از اتاق بیرون اومدم...بار تعطیل بود ولی صدای دعوا میومد...به سمت صدا رفتم..اوه...اصلا یادم نبود..-جونگی هیونگ؟هیونگ عصبی به سمتم برگشت و به محض دیدنم به سمتم اومد و بازوهامو گرفت..-سهونا....حالت خوبه..اوه خدایا شکرت...خیلی ترسوندیم...کجا بودی؟نمیتونی نصورشم بکنی که چقدر ترسیدم...دستاشو از خودم جدا کردم و گفتم...-خوبم هیونگ..ولی الان یه کار خیلی مهم دارم...به سمت پیشخدمتی که با هیونگ دعوا کرده بودن 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 142 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 8:42