم دستش و رفتم تو.همه چراغا رو خاموش کرده بود و فقط تلوزیون و هالوژن های کنار ستون توی هال که سر جمع اندازه دوتا شمع نورداشتن،روشن بود.

+ نوشته شده در  سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:34  توسط mahi01  | 
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25