I just love you..it's okay-ep2

ساخت وبلاگ
-خانووووم...خانووم...
-آه..یوجو..سرمو بردی...چته؟
خانوم...ارباب..وارباب جوان اومدن..
-اوه..باشه ممنون...پایین نیا تا نفست جا بیاد..لازم نبود همه پله هارو بدویی..
موهای طلایی رنگش که تا شونه هاش میرسیدو بالای سرش بسته بود، باز کرد وشونه ای بهشون زد و گذاشت تا روی شونه های لختشو بپوشونن .روی تاپ مشکیش یه کت سفید کوتاه پوشید و گوشواره هاشو انداخت .یکم برق ل/ب مشکلی ایجاد نمیکرد، پس ل/باشو باهاشون براق تر کرد .لبخند مهربونی روی صورتش نقش بست و به سمت پایین رفت..
-پسر کوچولوم کجارفته بود؟با بابات پامیشین میرین،نمیگین من تنهایی چیکار کنم؟
با دیدن صورت مهربون مادرش که هنوز زیبایی خودشو داشت و چهرش یکم چاشنی پختگی گرفته بود دوباره غرولند کرد...
-مامان...من 23سالمه..کوچولو نیستم..و تو آغوشش آرامش گرفت.
-تو هنوزم کوچولوی منی...نگفتی کجا بودین..
-جای خوبی نبودیم..
-وایستا ببینم..رفته بودین بار؟
-مامان من..بار کجا بود وسط ظهر...
-پس کجا بودین که خوب نبوده؟.. اینو گفت و به دنبال سهون از پله ها بالا رفت.
-مامانی..الان خسته ام
-سهونا..فکر میکنی من خیلی حالم خوبه؟
-مامان من دوشبه که نخوابیدم...واقعا خسته ام میشه...
نذاشت حرف سهون تموم بشه..-نه نمیشه.....بخوابی که دوباره اونو ببینی؟منم خسته ام..بس کن سهون..تا کی قراره ادامه بدی؟اصلا تو اگه خسته نباشی میخوابی که اونو ببینی والان به من میگی دو روز نخوابیدی و انتظار داری باور کنم؟ من چیکار کنم که خوب بشی..هان؟من چیکار...
-سییییون...
خودش بود...فرشته نجاتش..دوباره پدرش..
-بهتره تنهاش بزاری عزیزم..سهون باید استراحت کنه.
-استراحت؟استراحت؟اون توی خواب همه کاری میکنه جز استراحت..
-سیون..کافیه.ماداره دیرمون میشه.
درحالی که از پله ها با پاشنه های کفشش انتقام میگرفت و ازشون پایین میرفت داد زد.
-یوجو...کیفم...
-بله خانوم..
......................................................................
وارد اتاقش شد...چقدر آروم بود...مثل همیشه.
همه جا پر بود از عکساش...الان میفهمید بعد دوروز چقدر دلتنگه...به نقاشیا نگاهی انداخت..اون شبی که تو خواب اولین بار دیدش،فکرشم نمیکرد دوباره ببینتش پس سریع صورت معصومشو به تصویر کشید تا چهرش یادش بمونه...نمیدونست که قراره بشه همه فکرش...همه قلبش...همه ذهنش...همه زندگیش...
آروم روی تخت نشست...حوصله نداشت لباسشو عوض کنه پس فقط کفشاشو در آورد و با همون شلوار جین آبی و پیراهن ساده سفید که آستیناش تا آرنجش بالا کشیده شده بود،زیر پتو مشکی قرمزش خزید..دل تنگ بود...منتظر بود و خدا خدا میکرد که زودتر به خواب بره...زودتر ببینتش...انتظارش خیلی طولانی نشد...
-دلم واست تنگ شده بود.
-....
-باز تو اون تاریکی نشستی؟
-...
-مگه نگفتی از تاریکی می ترسی؟
-...
-آها...حواسم نبود از منم می ترسی...
-....
-دلم تنگ شده واست...
-...
-هیچی نمیگی؟
-...
-نمیخوای حرف بزنی باهام..؟دلم واسه صدات تنگ شده....
-....
-اصلا حرف نزن....نمیخواد...
-.....
-خوب....تو....تو نمیخوای اسمتو بگی؟
-...
-دوسال گذشته...خواهش میکنم...
-...
-چرا انقدر ساکتی هان؟دل تو تنگ نشده بود؟
-....
-پس تو حرف نزن ،منم حرف نمیزنم فقط نگاهت میکنم.....
شاید اگربیدار بود، میفهمید که 5ساعته فقط بهم زل زدن و تکون نمی خورن.چشم از چشم های عسلی براق و کشیدش نمیگرفت.موهای قهوه ایش مثل همه ی این دو سال تو صورتش ریخته بود.بینی سربالا و کوچیکش و پوست سفیدش که ل/بهای صورتیش پادشاهشون بودن و لباس مشکی ساده ی آستین بلندی که دوسال بود به تنش زار میزد...
-......دلتنگ یعنی...چی؟
-صدات...آرومم میکنه...حرف بزن..فقط باهام حرف بزن...
-نگفتی...
-یعنی من.........واسه تو........وقتی بیدارم..
-.....
چشماشو از چشمای براقش گرفت و ادامه داد...
-یعنی...احساس ترس وقتی نداریش...یعنی نبودن اکسیژن وقتی نیست...یعنی همه ی فکرت بشه اون...یعنی همه قلبت پرشه ازش...یعنی بخوایش...فقط واسه خودت...یعنی هیچی جز اونو نبینی و جز صداشو نشنوی...یعنی اگر بخاطرش بهت گفتن دیوونه...فقط بخندی و بگی...دیوونه ی اون بودن لذت بخشه...
-....
-میخوام پیشم باشی اما نمیتونی...نه؟
-....
-نمیشه وقتی چشمامو باز کردم، تو تو اتاقم باشی؟
-...
-حرف بزن...
-....
-اگر حرف نزنی....
دیدش...داشت دوباره میرفت...
-نه.نه.نه...حرف نزن ...فقط بشین...خوب...هی....تو...
-....
دوباره تو سیاهی حل شد...دیگه نبود و این یعنی چند دقیقه دیگه بیدار میشد..
چشماشو که باز کرد دوباره خیس بودن...مامانش اولین چیزی بود که دید.داشت سعی میکرد گردنبندشو در بیاره تا اذیتش نکنه..
-اوه...معذرت میخوام..بیدارت کردم...
-نه مامان...فقط...
-چی؟دوباره رفت و تو بیدار شدی و دوباره چشمای خوشگلت خیس بود؟
-....
-اگر بخوابی،دوباره میبینیش...تازه ساعت هشته.ناهار که نخوردی،حداقل شام بخور.بیا بریم..

شبیه بچه های کوچولو شده بود.دست مامانشو گرفت و از اتاق بیرون اومد.نور لوستر اذیتش میکرد پس دستشو سایبونشون کرد.از پله ها پایین اومدن و به سمت میز چرخیدن.
-بیا...پسر عزیزتو آوردم..
-آه سیون...مگه نگفتم بزار بخوابه؟
-من بیدارش نکردم..خودش بیدار شد..باور کن...من به کار عاشقا کاری ندارم...
-عاشقا؟
نه..تو این موقعیت همینو کم داشت...برگشت و پشت سرشو نگاه کرد...با اون دکلته ی صورتی و کفشای همیشه پاشنه بلندش ، موهای تازه بلوند شده اش و آرایش غلیظش،سعی داشت ثابت کنه که خوشگله..اما..واقعا بود؟

-میلا....عز..عزیزم..اینجا چیکار میکنی؟
-این چه حرفیه عشقم..دلم واسط تنگ شده بود...
-دلت تنگ شده بود.؟..واقعا؟
《دلتنگی؟
یعنی احساس ترس وقتی نداریش...یعنی نبودن اکسیژن وقتی نیست...یعنی همه فکرت بشه اون و همه قلبت پرشه ازش...یعنی بخوایش فقط واسه خودت..یعنی هیچکسو جز اون نبینی و صدای هیچکس جز اونو نشنوی...یعنی اگه بخاطرش بهت بگن دیوونه...بخندی و بگی دیوونه ی اون بودن هم خوبه...》
-سهونا...کجایی؟ گفتم آره دلم تنگ شده بود خیلی...
-اوهوم...
-تو چی؟
-من ....چی؟
-دلت...
-تنگه....خیلی...
-میدونستم عشقم..بخاطر همین اومدم...
اگر اون لحظه به صورت مادر و پدر سهون نگاه میکرد، با واقعیت دلتنگ بودن سهون روبرو میشد.گفت دلتنگه و بود...اما واسه کی؟
-میگم چطوره فردا یه سر باهام بیای شرکت بابا؟هوم؟بابا دلش واست تنگ شده و منم یکم تو حساب کتابا کم آوردم....سهوووونا...خواهش ..
سهووووونا؟از زبون اون چطوری بود؟اگر بجای این صدای گوش خراش و مسخره که میلا بیش از حد نازکش میکرد، اون صداش میکرد چی میشد؟
-سهونا..حالت خوب نیست؟
تازه به خودش اومد و شد سهون جدی..
-نه عزیزم..فقط یکم سردرده..خوب میشه...گفتی فردا؟آخه من فردا باید برم شرکت بابا.بعدش میام.هوم؟
انگار میلا بیخیال شد:-باشه گلم...فردا هروقت تونستی بیا..
مامانش وقت خوبیو واسه پرت کردن حواس هردوشون انتخاب کرده بود...
-میلا..دخترم..چرا نمیخوری؟
-اوه.بله ماما...ممنون..
-ممنون مامانی

 

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25